20

1.6K 275 93
                                    

[Louis' POV]


روی زمین سرد نشسته بودم و به نقطه ای خیره شده بودم.
من واقعا گفتم هری رو دوست دارم؟؟
یه بار دیگه به حرفی که زده بودم فکر کردم و با خودم تکرارش کردم.
"دوسش دارم....من هری رو دوست دارم"

این میتونه درست باشه؟ولی تلاش هام برای خلاص شدن از احساساتم به هری چی؟واقعا توش موفق نبودم و برعکس عاشقش شدم و حالا دارم بیشتر از این احساساتم میترسم!!!

اگر همه اینا(احساساتش به هری) درست باشن فقط یه معنی میتونه داشته باشه...که اصلا هم خوب نیست...قطعا تو دردسر میوفتم!
نه تنها ازخودم بدم میاد بلکه مامانم هم اگر بفهمه بدون شک منو میکشه!!!

حقیقت اینه که من تقریبا همه چی رو بهش میگم..از وقتی پنج سالم بود و پدرم رو ترک کردیم خیلی بهم نزدیک بودیم. اون تنها کسی بود که داشتم و منم تنها کسی ام ک داشت..!پس خیلی سخته که این قضیه رو ازش مخفی نگه دارم!!!

دستامو دورصورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم..
الان ثانیه ها دقیقه ها و حتی ساعت هاست که هری رفته ولی من هنوز همونجا نشستم و به جایی خیره شدم!

پتوی هری هنوز توی مشتمه و توی بغلم کشیدمش!!
همونجا معصومانه دراز کشیدم و انگار نه انگار مقصر اتفاقی که افتاد بودم..اگر اون حرکت ناشیانه رو نمیکردم اینطوری نمیشد و الان روی صندلی ماشین هری کنارش نشسته بودم:(

چرا مثل احمقا افتادم روش؟
چجوری احساسم به هری منو به این کار واداشت؟
و چرا میخواستم ببوسمش؟
سوالای زیادی تو ذهنمه که هیچ جوابی هم براش ندارم..!
سعی کردم بگم که تصمیمم برای بوسیدن هری اشتباه بود ولی کیو دارم گول میزنم؟؟

خیلی واضحه که من به هری حس هایی دارم..
وگرنه چرا باید شب مهمونی ببوسمش؟
چرا باید به تیفانی حسودیم بشه؟
مسئله اینجاست که اونا حسشون خیلی قوی بنظر میاد..!
عقلم میگه اونا رابطشون قویه درحالی ک قلبم نمیخواد باور کنه!!!

یه لحظه خاطرات اون روزایی که هری توی سالن های مدرسه منو گیر می انداخت و لمسم میکرد و یه سری حرفا زیرگوشم میگفت ذهنم رو پرکرد و ناخوداگاه لبخند زدم!!
هیچوقت فکرشو نمیکردم انقدر دلم برای اون روزا تنگ بشه!!
درست همون موقع ها بود ک یه احساساتی داشت نسبت ب هری توی قلبم شکل میگرفت!مخصوصا وقتی که از لمساش میلرزیدم!!

اره... شاید باوجود همه اینا دوسش دارم..ولی...عشق یه کلمه خیلی بزرگیه و من فعلا نمیخوام از اینا نتیجه ای بگیرم..پس تصمیم گرفتم مخفی نگهش دارم(دوست داشتن هری رو)

اگرچه مسئله اینه که احساساتم به هری رو پذیرفتم بعد از همه تلاشی که برای انکار کردنش کردم بخاطر حرفایی که مامانم بهم توی بچگی گفته بود!!!

گرچه، دیگه تموم شد!!
برای اهمیت دادن خیلی دیره! ورق برگشت و حالا من اونیم که دوسش دارم و اون کسیه که ازمن متنفره!!!

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang