15.خونه

1.8K 161 60
                                    

روز هشتم این جدایی لعنتی دیگه نتونستم.
پیش خودم قسم خوردم که امروز هرجور شده پیداش میکنم و بدون دیدنش برنمیگردم و زدم بیرون.
میدونستم این وقت روز تو باغ نیست..پس اونوری نرفتم.
رفتم کنار رودخونه..نبود..
یاد اون تپه سر سبز افتادم..دویدم به اون سمت..
دیدمش.
پشت به من نشسته بود و به روبروش خیره بود.
نفس نفس زدم و همون عقب وایستادم و کمی نگاش کردم. خواستم جلو برم که دستی بازوم رو گرفت.
سریع برگشتم.
الوین.
اخم خیلی غلیظی کردم و با غیض گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟چی میخوای؟
الوین-خودت اینجا چیکار میکنی دوشیزه بد اخلاق؟
دندونام رو فشار دادم و گفتم:دستت رو بکش..
و سعی کردم بازوم رو از دستش خارج کنم ولی محکم دستم رو فشار دادم.
اخی از درد گفتم و بی اختیار صدام کمی بالا رفت و گفتم:گفتم دست کثیفت رو بکش..
نفسم تند و مضطرب شد.
الوین لبخند خبیث و شیطونی زد و کمی خودش رو جلو کشید وگفت:اگه نکشم چی؟
ادوارد-مجبورت میکنم بکشی..
و دستش روی دست الوین که روی بازوم بود قرار گرفت و محکم فشارش داد.
هر دو سریع به ادوارد نگاه کردیم.
دلم اروم گرفت.
نگاه ادوارد خیلی خشن و جدی بود و فشار دست مردونه اش محکم که قیافه الوین تو هم رفت و با درد دستش رو از دور بازوم باز کرد و سریع به ادوارد حمله کرد که ادوارد با مشت کوبید تو شکمش.
الوین پخش زمین شد.
ادوارد خشن داد زد:اشغال عوضی..حیوون..
و لگدی تو شکم الوین زد.
خواست باز جلو بره که سریع و نگران رفتم بازوش رو گرفتم.
-ولش کن..ارزشش رو نداره..
زل زد بهم.
تند تند نفس میکشید.
اروم گفتم:بیا بریم..خواهش میکنم ادوارد..
از دعوا میترسیدم و اصلا دوست نداشتم درگیر شن.
نگاهش رو از من روی الوین کشید و خشن گفت:این دفعه دومته که به کریستینا نزدیک میشی..دفعه دیگه میکشمت..مطمین باش..
و دست منو گرفت و راه افتاد.
الوین خشن داد زد:توی احمق چی پیش خودت فک کردی؟بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی..تو..تو اصلا اخراجی..دیگه حق نداری..
ادوارد وسط حرفش گفت:هر غلطی دوس داری بکن..فقط زودتر..
رفتیم سمت تپه.
عصبی و پر اخم نشست.
رفتم نزدیکش نشستم.
عصبی دستی توی موهاش کشید وگفت:واسه چی نذاشتی حقش رو بذارم کف دستش؟اصلا چرا اینجایی؟
با بغض گفتم:از دعوا میترسم..دوست نداشتم درگیر بشی و چیزی بشه..بعدشم اومدم اینجا چون دنبال تو میگشتم..میخواستم ببینمت..
زل زد تو چشمم.
اخمش کم کم باز شد.
نگاه خسته و اروم شده اش رو بهم دوخت.
گل سرخی از کنارم کندم و پشت گوشم گذاشتم و با بغضی که سعی داشتم بپوشونمش عین دختر بچه ها گفتم:چیه؟نیگاه میکنی؟خوشگل شدم؟
و بهش زل زدم.
نگاهش رنگ دلتنگ گرفت..
اشک تو چشمم حلقه زد و خیلی یه دفعه ای هر دو خودمون رو سمت هم جلو کشیدیم و محکم لبامون رو همزمان روی هم گذاشتیم.
دستام رو دور گردنش انداختم.
کمرم رو خیلی محکم سمت خودش کشید و منو به خودش چسبوند.
