96.كوچولوي ما

1.8K 151 10
                                    

به زور چشمام رو باز كردم.
انگار اصلا باورم نميشد چشمام بازم بخواد باز بشه.
زير شكمم درد ميكرد.
با ياداوري الوين كثافت و ضربه اي كه به كمرم خورده بود اشك شوك تو چشمم حلقه زد ونفسام تند شد و با ترس از جام پريدم و دستمو روي شكمم گذاشتم.
خداياا..بچه ام..
يكي سريع سرشونه مو گرفت.
ادوارد-جانم..دراز بكش..
سريع نگاش كردم.
اشكم جاري شد.
دست روي صورتم كشيد و گفت:جانم..چيزي نيست..
هق هقي از گلوم خارج شد و گفتم:چي شد؟بچه مون؟
و بيشتر شكمم رو فشردم.
حسش ميكردم..هنوز بچه مو حس ميكردم..
ادوارد-اروم باش خانومم..بچه مون خوبه..
واي خدا.
نفس حبس شدمو بيرون دادم.
و اروم هولم داد كه دراز بكشم.
با گريه و سريع گفتم:الوين..الوين اينجا بود ادوارد..اون كثافت هولم داد..
با قيافه گرفته و جدي گفت:ميدونم عزيز دلم..ميدونم..
-چي شد؟
با غم گفت:داشتم ميرفتم كه بي دليل يه نگراني به جونم افتاد..حس بدي داشتم و برگشتم.
با خشم دندوناشو به هم فشار داد و گفت:ديدم اون عوضي اينجا بود و هولت داد..دستاي كثيفش ديگه هيچ وقت بهت نميخوره..هيچ وقت..
حس كردم اشك تو چشمش حلقه زد و گفت:خداروشكر كه هم تو و هم بچه مون سالمين..خيلي ترسيده بودم كريستينا..خيلي..
و منو تو بغلش كشيد.
بلند و با هق هق گريه كردم و گفتم:منم خيلي ترسيده بودم ادوارد..ديگه تنهام نذار..
ادوارد منو به خودش فشرد و با غم گفت:ببخش..ببخش كه كنارت نبودم..ديگه تموم شد..ديگه تو و كوچولومون رو تنها نميذارم..قول ميدم..
به پيرهنش چنگ زدم و اشكم اروم جاري شد.
نميتونستم از ادوارد جدا شم..ميترسيدم و هرجا ميرفت بهش بند ميشدم و اونم منو با خودش اينور و اونور ميبرد.
خداروشكر..واقعا خداروشكر..
ادوارد درباره درگيري خودش و الوين ديگه حرفي نزد ولي وقت از اتاق بيرون رفت واصرارهام براي رفتن باهاش رد شد ديدم با چندتا سرباز مشغول صحبت شد و وقتي به زور و اروم رفتم بيرون با برسي خيس سريع داشت كف اتاق رو تميز ميكرد تونستم قرمزي خون رو تشخيص بدم.
چشمام رو سريع بستم و برگشتم به اتاق و سعي كردم با نگاه كردن به لباس هاي كوچولو و عروسك هاي دست ساز پارچه اي كه خودمون براي كوچولومون درست كرده بوديم يا خريده بوديم و يا مامان و بابا برام اورده بودن و مرتب كردنشون حواسم رو پرت كنه.
خداروشكر كه همه مون خوبيم..بچه ام خوبه.
با عشق و غم زمزمه كردم:عزيز دلم..مامان و باباهميشه كنارتن..نترس..
چشمامو بستم.
ادوارد كنارم نشست.
به قيافه نگرانش نگاه كردم و واسه اينكه خيالشو راحت كنم اروم گفتم:خوبم..
اما صدام به وضوح ميلرزيد.
كمرم نوازش كرد.
سرمو روي سينه اش گذاشتم و براي منحرف كردن فكرهردومون گفتم:به نظرت دختره يا پسر؟
خنديد و منو به خودش فشار داد و گفت:نميدونم..
-دختر دوست داري يا پسر؟
ادوارد-هر دوشو..تو چي؟
با لجبازي گفتم:هر دوش نميشه..يه چيز بگو..
ادوارد-نميدونم..دختر باشه عاشقشم..پسر باشه..
مكثي كرد و حس كردم لبخندي زد و گفت:يه كوچولو بيشتر عاشقشم..
نرم خنديدم و گفتم:پس پسر دوست داري..
شونه بالا انداخت و گفت:اولا يه كوچولو..دوما از مرد كوچولويي كه خودم تربيتش كنم و عاشق شدن رو يادش بدم بدم نمياد..
خنديدم و كوبيدم تو سينه اش و گفت:به پسر من چيزاي مورد دار ياد نه..
بلند خنديد و گفت:خودش ياد ميگيره..
-اگه دختر بود چي؟
ادوارد-گفتم كه عاشقشم..
دستي به شكمم كشيد و گفت:اگه دختر باشه دوست دارم شبيه تو باشه..كاملا شبيه تو..يه نمونه ي كوچولو از تو تا باز ديوونه ام كنه..
-يعني اگه دختر بشه هوو ميارم سر خودم ديگه؟
خنديد و گفت:تو يه چيز ديگه اي خانووم..
و موهام بوسيد.
-به نظرت زودتر مامان ميشم يا عمه؟
ادوارد-مامان..فك ميكنم زودتر مامان ميشي عزيزم..اخرين باري كه وضعيت تو و نلي رو همزمان چك كردم حس كردم كوچولوي ما بزرگتره..باز نميدونم..حدس زدم
چشمامو بستم و به ضربان قلبش گوش سپردم.
موهامو نوازش كرد.

