60.شهرگردي

1.4K 152 44
                                    

لباس مشكيم رو با لباسي رنگ روشن عوض كردم و كمي به خودم رسيدم.
به خودم تو اينه نگاه كردم.
لبخند رضايت رو لبم اومد.
پرانرژي از اتاقم بيرون زدم و رفتم توي سالن براي صبحانه.
بابا و مامان لبخند عميقي بهم زدن و ادوارد حتي نگاهمم نكرد.
پر انرژي نشستم سر ميز.
-پدر اگه اجازه بدين امروز ميخوام برم شهرگردي..
بابا سر تكون داد و سرش رو كمي سمت ادوارد گرفت و گفت:ادوارد لطفا چندتا از نگهبان ها رو بردار و كريستينا رو همراهي كن..
لبخند خبيثي رو لبم اومد.
ادوارد سريع و عصبي بهونه اورد و گفت:اخه من امروز..
بابا وسط حرفش گفت:نميتونم دخترمو دست دوتا نگهبان عادي بسپرم كه..
به وضوح رگه هاي ناراحتي توي صورت ادوارد پيدا شد و گره ابروهاش تنگ تر شد ولي حس كردم خودشم نميتونه منو دست دوتا نگهبان ساده بسپاره واسه همين ديگه چونه نزد.
شنلم رو برداشتم و سمت كالسكه اي كه تو حياط اماده شده بود رفتم.
ادوارد كنار در كالسكه وايستاده بود.
لباسم رو بلند كردم و سعي كردم از پله هاش بالا برم ولي لعنتي خيلي بلند بود و طي يه عمل ناخوداگاه دستم رو سمت ادوارد گرفتم تا كمكم كنه.
نگاش رو كشيد روم و هيچ تكوني به خودش و دست مباركش نداد.
از سردي نگاهش يخ زدم.
خدمتكاري سريع اومد و دستم رو گرفت و كمك كرد بالا برم.
فك كردم ادوارد هم سواركالسكه ميشه ولي در كالسكه رو بست و جلوتر ديدم سوار اسب شد و با دوتا نگهبان ديگه راه افتاديم.
با غم به اطراف خيره شدم.
يكي از اون نگهبانا با اسب اومد كنار پنجره كالسكه وگفت:بانو كجا تشريف ميبرن؟
-بريم شهر..ميخوام برم بين مردم بگردم..
نگهبان سر اطاعتي فرو اورد و رفت كنار اسب ادوارد و احتمالا مسير رو بهش گفت.
هه..سختش بود خودش بياد بپرسه.
وارد منطقه شلوغ شهري شديم.
-وايستا..
كالسكه وايستاد.
با لبخند پياده شدم و راه افتادم.
نگهبانا از اسب پايين اومدن.
برگشتم نگاشون كردم و گفتم:چه خبره؟جنگ كه نميرم سه تا نگهبان با خودم ببرم..
به ادوارد جدي و اخمو نگاه كردم و گفتم:خودت كافي هستي فرمانده..
و راه افتادم.
زير چشمي نگاش كردم كه كلافه سرش رو چرخوند و نفس عميق كشيد و بعد دنبالم راه افتاد.
لبخند زدم.
بين مردم راه ميرفتم و با ذوق لبخند ميزدم و جنس هاي رنگارنگ محلي ها،از خوراكي گرفته تا لباس و پارچه نگاه ميكردم .
اروم راه رفتم تا بهم برسه و شيطون چرخيدم و گفتم:هوا واقعا خوبه نه؟
چيزي نگفت.
پر انرژي گفتم:هوا كم كم داره رو به سردي ميره..اميدوارم امسال يه برف درست و حسابي بياد..دلم براي برف لك زده..پارسالم برف نيومد..داغ يه برف بازي درست و حسابي به دلم مونده..
ريز خنديدم وگفتم:وااي هنوز چندسال پيش رويادم نرفته..برف خيلي شديدي..
