18.دیلاغ

1.7K 165 30
                                    

دین بعد روزها اومد پیشم.
با غیض ازش رو برگردوندم.
رو صندلی نشست.
دین-چته کریستینا؟تو اینجوری نبودی..
اشکم سرازیر شد و اروم گفتم:اینجوری نبودم چون زندانی نبودم..نمیخوام زندانی باشم..میخوام ازاد باشم..من که برده نیستم.
دین-معلومه که برده نیستی..واسه همینه که به محافظت نیاز داری..کریستینا تو بانوی سومی این قصری..احترام داری..ثروت داری..از هرچیزی بهترینش رو داری..شاد و سرزنده بودی ولی الان..
اروم گفتم:من ازادی میخوام..نفسم توی این قصر گرفته..فقط هوای بیرونه که میتونه شادابمم کنه..
اروم گریه کردم.
دین-اون بیرون چه خبره؟کریستینا فک نکن نفهمیدم که تو چندین هفته پیش هر روز از قصر رفتی بیرون..بفهم ما نگرانتیم..من نگرانتم..عجیب غریب شدی..مدام بیرون قصری..رفتارات یه جوری شده..چی اون بیرونه که اینجوری میکنی؟
کلافه بهش نگاه کردم وگفتم:فقط ازادی میخوام که تو ازم گرفتیش..هیچ اتفاقی برام نمیوفته..باور کن نمیوفته..من اون بیرون لذت و ارامش دارم..
زل زد تو چشمم.
دین-من دوست دارم تو رو شاد و سرزنده ببینم..نمیگم بیرون نرو کریستینا..حرف من این نیست..من میگم تنها نرو..با چندتا محافظ برو..
-اینجور که من بیرون میرم هیچ کس نمیفهمه من کیم و هیچ خطری تهدیدم نمیکنه..اما اگه با نگهبان برم همه شک میکنن که شخص مهمیم..
کلافه دستش رو روی صورتش کشید..
-بذار هر موقع دلم میخواد از قصر برم بیرون..قسم میخورم هیچیم نمیشه..
دین-قسم تو خواهر منو حفظ نمیکنه...
اروم کنار صندلیش رو زمین نشستم و بهش زل زدم و گفتم:اما دلش رو شاد میکنه..یه خواهر مرده شاد خیلی خیلی ارزشمند تر از یه خواهر زنده غمگینه..
عمیق نگام کرد.
دست نوازشی به سرم کشید و بوسه ای به سرم زد وگفت:به یه شرط..از این به بعد هر وقت میخوای بیرون بری صبح میری و به محض ظهر شدن برمیگردی..به محض ظهر شدن..نه کمی بعد از ظهر و نه غروب..به هیچ وجه دیرتر و زودتر اجازه ورود و خروج نداری..
سریع و شاد گونه اش رو بوسیدم و با شوق گفتم:چشم..چشم سرورم..
و دویدم شنلم رو برداشتم.
دین متعجب گفت:کجا؟
شیطون گفتم:هنوز ظهر نشده سرور عزیز دلم..
لبخندی از شوق و ذوقم رو لبش اومد و سر تکون داد وگفت:نگاش کن..انگار از زندان ازاد شده..
خندیدم و سریع دویدم بیرون.
بدو رفتم سمت خونه ادوارد.
تو حیاط داشت بخش کوچیک جلوی حیاطش رو شخم میزد..قبلا دیده بودم چندتا بوته میوه میکاره..
دویدم و پر انرژی صداش زدم:ادوارد..
تا برگشت سمتم خودمو انداختم تو اغوشش..
محکم بغلم کرد و تو هوا چرخوندم.
ادوارد-خدای من..کریستیناا..
خندیدم.
صداش غمگین و دلتنگ بود.
خیلی محکم منو به خودش فشرد.
دستاش رو انداخت زیر پام و منو تو بغلش جا داد و رو دستاش بلند کرد و چرخوندم.
پرشور خندیدم.
سرمو از بغلش بیرون اورد و خیلی پر عطش و طولانی لبام رو بوسید.
تند و بی وقفه میبوسید.
بعد پیشونیم و بعد پلکام رو بوسید.
گونه هام..شقیقه ام..کل صورتم رو پرعطش و جدی بوسه بارون کرد.
