61.درِ بسته

1.4K 152 82
                                    

نميدونم چرا هنوز حاضر به كوتاه اومدن نبودم.
صبح كه چشم باز كردم پارچه اي كه ادوارد ديروز خوشش اومده بود وتو بازار خريده بودمش روي صندلي كنار تختم بود.
نميدونم كي گذاشته بودش اينجا ولي لبخند گشادي رو لبم اومد.
با باز كردن چشمام انگار ديروز و غم وجود نداشت و با همه وجودم احساس خوبي داشتم و احساس خوبم خيلي زود تعبير شد.
مهمان داشتم..اونم از فرانسه..
نلي و تسا كوچولو..
واي خداي..خيلي خوشحال شده بودم و جون تازه گرفته بودم.
مامان و بابا و نگهبانا و خدمتكاراشون و ادوارد توي راهرو وايستاده بود و داشتن حرف ميزدن كه بي توجه بهشون پرانرژي دويدم و خودمو تو بغل نلي انداختم.
دوتايي محكم همديگه رو بغل كرديم و يه دفعه بلند زدم زير خنده.
خيلي بلند خنديديم و خنده مون به گريه تلخي تبديل شد و همديگه رو محكم تر چسبيديم.
تسا-بسه ديده..منم هستماا
دوتايي زديم زير خنده و از هم جدا شديم.
دو طرف صورت اشكيم رو گرفت.
لبخند زدم.
با بغض گفتم:خيلي خوشحالم كه اينجايي..
خودشو ازم جدا كرد و شيطون تعظيم كرد وگفت:باعثه افتخارمه بانو..
اخم كردم و زدم تو بازوش و جلوي تسا خم شدم و محكم بعلش كردم.
-دوست كوچولوي من..خوبي؟
خنديد.
موهاشو بوسيدم.
-بياين دوستاي عزيز من..حتما خيلي خسته اين..
و دست جفتشون رو گرفتم و سمت اتاقي راه افتاديم.
سر راهمون دين سر رسيد.
نلي سريع تعظيم كرد.
با لبخند گفتم:معرفي ميكنم برادر بزرگ عزيزم شاهزاده دين..دين اينم نلي دوست خيلي خيلي خوب من..
دين لبخندي زد و با احترام سر تكون داد وگفت:خيلي خوش اومدين..
نلي-مزاحمتمون رو ببخشين..
دين-اين چه حرفيه؟مهمان ابجي كريستيناي گل مهمون منم هست..
تسا-پس من چي؟منو معلفي نكردين؟
دين خنديد و گفت:بله..اين فرشته زيبا رو معرفي نكردين
خنديدم وگفت:اخ اخ ببخشيد..ايشونم تسا خانوم گل دختر نلي..
دين دستي روي سر تسا كشيد وگفت:خوش اومدي خانوم كوچولو..
و بعد به نلي نگاه كرد وگفت:پس همسرتون؟
نلي اروم گفت:فوت كرده..
دين سريع گفت:اوه.متاسفم..من نميدونستم
نلي-ممنونم سرورم..
دين-اميدوارم بهتون خوش بگذره..
و راه كج كرد و رفت و ماهم رفتيم به اتاقي كه گفته بودم براشون اماده كنن.
خيلي خوشحال بودم كه كسي كنارمه كه همه دردامو ميدونه.
بابا پيغام فرستاد از دوست عزيزم بخوام ناهار رو باما بخوره..
تا ناهار كمي مونده بود.
با نلي راه افتاديم كه اطراف رو نشونش بدم.
از دور ديدم ادوارد جدي و با اخم هميشگيش نزديك شد.
روبرومون قرار گرفت.
خواستم دهن باز كنم به معرفي كه نلي لبخندي زد وگفت:ادوارد..
و براي اولين بار اخماي ادوارد كمي باز شد وگفت:نلي..
لبخندم محو شد.
سريع با لبخند مصنوعي جايگزينش كردم وگفتم:هم ديگه رو ميشناسين؟
ادوارد نگاه خشكش رو اورد روم و نلي سريع گفت:اره..چندباري خيلي مدت پيش همديگه رو توي انگلستان ديديم..