وسط حرفم بي توجه بهم ازم جلو زد و رفت و ازم دور شد.
وا رفتم وسرجام  وايستادم.
انتظار بيخودي بود كه ميخواستم مثل اون روزا با لبخند و توجه به حرفام گوش كنه و به تندتند حرف زدنام بخنده و نظر بده.
نفسم رو پردرد بيرون دادم.
نگاش كردم كه هنوز لباس مشكي به تن داشت و جلوي پارچه فروشي نگاه خيره شو به پارچه اي دوخت و با دست نوازشش كرد.
رفتم كنارش.
دستي به همون پارچه كشيدم.
يه پارچه زنونه خوشگل بود..
پارچه رو بالا گرفتمش وبيني و دهنم رو مثل قديما با پارچه پوشوندم و شيطون گفتم:بهم مياد؟
سر بلند كرد و زل زد تو چشمام.
براي اولين بار توي اين مدت حس كردم نگاهش تنفر نداره..
نگاهش دلخور بود..پر غم بود..
منم زل زدم بهش.
نفس عميقي كشيد و نگاه ازم جدا كرد و رفت.
بادم خالي شد.
به پارچه قشنگ توي دستم نگاه كردم و بي اختيار كلش رو خريدم و برگشتم توي كالسكه و گفتم به سمت جنگل نزديك شهر برن.
به يه منظره قشنگ دوست داشتنيم رسيديم.
جايي كه براي من و ادوارد كاملا اشنا بود..رودخونه عشقمون..
-بيايست
كالسكه وايستاد.
پياده شدم.
رفتم جلو.
گلوم از بغض دائمي اين روزام بدجور سنگين بود..
چشمام رو بستم و همه اون روزها از جلوي چشمم گذشت و به اشك روي گونه ام تبديل شد.
نزديك اب شدم و لب اب نشستم و دستم رو توي اب بردم.
سرماش روحم رو نوازش كرد.
بلند شدم.
كفشا و شنلم رو دراوردم و خيلي عادي انگار دارم رو زمين راه ميرم رفتم داخل اب.
يكي نگهبانا سريع خواست جلو بياد وگفت:بانوي من عمقش زياده..لطفا بياين بيرون..
وسط حرفش از گوشه چشم دست ادوارد رو ديدم كه روي سينه اش قرار گرفت و مانع جلو اومدن و حرف زدنش شد.
دستامو باز كردم و جلو رفتم.
پاهام روي زمين بود و تا كمي بالاي سينه ام توي اب بودم.
اروم بودم..اونقدر اروم كه يه دفعه اروم و بي صدا اشكم جاري شد.
اين رودخونه شاهد قشنگ ترين لحظه هاي زندگي من بود.
شاهد خنده هام،شاهد با ادوارد بودنام
خداياااا..
دلم خيلي گرفته بود..خيلي
اروم و بيجون از طرف ديگه رودخونه خارج شدم.
تمام لباسام خيسه خيسه بود وبه تنم چسبيده بود.
بازوهامو بغل كردم.
ادوارد-گمشين سوار اسباتون شين..
صداش رگه هاي خشم داشت.
يه دفعه داد زد:مگه نشنيدين چي گفتم؟
اروم از دادش تكون خوردم و چشمامو بستم.
صداي پاشون ميگفت رفتن.
نميدونم چقدر گذشت ولي صداي پايي بهم نزديك شد.
سريع برگشتم نگاه كردم.
ادوارد زل زد تو چشمام و بعد نگاه سرد بي تفاوتش رو روي لباسام كه كاملا خيس بود اورد وشنلم روعادي روي شونه ام انداخت و جدي رفت.
غيرتش هنوز محشر بود..دوست نداشت نگهبانا اينجوري ببيننم..با غيرت بود..حتي وقتي كه ازم متنفر بود.
رفتنش رو نگاه كردم.
رفت خيلي عقب ترومحكم و جدي وايستاد.
بغض كردم از اين سكون و اخمهاي بي رحمانه اش.
