16

1.5K 282 77
                                    

[Harry's POV]

" صبح بخیر آقای استایلز، واقعا باعث خوشحالیه که تو این صبح زیبا شما به ما ملحق شدین"

آقای استوارت با چشمای ریز شده گفت در حالی که من صبح جمعه‌ای نتونسته بود خودمو زود برسونم سر کلاس...

نگاهی بهش انداختم و با درموندگی لبخندی زدم...

" من قبول دارم دیر کردم، خب؟...ولی من واقعا به خودم افتخار میکنم که تونستم از تخت بیام بیرون"

اون فریاد زد و با دستش به جایی کنار لیام و جلوی لویی که کنار پسری به اسم مارتین یا همچین چیزی نشسته بود اشاره کرد تا بشینم...

" من ازت انتظار دارم امروز سخت کار کنی چون دقیقا 20 دقیقه دیر رسیدی"

من فقط بی حواس سری تکون دادم و خودمو روی صندلی ...کنار دوستِ جدیدم انداختم...

لبخند پر انرژی زدمو گفتم

"سلام رفیق"

اون با قیافه گیجی برگشت سمت من

" من میدونم تو همیشه دیر میکنی ولی واقعا چرا این همیشه منو سوپرایز میکنه!!!"

اون شوخی کرد و برگه سفیدی برداشت و گذاشت جلوی من...

کاغذو برداشتم و با اخم نگاهش کردم...

" الان چرا اینو به من دادی؟؟...این که خالیه!!!!"

اون چشماشو ریز کرد و مدادی رو پرت کرد سمتم...

" اون برگه چیزیه که روش مینویسن!
مگه نشنیدی آقای استوارت چی گفت؟
تو باید امروز سخت کار کنی مگه اینکه بخوای تا آخر کلاس اون پشت وایسی"

مدادو گرفتم و یه بار دیگه به کاغذ نگاهی انداختم...

" اون اصلا راجع به اینکه اون پشت وایسم اصلا حرفی نزد به علاوه تو میدونی که چقدر نوشتن سخته برام"

زیر لب طوری گفتم که فقط اون میتونست بشنوه

لیام دستشو گذاشت رو شونم و فشار کمی بهش وارد کرد...میتونستم نگاه خیره‌ای که ما رو هدف گرفته رو حس کنم که اون شخص هیچ کس بجز لویی نمیتونست باشه...

" من میدونم هری، ولی اگه تو میخوای وضعیتت بهتر بشه باید بیشتر تلاش کنی در غیر این صورت این خودتی که بخاطر درسای رو هم انباشته شده تو دردسر میوفتی"

میدونستم که حق با لیامه و اینم میدونستم اگه بخوام این طوری ادامه بدم و همیشه ،"F" بگیرم بعد مدرسه هرگز نمیتونم شغل درست حسابی پیدا کنم‌‌‌...

" اکی"

اینو گفتم و مدادو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...در حالی که مینوشتم میتونستم صدایی که از پشت سرم میومد رو هم بشنوم...

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Where stories live. Discover now