19

1.7K 295 204
                                    

[Louis' POV]

من واقعا هیچ ایده‌ای ندارم که چرا انقدر خوب، با هری رفتار میکنم و دارم تشویقش میکنم که مقاله مون رو بنویسه...

من نباید جوری نشون بدم که انگار بهش حس دارم ....باید این حس مخفی بمونه ولی با این رفتار دوستانه من فکر نکنم همچین اتفاقی بیوفته...
ولی در حال حاضر حسی که بیشتر از همه قوی‌تره حس دلسوزیه که نسبت بهش دارم...

"هی پسرا؟"

وقتی که زنگ خورد آقای استوارت صدامون زد و چون غیر از ما دو نفر کسی تو کلاس نبود پس مطمئنا منظورش با ما بود...

با تردید بلند شدم و به سمت معلمم رفتم...نگاهی به هری انداختم‌ که اونم بالاخره از جاش بلند شد و اومد...

خب کاملا واضحه که میخواد راجع به هری صحبت کنه...

"بیاید بشینید"

اون درخواست کرد و دوتا صندلی برداشت و گذاشت جلوی میزش...

من نشستم و از گوشه چشمم نگاهی به هری انداختم که به سمت دیگه‌ای نگاه میکرد...

" خب پس شما نمیخواید باهم حرف حرف بزنید...درسته؟!"

آقای استوارت خندید و نگاه کوتاهی به هری انداخت...

اون سری تکون داد و لب هاشو به هم فشرد..

من ابروهامو انداختم بالا و با تعجب نگاهشون کردم...
اونا دارن راجع به چی حرف میزنن؟
ممکنه قبلا با هری صحبت کرده باشن!..ولی خب راجب چی؟!
راجب مشکل هری تو هجی کردن؟!

من تصمیم گرفتم که درباره‌ی سوالایی که برام پیش اومده بود چیزی نپرسم...چون نمیخواستم فضول به نظر برسم...

" به هر حال من میخواستم راجع به درس باهاتون صحبت کنم...
چرا از نیم ساعت پیش تا حالا کارتونو شروع نکردین؟!"

هری از گوشه‌ی چشمش نیم نگاهی بهم انداخت، شاید ازم میخواست که من جواب این سوالو بدم...

"من...یعنی ما...ما در حال حاضر تو شرایط خوبی نیستیم"

من توضیح دادم و دستی به پشت گردنم کشیدم...

آقای استوارت یکی از ابروهاشو بالا انداخت

"چطور؟!"

من اخمی کردمو گفتم

" من نمیخوام بی ادب یا هر چیز دیگه باشم...ولی این کاملا شخصیه"

هری سرشو انداخته بود پایین و با انگشتاش بازی میکرد...
آقای استوارت به نظر میرسید که هری رو میخواد متوجه خودش کنه تا بهش نگاه کنه..مشخص بود حالا که نتونسته از من چیزی بفهمه میخواست نظر هری هم بپرسه...

"هری؟"

پوووف..اگه هری بخواد چیزی بهش بگه مطمئنا....

"لویی منو بوسید، ولی بعدش پشیمون شدو فرار کرد"

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Where stories live. Discover now