چند روزي گذشت و وضع روحيم درباره اون كثافت بهتر شده بود ولي بازم ادوارد از خونه بيرون ميرفت ترسي به دلم ميوفتاد و حاضر نبودم در رو در نبودش باز كنم و مدام بهونه شو ميگرفتم و اونم زود ميومد و بيشتر پيشم ميموند.
دوبار بي اطلاع از اينكه مامان داره در ميزنه مدت طولاني اونجا نگهش داشتم و درو باز نكرده بودم..ميترسيدم باز كنم.

با ادوارد بين گلهاي باغ بوديم و حالا اون جلوتر از من داشت گلها رو نگاه ميكرد و علف هاي هرز زيرشون رو ميكند و حرف ميزد.
با درد خيلي شديدي كه زير شكمم پيچيده بود فهميدم وقتشه.
از درد يهويي دستم رو به نرده كنار باغ گرفتم.
ادوارد همينجور داشت حرف ميزد ولي ديگه نميفهميدم چي ميگه.
باز يه درد خيلي شديد ديگه.
اخ بلندي گفتم و زانوهام سست شد و روي زمين نشستم و با درد به زور گفتم:ادوارد.
سريع برگشت سمتم و با ديدنم اونجوري هول و نگران جلو اومد و دستپاچه گفت:جانم عزيزم..درد داري؟
چشمامو از شدت درد بستم و داد خفه اي زدم و تند تند سر تكون دادم و به زور گفتم:بچه
سريع منو روي دستاش بلند كرد و بردم تو اتاق.
دردم خيلي خيلي شديد شده بود.
اشكام بي وقفه جاري ميشد و با صداي بلند جيغ ميكشيدم.
داشتم ميمردم.
نفسم بالا نميومد.
دورم پر از ادم بود..مامان..ادوارد..كلي خدمتكار..
ادواردم رو ميديدم كه كنارم اينور و اونور ميرفت و داشت نگران كمكم ميكرد.
حال خيلي بد و پردردي بود.
ديدم تار شده بود.
با وجود درد خيلي خيلي شديدم حتي توان و جون جيغ كشيدنم نداشتم.
دستاي نوازش مامان رو حس ميكردم .
همه بدنم غرق عرق بود.
با همه وجودم داشتم شديدا درد ميكشيدم.
ادوارد و مامان مدام كنارم حرف ميزدم ولي خيلياش نميشنيدم.
نفسم بند اومد.
ادوارد-كريستينا..عزيز دلم..داره تموم ميشه..هيچي نيست..
مامان-جانم دخترم..
و دستمو فشرد.
ادوارد اون يكي دستمو گرفت به دستش چنگ زدم واز شدت بيش از حد درد نيمه خيز شدم و داد خيلي خيلي بلندي زدم و اشكام مثل رودخونه جاري شد و راه نفسم بند اومد و به زور داد زدم:ادوارد..
ادوارد دستمو بيشتر فشرد و گفت:جانم..اينجام..اينجام عزيزم..
نميتونستم نفس بلند بكشم..تند تند نفس هاي كوتاه كشيدم و داد خيلي بلتدي زدم  كه دردم يه دفعه خيلي خيلي شديد تر از سابق شد صداي ضعيف گريه مداوم بچه اي به گوشم خورد.
ته دلم يه دفعه خالي شد.
تند تند نفس نفس زدم و زدم زير گريه.
بلند و با هق هق گريه كردم.
صداي گريه بچه هنوز ميومد.
خدايااا..
ادوارد-جانم..كريستيناي من..تموم شد..
با شوق و لرزون گفت:كوچولوي ما اينجاست..
و سرمو نوازش كرد.
چشمام تار و بي جون بود.
با وجود علاقه و اشتياق بيش از حدي كه براي ديدن بچه ام داشتم نميتونستم چشمامو باز كنم و محكم و بادرد به هم فشارشون دادم.
زير شكمم هنوز شديدا درد ميكرد.
نميتونستم خودمو بيدار نگه دارم و به خواب رفتم.

کریستیناWhere stories live. Discover now