ادوارد به نلي خيره شد و باز كمي از جديت صورتش كم شد وگفت:سرناهار ميبينمتون..
نلي لبخندي زد و گفت:البته..
ادوارد تعظيم بي ميلي به من كرد و رد شد.
خشك گفتم:نگفته بودي ميشناسيش..
نلي-من نميدونستم اين ادوارد تو همون ادوارديه كه من ميشناسم كه..
سعي كردم افكار منفي رو از خودم دور كنم و قانع بشم.
به زور لبخند رو روي لبم اوردم و سعي كردم عادي برخورد كنم.
كمي بعد رفتيم تو سالن ناهارخوري..
همه نشستيم.
نميدونم چرا ولي نگاهم بين نلي و ادوارد ميچرخيد تا به خودم اميد بدم چيزي بينشون نيست.
بابا و مامان مدام از نلي سوال ميكردن و بيوگرافي كاملش رو در اورده بودن..
دين-اين كريستيناي ما اونجا هم خيلي قصر رو ميپيچوند و بيرون ميرفت؟
نلي زير لب گفت:به ندرت جرئت بيرون اومدن حتي از اتاقشو داشت..
دين-چي؟
با پام كوبيدم رو پاي نلي كه سريع بلند گفت:اووه..نه..خيلي نه..
و نگاه پات بشكنه اي به من انداخت.
همه يه جوري خيره و عجيب نگاهمون كردن.
مامان-شنيدم غذاهاي جديد فرانسه خيلي تعريفين..كريستينا كه چيزي نميگه..اينطوره؟
نلي اروم و با غيض گفت:چون كريستينا اصلا غذا نميخورد..فقط كتك ميخورد
بابا-غذا نميخورد؟چقدر اروم صحبت ميكنين..بقيه شومتوجه نشديم..
پام رو روي پاي نلي كوبيدم و اينبار محكم فشارش دادم.
سنگيني نگاه همه رو روي خودمون حس ميكردم.
نلي داغون گفت:پام شكست كريستينا..
مصنوعي گفتم:اخ ببخشيد پام خورد..
نلي-پات خورد يا از قصد پاتو كوبيدي رو پام كه دهنم رو ببندم؟
با غيض و شوكه نگاش كردم.
نلي-اهان فهميدم..بايد دهنم رو ببندم تا همه فك كنن تو همه چيز روي براي دل خودت بهم زدي
و صداش رو بالاتر برد و گفت:و هيچ كس..مخصوصا ادمهاي اين ميز نفهمن تو براي تك تكشون چيكار كردي وبه خاطر اونا چي به سر خودت اومد..اكي فهميدم..ميرم كه يه دفعه دهنم باز نشه و نگمش..
و سريع دستمالشو از روي پاش برداشت و پرت كرد روي ميز و وايستاد و تعظيم كرد و سريع رفت بيرون.
داغون چشمام رو بستم و دستم رو روي پيشونيم كشيدم.
مامان-نلي چي ميگفت؟
اروم به چهره تك تك حضار سر ميز كه بهم خيره بودن نگاه كردم.
هر٤نفر متعجب و شوكه و گنگ.
روي ادوارد كه با اخم خيلي خيلي غليظش گنگ نگام ميكرد بيشتر مكث كردم و بعد بلند شدم وگفتم:چيزي نيست..منو ببخشين..
و سالن رو ترك كردم و رفتم سراغ نلي.
عصبي گفتم:هيچ معلوم هست اونجا چي ميگفتي؟
اونم عصبي برگشت سمتم وگفت:مشخص نبود؟يه بار بهت گفتم به پادشاه جيمز و ملكه اش بگو چي داره به سرت مياد ولي دير جنبيدي..
صداش لرزون شد وگفت:اونقدر دير كه مثل يه جنازه،يه تيكه گوشت روي دستام افتادي واينبار نه..نميذارم دهن ببندي كه اونا فك كنن عاشق توماس بودي..كه ادوارد فك كنه به خاطر دلت رفتي پي توماس و رهاش كردي..
زل زدم تو چشماش وگفت:اونكارا رو نكردم كه حالا بخوام سرشون منت بذارم..
