88.بابا

1.7K 155 23
                                    

با خستگي كه نمي دونم دليلش چي بود و شايد ازدلتنگي براي پدر و مادرم و نگراني وضع دين بود با وجود افتابي كه نشون از ظهر بود هنوز توي تخت مونده بودم.
بيدار بودم ولي تمايلي به خروج از تخت نداشتم.
ادوارد-كريستيناا
-جانم..
اومد بالا و متعجب گفت:هنوز تو تختي؟
و اومد كنارم نشست و دستي به بدن برهنه زير ملافه ام كشيد و گفت:خوبي؟جاييت درد ميكنه؟
-نه..خوبم..
ادوارد-مطميني؟
-اره..
مكثي كردم و گفتم:چرا اين دختره عوضي نميدونست تو ازدواج كردي؟
خنديد و گفت:تو هنوز تو فكر اوني؟
اخم كردم.
خنده شو جمع كرد و گفت:ادماي عادي كه توي عروسيمون نبودن..فقط شنيدن يه ادواردي با بانوي سوم انگلستان ازدواج كرده..من با هركي در ارتباط بودم خبر ازدواجم رو دادم ولي نگفتم با يه بانوي اشرافي..
با اخم گفتم:چرا نگفتي اشرافيم؟
ادوارد-چون دوست ندارم تو خطر باشي و هر روز هزارتا كج و كوله بيان خواهش هاي مختلف كنن..
لبخند زدم.
پيشونيمو بوسيدو گفت:از قصر برام قاصد اومده..پدرت براي كاري ميخواد باهام مشورت كنه..تو هم همراهم مياي؟
كمي فكر كردم كه گفت:فك كنم بياي بد نباشه..از قاصد شنيدم نلي هم اومده..فك كنم اون بتونه سرحالت بياره..
لبخندي زدم و اروم نشستم و گفتم:ميام..
لبخندي بهم زد و گفت:پس حاضر شو..
و بعد حاضر شدن من با كالسكه راهي قصر شديم.
ادوارد جلوي در دستم رو بوسيد و مسيرمون جدا شد.
اون رفت سمت كتابخونه بابا و من اول رفتم سري به مامان زدم و بعد دنبال اتاق نلي رفتم طبقه دوم كه از ديدن چيزي كه جلوم بود چشمامو گشاد كردم و سرم رو جلو دادم و با دقت نگاه كردم.
دين و نلي دست همديگه رو گرفته بودن و روبروي هم ايستاده بودن و حرف ميزدن.
بين حرفشون دين يه دفعه خودشو جلو كشيد و لباش رو روي لباي نلي گذاشت.
دستم رو روي دهنم گذاشتم و لبمو گاز گرفت.
منو ببين چه نگران دين بودم..نلي سريع خودشو عقب كشيد.
نحوه پس زدن و بحثي كه بينشون شكل گرفت ميگفت اولين بوسه شون بوده.
دين سعي ميكرد توضيح بده و توجيه كنه و به وضوح اروم شدن نلي رو حس كردم.
كمي خودشو جلو كشيد و دينم از فرصت استفاده كرد و لباشو باز بوسيد.
لبخندي رو لبم اومد و دست به كمر زدم.
بيشعوراا..
حيف اون نگراني من براي دين..
خيلي عاشقونه مشغول بوسيدن هم بودن.
دستي دور كمرم حلقه شد و گفت:هي خانومه..نميدوني ديد زدن مردم اونم تو اين وضعيت اصلا قشنگ نيست؟
ترسيده برگشتم پشتم و با ديدن ادوارد اخم كردم و كوبيدم تو سينه اش و گفتم:عه..ترسيدم..
ريز خنديد و گفت:منم بودم ميترسيدم فضول خانوم..
به دين و نلي كه همچنان همو ميبوسيدن اشاره كردم و گفتم:ببين..شب عروسيمون وقتي باهم ديدمشون اين لحظه رو پيش بيني كرده بودم اونوقت توگفتي..
صدامو كلفت و مثلا شبيه ادوارد كردم و ادامه دادم:ولشون كن..امشب شب مهمتريه..
بلند خنديد كه زدم تو شكمش و گفتم:هي..اروم..ميشنون..
به زور سعي كرد خنده شو كنترل كنه و گفت:الان تو چرا عصبي شدي خانوم من؟؟..خوب داداش جونت عسل نيست كه انگشت بزننش تموم بشه و نلي هم دختر خوبيه..