داغون بوم کرد و ناراحت و گرفته گفت:کجا بودی؟میدونی چی کشیدم؟میدونم فکرم کجاهارفت؟دستمم به هیچ جا بند نبود..
از اینکه نگرانم بود ذوق کردم.
-برادرم..نمیذاشت از خونه خارج شم..
موهام رو بوسید وگفت:اخه چرا؟
ریز خندیدم و گفتم:خوب زیاد میام بیرون..اونم نگرانمه..
تند تند چندین بار روی موهام رو بوسید و گفت:دلم هزار راه رفت..نمیدونی چی کشیدم..روزها فقط با خودم کلنجار رفتم و به خودم لعنت فرستادم که چیکار کردم ناراحت شدی..اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم و کجا بیام دنبالت..
بهش لبخند زدم..
منو محکم به سینه اش فشرد و گفت:خداروشکر که سالمی..خداروشکر که اینجایی..
از این همه ارامش و لذت ریز خندیدم و و چشمام رو تو اغوشش بستم.
همونجور رو دستش حملم کرد و روی نرده ها نشوند و خودش روبروم وایستاد.
جز جز صورتم رو با دقت نگاه کرد.
پشت دستش رو نرم روی صورتم کشید.
ادوارد-دلم خیلی برات تنگ شده بود.
یه جمله خیلی ساده و معمولی اما حتی نمیشد حدس زد که تا کجای قلبم نفوذ کرد..اعماق قلبم از این جمله ساده که به نظرم احساسی ترین جمله جهان جلوه کرده بود سوراخ شد.
تا ظهر زمان کمی مونده بود و وقتی فهمید به این زودی قراره برم همه بادش خالی شد.
ادوارد-بعد 7 روز تازه اومده و بازم میخوای بری؟
به قیافه دلخور و عصبیش نگاه کردم.
لبخندی زدم وگفتم:اگه دوست داری هر روز بیام الان باید برم..
پوزخند عصبی وبلندی زد.
ادوارد-کریستینا چرا نشونی از خودت نمیدی؟
نگاش کردم.
ادوارد-ببین من میفهمم..تو نمیخوای خانواده ات منو ببینن..اکی..من جوری به دیدنت میام که نفهمن..قول میدم.
اروم موهاش رو نوازش کردم و اروم گفتم:ببخش..نپرس چرا..فقط نمیتونم..
زل زد تو چشمم و بعد اروم سر تکون داد.
سر تکون دادنش دلخور و ناراحت بود..اما کاری از دستم بر نمیومد.
گونه اش رو بوسیدم وگفتم:خداحافظ..
اروم و جدی گفت:خداحافظ..
به موقع برگشتم.
خودمم دلم به برگشت نبود اما نمیتونستم اولین روز قرارم با دین بدقولی کنم که قرار رو بهم بزنه و جلوی خروجم رو بگیره.
فردا صبح یه سبد پر ازهلو های باغ قصر رو برداشتم و رفتم پیش ادوارد.
با دیدنم لبخند خیلی شادی زد و اومد جلو.
سبد هلوها رو جلوش گرفتم و گفتم:بفرمایید جناب دکتر الکی..پیش کشی توسط یه بانوی مهربون و دوست داشتنی..
خندید و سبد رو با یه دست گرفت و با دست دیگه کمر منو گرفت و گفت:مرسی بانوی مهربون و دوست داشتنی..این دکتر الکی راضی به زحمتت نبود..
ریزخندیدم.
به بوته های جلوی خونه اش نگاه کردم.
-چی کاشتی؟
موهام رو نوازش کرد وگفت:سیب..دوست داری؟
دستامو به هم کوبیدم و با ذوق سر تکون دادم.
-امروز میبریم یه جای قشنگ؟
ادوارد-همین قصد رو داشتم..
و دستم رو گرفت.
دوتایی توی جنگل اینور و اونور میرفتیم و چیزهای قشنگ رو نشونم میداد.
منم با ذوق میخندیدم و دستش رو میکشیدم.
کلی خندیدیم و برام الوی جنگی میچید و میداد دستم و میخوردم.
وقتی برگشتیم نزدیک خونه اش ظهر بود و ازش جدا شدم.
