18

1.6K 295 102
                                    

[ Harry's POV]




صبح دوشنبه از خواب بیدار شدم درحالی که به سقف خیره شده بودم...

یعنی کاری که از جمعه شب تاحالا انجام داده بودم..حتی برای غذاخوردن هم از تختم بیرون بیرون نیومدم و پایین نرفتم..

با هیچکس حتی حرف هم نزدم حتی مامانم...هرچند که چندبار تلاش کرد باهام حرف بزنه...!!

تنها کاری که این چندروز انجام دادم فکر کردن بود...راجع به همه چی..و هیچی!!!

عملا توی افکار خودم غرق شده بودم...!

تنها چیزی که راجع بهش فکر کرده بودم لویی بود...دیگه چکار باید براش میکردم تا براش خوب باشم؟اصلنم مهم نیست که چقد تلاش کردم...!

البته اون منو بوسید ولی چند لحظه بعدش منو پس زد..و همین همه چیزو خراب کرد..!

وقتی ک بیشتر از همیشه بهش نیاز داشتم منو ترک کرد...درست وقتی که برای اولین بار مطمئن شدم دوستم داره منو ول کرد و رفت..انگار که اون بوسه براش بی ارزش بود...


اما اون بوسه برای من یه دنیا ارزش داشت..اونقدری که هیچ کلمه ای نمیتونه توصیفش کنه!!!


"هری لاو...دیگه باید بیدار شی...امروز دوشنبه ست و کلاست تا یک ساعت دیگه شروع میشه"

مامانم گفت درحالی که به در میزد..

جواب ندادم ولی بلخره تصمیم گرفتم که از تخت بیام بیرون...

یه دوش سریع گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین...

به نرده ها تکیه داده بودم چون واقعا دلم نمیخواست برم مدرسه..!!!
نمیشد تا اخر عمرم بمونم خونه و رو تختم لم بدم؟؟؟
صددرصد هیچی بهتر ازین نیست...



"صبح بخیر لاو..خوشالم که دوباره میبینمت"

مامانم لبخند زد..ولی چشماش نه..خیلی واضح بود که داشت فکر میکرد چرا من کل اخر هفته خودمو توی اتاقم حبس کرده بودم...

روی صندلی نشستم و یه تیکه تست برداشتم و روش کمی کره مالیدم...


"صبح توام بخیر..راستی جما کجاست؟؟"

پرسیدم درحالی که اخم کرده بودم وقتی دیدم جما نیست ...

اومد کنارم نشست و دستشو زد زیر چونش..
"خونه ادام..نمیدونم قضیه چیه ولی جما کل اخر هفته رو با اون میگذرونه"

میتونستم به خاطر بیارم که چه جو سنگین و ساکتی بین جما و زین برقرار شد وقتی که زین از جما پرسید تاحالا همزمان عاشق دونفر بوده یا نه؟
پس اگر جما وقت زیادی با ادام میگذرونه چطور میتونه عاشق یکی دیگه هم باشه؟؟

حتما باید یه فکری به حال خودش بکنه...شایدم نباید...

هوف بهرحال خسته تر از اونی هستم ک بخام به این موضوع فکر کنم...

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Onde histórias criam vida. Descubra agora