با مهربوني زل زدم بهشون و گفتم:ميدونم..عصبي نيستم..خوشحالم..ولي بايد بهم ميگفتن..
ريز خنديدم و گفتم:نلي و دين به نظرم خيلي به هم ميان..اينطور فك نميكني؟
با عشق نگام كرد و گفت:ولي هيچ كس من و تو نميشه..اصلا جور عجيبي به هم ميايم..
خنديدم و برگشتم سمتش و دستامو انداختم دور گردنش.
عقب عقب رفت و از راهرو خارج شديم و نوك بينمو بوسيد و گفت:فضولي تو معاشقه ديگران تعطيل..
و لبمو كوتاه و نرم بوسيد.
كمي تو باغ قدم زديم و بعد توي راهرو سرك كشيديم و از نبودنشون نگاه معنا داري با لبخند به هم انداختيم و من راهي اتاق نلي شدم.
ضربه اي به در زدم و بدون مكث رفتم داخل.
سريع برگشت سمت در و با ديدنم خنديد و دريد سمتم.
محكم بغلم كرد و با شوق گفت:واي خداي من كريستيناا..نميدوني چقدر دلم برات تنگ شده بود..
به خودم فشردمش و خبيث گفتم:ميدونم..
منو از بغلش بيرون كشيد و دقيق نگام كرد.
-چيه خوشگل شدم؟
خنديد و گفت:اره..ازدواج بهت ساخته..ادوارد خوبه؟
شيطون گفتم:منو داشته باشه مگه ميشه بد باشه؟
بلند خنديد و گفت:اووه يادم رفته بود..
-تسا كجاست خانوم؟
نلي-با يكي از خدمتكارا تو حياط پشتي داره بازي ميكنه..
لبخند خبيثي بهش زدم و گفتم:خوش ميگذره؟
نلي محتاطانه گفت:بد نيست..
خبيث گفتم:خدا كنه بد نشه..
مكثي كردم و گفتم:چه خبرا؟چه عجب از اين وراا..
هول كرد و سريع گفت:گفتم يه سري به تو بزنم..دلم برات تنگ شده بود..
شيطون گفتم:فقط من؟
شديدا هول كرد و حس كردم عرق كرده و سريع گفت:اره ديگه..
زيرلب گفتم:جان عمه ات..
و دستي به شونه اش زدم و گفتم:بيا بريم خونه ماا
لبخندي زد و گفت:حتماا..برم تسا رو صدا كنم..
و سريع رفت بيرون.
بالبخند جلوي در ايستادم و منتظرش شدم.
با شوق دست تسا رو كه لي لي ميكرد گرفته بود و اومدن سمتم.
با ذوق راه افتاديم سمت كتابخونه و ادوارد رو هم برداشتيم و سوار كالسكه شديم.
سر بلند كردم كه توي طبقه دوم چشمم خورد به دين كه روي بالكن بود و به ما نگاه ميكرد.
با ديدن نگاهم سريع لبخند زد و دستي تكون داد و رفت.
زير لب گفتم:اي پدر سوخته ي هفت خط..
ادوارد كه كنارم بود زيرلب خنديد و سرزنشگر گفت:كريستيناا..
راهي خونه شديم.
برخلاف انتظارم نلي از خونه مون خيلي خوشش اومد و مدام ميگفت سادگي و ارامشي كه توش موج ميزنه رو دوست داره و تو خونه گشت ميزد.
تسا كنار ادوارد نشست و با زبون بچگونه اش گفت:شما علوسك ندارين؟
ادوارد بلند شد و گفت:فك كنم يه دونه داشته باشيم..
و رفت تو مطبش و عروسك كوچولويي برداشت اورد و داد دست تسا.
تسا باشوق عروسكو تو بغل كشيد و گفت:شما بچه دالين؟
ادوارد كمي به تسا نگاه كرد و گفت:نه نداريم..
تسا-پس چلا عروسك دارين؟
ادوارد-براي بيمارامه..
تسا-شما دكتلي؟
ادوارد-بله..دكترم..
تسا-چرا به بچه ها علوسك ميدين؟
ادوارد نفس عميق كشيد و گفت:گذاشتم كه اگه يه كوچولوي مريض گريه كرد بدم بهش تا اروم بشه كه من خوبش كنم..