نلي-مسئله منت نيست..واقعيته..
داد زدم:اره واقعيت..اما واقعيت كه افشا بشه ميشه يه مشت سركوفت و حرف بيخود..
با بغض ادامه دادم:من نميخوام هيچ وقت دهن باز كنم به گفتن درد و غصه هايي كه به خاطر عزيزانم كشيدم چون عاشقشونم و دوست ندارم اونا هم درد بكشن و ناراحت بشن..ادوارد نميخواد بشنوعه..حق هم داره..من الان يه زن بيوه ام..
عصبي داد زدم:اصلاچي بگم؟بگم من به خاطر زنده موندن شماها اونقدر درد كشيدم؟اصلا ميخواي تك تك دردامو با جزييات براشون تعريف كنم كه درد رو حس كنن؟عزيزانم؟كسايي كه به خاطرشون حتي حاضرم بميرم دردي كه كشيدم رو حس كنن؟درد بكشن؟
نلي ناراحت نگام كرد وگفت:خيلي كسا رو از دست ميدي..مثل ادوارد رو..
اشكم جاري شد.
سريع پاكش كردم وگفتم:براي داشتن دوباره اش از جون مايه ميذارم اما اگه منو بخواد يا نخواد بينهايت خوشحالم كه زنده و سالمه و هيچ وقت از درد و رنجي كه كشيدم پشيمون نيستم و نميشم..هيچ وقت..و اين حق رو به اون ميدم كه هيچ وقت يه زن بيوه به قول خودش فرانسوي و بي وفا رو كه غرورش رو له كرد نخواد و تا جايي كه بتونم دهنم رو روي دردهايي كه كشيدم ميبندم تا غم عزيزام رو نبينم..
نلي غمگين نگام كرد.
اروم از اتاقش بيرون اومدم.
بيجون برگشتم به اتاقم.
در رو بستم و بهش تكيه دادم.
نفس پر دردم رو بيرون دادم.
اره من اين بودم..بيوه شاهزاده فرانسه..كسي كه يه مرد واقعي رو له كرد،غرورش رو شكوند،قلبش رو شكوند و الان..
بعد اين اينهمه وقت برگشته و انتظار داره همه چيزهايي كه شكونده درباره به هم متصل بشن و بهش برگردن..اما انگار براش سخته بفهمه كه دير شده.
داغون و درمونده خودم رو توي تخت كشيدم.
ذهنم خيلي بهم ريخته و مشوش بود.
نميدونم بايد چيكار ميكردم..
بايد به حرف نلي گوش ميدادم و پيش همه جار ميزدم كه براشون چيكار كردم؟غصه ها و دردهامو ميكوبيدم تو صورتشون كه اونا هم درد بكشن؟
نفس عميقي كشيدم.
نيمه شب بود اما اصلا خوابم نميبرد.
دلم گير نگاه گنگ ادوارد بود و ذهنم درگير حرفاي نلي.
دوراهي بدي بود.
دلم اروم نميگرفت.
بي اختيار بلند شدم و سمت اتاق نلي راه افتادم.
تنها كسي كه از همه دردهام خبر داشت و الان ميتونست ارومم كنه.
از راهرو رد شدم كه نرسيده به در اتاق نلي سنكوب كردم.
قلبم تند و مضطرب شروع به زدن كرد.
تمام وجودم لرزيد.
زل زدم به جلوي در اتاق نلي.
ادوارد جلوي در اتاق نلي روبروي نلي وايستاده بود و باهم مشغول صحبت بودن.
قلبم گرفت و فكم منقبض شد.
خودمو گوشه ديوار كشيدم و باغم خيلي عميقي كه داشت جز به جز وجودم رو ميخورد زل زدم بهشون.
نلي كنار كشيد و ادوارد كمي تعلل كرد و بعد رفت داخل اتاق و در بسته شد.
اشك تو چشمم حلقه زد.
رفتم جلو..پشت درِبسته اتاق وايستادم و زل زدم بهش.
پشت اين درِ بسته چه خبر بود؟

کریستیناWhere stories live. Discover now