نگاهم رو روي اسمون كشيدم.
اشك جاري شدمو سريع پاك كردم و به شنل روي دوشم چنگ زدم و با عجله سمت كالسكه رفتم وباصداي داغوني گفتم:برميگرديم به قصر..
سريع و با قدرت سوار كالسكه شدم و چند لحظه بعد حركت كرد.
وقتي وايستاد صبر نكردم و بي توجه پياده شدم و برگشتم داخل.
رفتم تو بالكن و با همون شنل و لباسهاي خيس و موهاي نم دار روي سكو نشستم و به اسمون زل زدم.
نه اشك ريختم..نه بغض كردم..نه گريه كردم..نه تكون خوردم.
فقط نشستم و به اسمون نگاه كردم.
مسخ اسمون پر از خالي دقايق رو سپري كردم.
حس ميكردم تب دارم و از خيسي لباسام كه به وجودم راه پيدا كرده بود ريز ميلرزيدم.
بابا-ادوارد..كريستينا كجاست؟
كمي خم شدم و نگاه كردم.
تو حياط بودن.
ادوارد-برگشتن داخل..
بابا-اما پيداش نكرديم..حالش خوب بود؟
سكوتي برقرار شد و بعد ادوارد گفت:نه خيلي..
بابا عصبي گفت:نه خيلي و تو نديدي كجا رفت؟مثلا به تو سپرده بودمشاا
نفس عميقي كشيدم و چشمام رو بستم.
چندين دقيقه اي گذشت كه صداي پاهايي اومد.
چشمام رو باز نكردم.
ميدونستم خودشه،مطمين بودم..
صداي صحبتش با شخصي رو شنيدم:به پادشاه بگين بانو اينجان..
يه خدمتكار-چشم
صداي يه قدمش اومد..انگار داشت ميرفت.
پوزخند بلندي زدم و بعد خنديدم.
صداي پاهاش متوقف شده بود..انگار وايستاده بود و نگام ميكرد.
صورتم رو بين دستام پوشوندم و باز خنديدم.
يه دفعه سرم رو بلند كردم و زل زدم تو چشماش و گفتم:لحظه هاي قشنگيه برات نه؟؟روزها ارزو كردي غممو،له شدنموببيني اره؟
زل زد تو چشمم.
منم زل زدم تو چشمش.
پوزخند زدم و دستامو از هم باز كردم و گفت:پس خوب نگاه كن چون اين موقعيت ديگه نصيبت نميشه..
ادوارد-اما تو اون لحظه ها رو كه ارزو كردي برام ببيني رو از دست دادي و ديگه هيچ وقت نميبينيش بانوي فرانسوي..
عصبي پوزخند زد و ازم رو برگردوند و رفت.
لعنتي با اين لغت فرانسوي مدام بهم ياد اوري ميكرد همسر يه مرد ديگه بودم،يه مرد فرانسوي..هه
كاش ميدونست اسم اون لاشي هر چي بود جز شوهر.
بابا و مامان نگران اومدن سراغم.
مامان به زور بردم تو اتاقم و دستور داد برام سوپ گرم بيارن.
حال داغون و درد قلبم با سوپ التيام پيدا نميكرد فقط با اروم شدن قلب مردي كه عاشقش بودم اروم ميگرفتم كه اين مسيله انگار غيرممكن ترين كار دنيا بود.
بابا راست گفت.
ادوارد عوض شد.
شكست غرورش وقلبش سنگدل و بيرحمش كرده ولي حق داره.
من شكستمش..اون يه مرد بود..يه مرد عاشق،مغرور..
براي دوست داشتنم روزها توي قلبش جنگيد،براي به دست اوردنم جنگيد و من..
من درست روز عروسيمون تركش كردم..
به دليلي كه اون نميدونست و من انگار اصلا تو باز كردن زخم هاي كهنه اصلا خوب نبودم..اصلا نميخواست گوش كنه.

کریستیناWhere stories live. Discover now