دیگه بهترین و لذت بخش ترین کارهام بودن با ادوارد بود و وقتی پیشش نبودم فکر کردن بهش.

دین برام استاد گرفته بود تا بیشتر رقص و نقاشی و زبان یاد بگیرم.
صبح با جولی روبروی استاد رقص بودیم.
استاده یه دیلاغ دراز قد کج بود که س زبونش میزد و وقتی میرقصید چون قدش خیلی بلند بود واقعا مسخره میشد و من و جولی ریسه میرفتیم.
از خنده سرخ شده بودیم.
تا میتونستیم مسخره اش میکردیم..
هی میگفت:بانوان..دسسسسسسست راسسسسسسست بالا..
س که میگفت من پخ میزدم زیر خنده و اونم نگام میکرد و با تامنینه میگفت:بانوی من..لطفا دقت کنید..
منم درحالیکه جلوی ترکیدنم رو میگرفتم سر تکون میدادم و بازم روز از نو..روزی از نو.
تو کل مسیر رفتنم پیش ادوارد ادای دیلاغ جان رو در میاورم و میخندیدم.
ادوارد از دور دیدم و بهم لبخند زد.
شنگول چرخ زدم و رفتم نزدیکش و لبش رو بوسیدم.
به چرخیدنم خندید و مهربون بوسیدم.
-روز فرخنده تون بخیر جناب..
با لبخند صورتم رو نوازش کرد وگفت:دیر کردی..
دستامو انداختم دور گردنش و چشمام رو چرخوندم و گفتم:دیلاغ جان داشت سعی میکرد رقصم رو بهبود ببخشه..
اخم باریکی کرد وگفت:دیلاغ جان؟؟
خندیدم و با کلی خنده و مسخره بازی قضیه رو براش گفتم وهی س هام رو میزدم و ادواردم حسابی میخندید.
دستام رو از دور گردنش باز کرد وگفت:که اینطور..رقص..
بعد دستم رو سریع روی شونه اش گذاشت و کمرم رو گرفت و هدایتم کرد.
خدای من..عالی و حرفه ای میرقصید..
خندیدم.
چرخوندم.
خیلی قشنگ میرقصید.
با لبخند جذابی گفت:چطوره من بیام بهت رقص یاد بدم؟
خندیدم وگفتم:من که از خدامه..
با لبخند به عقب و جلو هدایتم کرد.
شیطون بلندم کرد و چرخوند.
خیلی بلند خندیدم.
اونم خندید.
صدای مردی متعجب اومد:ادوارد...
ادوارد سریع پایین گذاشتم..
داشتم میترکیدم..سریع خودم رو جم و جور کردم.
ادواردم سرفه مصلحتی زد و برگشت سمت مرد.
مرد با صدایی که انگار مچمون رو در حال دزدی گرفته مرموز گفت:چوبا رو اوردم..
ادوارد-باشه..
و به من نگاه کرد و گفت:برو تو عزیزم..الان میام..
اولین بار بود بهم گفت عزیزم.
خوشم اومد.
لبخندی زدم و رفتم تو کلبه.
از پنجره نگاش کردم.
سمت گاری مرد رفت و بعد چوب های سنگین و بزرگی رو حمل کرد.
دلم کباب شد وقتی دیدم چوب های خیلی بزرگ رو میذاره رو شونه اش و به زور میارتش تو حیاط میذاره.
با بغض از پنجره فاصله گرفتم.
دوست نداشتم بفهمه کار کردنش رو دیدم که ناراحت و شرمنده بشه.
رفتم روی صندلی نشستم و پرغم دستم رو زدم زیر چونه ام.
چند دقیقه بعد برگشت.
سریع سمت اتاقش رفت و گفت:لباس عوض میکنم میام..
فهمیدم دوس نداره اینجوری کثیف و عرق کرده ببینمش.
اروم رفتم سمت اتاقش.
از لای در نگاش کردم.
تو کمدش دنبال چیزی میگشت مسلما لباس کلی انگار پیدا نمیکرد..چندتا پیرهن بلند میکرد و میدید کثیفه و کنار مینداختش.
غم دنیا رو دلم سنگینی کرد.
اشکی از چشمم چکید.
برگشتم تو سالن.
تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم.
چیکار باید میکردم؟

کریستیناWhere stories live. Discover now