تسا-چلا شما بچه ندارين؟
ادوارد زل زد به تسا و كلافه بلند گفت:نلي..اين دخترت چرا انقدر سوال ميپرسه؟
نلي خنديد و رفت رو مبل نشست و گفت:خوب بچه ام كنجكاوه..
من چندتا چايي ريختم و رفتم پيششون و با اخم ساختگي گفتم:الان يه چيزي يادم افتاد..
كنار نلي نشستم و بازوشو ويشگون گرفتم و گفتم:كه اون موقع كه من بيهوش بودم ادوارد بالا سرم بود و تو هيچي نميگفتي؟
خنديد و اخ و اوخ كرد و گفت:به خدا تهديدم كرد..
ادوارد چاييشو برداشت و خنديد و گفت:اوووه حالا يه جوري ميگه تهديدم كرد هركي ندونه فك ميكنه تهديد به مرگت كردم..
نلي اخم كرد و گفت:واه واه بچه پرو رو ببين..جلوي زنت ابروتو نميبرم ديگه پرو نشو..
زديم زير خنده.
ادوارد-خوب حالا..ولش كن..
-يه چيزي رو ميشه برام توضيح بدين؟
هر دو نگام كردن.
لبم رو نرم گاز گرفتم و گفتم:يه شب از اون شبايي كه من تازه برگشته بودم انگلستان..نلي هم اومده بود ونيمه شب بيخوابي زد له سرم و راهي اتاق نلي شدم كه..كه..
به يقه پيرهن ادوارد زل زدم و گفتم:تو اونجا بودي..نيمه شب..و..
ادوارد-و تو بهم شك كردي
نلي-و به من..
سريع گفتم:نه..واقعا نه..قسم ميخورم اينطور نيست فقط..
ادوارد-اون موقع سر خيانتي كه فك ميكردم تو با توماس بهم كردي از دستت عصباني و خشمگين بودم و تو رو مقصر جداييمون ميدونستم..نلي اومده بود و  اون شب سر ميز شام يه چيزهايي گفت كه ذهنمو مشغول كرد..يادته؟گفت باز ميخواي حقيقتو پنهون كني كه همه فك كنن به خاطر دلت زن توماس شدي و از اين حرفااا..منم گيج و گنگ اون حقيقتي بودم كه نميدونستم چيه..
نلي-واسه همين شبونه كه مثلا تو نبينيش اومد تا از زيرزبون من بكشه اون حقيقت چي بوده و چي به سر تو اومده..
ادوارد-كه هيچي بهم نگفت..
نلي-چون كريستينا بايد خودش ميگفت..نميخواست من بگمش..
ادوارد-اره و فقط گفت كريستينا عاشقمه..
لبخند با بغضي و عاشقونه اي به هردوشون زدم.
-دوستتون دارم..خيلي..
لبخند عميقي رو لبشون نقش بست.
خبيث گفتم:حالا اينا رو ول كنين..مسايل مهم تري هم هست..چه خبرا نلي جان؟نميخواي براي تسا بابا بياري؟
واضح هول كرد و چايي پريد تو گلوش و به سرفه افتاد.
ادوارد سعي ميكرد نخنده و برام چشم و ابرو اومد وبا لبخوني گفت:نكن وروجك..
لبخند ژكوندي زدم و ادامه دادم:به نظر من يه بابا براش بيار..تسا به يه پدر نياز داره..خود تو هم به يه همسر نياز داري..
ادوارد با لبخند گشادي شوخي وار سيبي برداشت كه پرت كنه سمتم..
خندون دستمو جلوي صورتم گرفتمو و خودمو عقب كشيدم.
نلي هول گفت:نه..نميدونم..فعلا كه تصميمي ندارم..
با لبخند ژكوند به ادوارد گفتم:انشالله تصميمشم ميگيري..
ادوارد سرشو خم كرد و به خباثتم چشم دوخت.
شيطون شونه بالا انداختم.
براي نلي و دين احساس خوبي پيدا ميكردم..حس ميكردم خيلي به هم ميان.
دين مهربون..نلي هم پرانرژي و مهربون..
دوتا مهربونِ دوست داشتني كه تو زندگي قبليشون شكست خوردن زوج فوق العاده اي ميشدن.

کریستیناWhere stories live. Discover now