محکم و تند تند هم رو میبوسیدیم.
انگار با بوسه هامون به این جدایی چند روزه اعتراض میکردیم.
اشکم اروم جاری شد.
خیلی محکم لبم رو فشرد و دستش رو دور کمرم محکم کرد و بدون اینکه لبامون رو جدا کنه همونجور نشسته موهام رو نوازش کرد.
خندیدم.
لبامون رو جدا کرد و روی موهام دست کشید.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و کف دستاش رو روی صورتم کشید و اشکام رو پا کرد.
ادوارد-کریستیناا.
چشمام رو بستم.
چقدر دلتنگ صداش بودم.
با بغض گفتم:دلت اومد اونجوری باهام حرف بزنی؟
داغون گفت:بهم حق بده..من چی دارم؟
-خفه شو لطفا..فقط بگو که دلت برام تنگ شده بود؟
مردونه و اروم خندید واروم کنار گوشم گفت:خیلی.
ریز خندیدم.
منو کشید تو بغلش.
اروم زدم تو سینه اش وگفتم:من فرداش اومدم..ولی تو نبودی..
ادوارد-من 6 روز بعدش رو اومدم ولی تو نبودی.
با بغض به پیرهنش چنگ زدم.
منو به خودش فشرد.
-معذرت میخوام...من منظوری نداشتم..واقعا نداشتم..فقط به فکر تو بودم..ترحم نبود..توجه بود..امروزم برای دیدن تو اومدم که اینطور شد
معذرت خواستم؟من؟بانوی سوم انگلستان؟از یه مرد روستایی؟
نفس عمیقی کشید وگفت:بیا دیگه درباره اش حرف نزنیم..من میدونم کارمون اشتباهه..من و تو توی یه طبقه نیستیم..اما..اما این جدایی چند روزه بهم فهموند هرچقدر هم که اشتباه باشه نمیتونم تمومش کنم..نمیتونم کریستیناا..من و تو..یعنی تو..دوست خیلی خوبی هستی..من کنارت خوشحال و ارومم و حرفهایی رو بهت میزنم که تاحالا به هیچ کس نگفتم و..
زل زدم تو چشمش.
-منم نمیتونم دوست محکم و خوبی مثل تو رو از دست بدم..من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم ولی الان..حس میکنم دارم..
لبخند عمیقی بهم زد.
-تو باغ الوین اینا کار میکنی؟
بی میل گفت:میکردم..
لبخنو باریکی زدم.
ادوارد-بیا..
بلند شد و دستم دستم رو کشید و بلندم کرد و سمت باغش برد.
با دیدن باغ شوکه نگاه کردم.
پر از گل های کوچیک بود.
با لبخند گفت:دوباره کاشتم..به خاطر تو.6 روزه..ببین چه کوچیکن..
بلند خندیدم و با شوق گفتم:اخ جوون..گل.
خندید.
منم بلند خندیدم و رفتم بین گلها.
ساعتها کنار هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم..مثل اون روز پرحرفی میکردم و لبخند قشنگ اون میگفت دوست داره بشنوعه و تشویق به حرف زدنم میکرد و بعد به ناچار سمت قصر حرکت کردم.
حالا حالم خوب بود و شارژ شده بودم.
تو قصر با شیطنت میخندیدم و لی لی کنون راه میرفتم.
دین یه دفعه جلوم سبز شد وگفت:کجا بودی؟
سریع تعظیم کردم وگفتم:همین دور و بر سرورم..
با غیض گفت:کدوم دور و بر که از صبح کل خدمتکارا دارن دنبالت میگردن ولی نمیتونن پیدات کنن؟
دستامو جلوم قفل کردم و سر پایین انداختم.
دین-کریستینا این خارج از قصر رفتن های یواشکی رو تمومش کن..دیگه بسه..دیگه داری عصبیم میکنی..تا سر برمیگردونم نیستی..
هیچی نگفتم.
با عصبانیت از کنارم رد شد.
نفسم رو بلند بیرون دادم.
خودمم نمیدونم چمه..چرا انقدر میرم پیشش؟چرا انقدر پیشش میمونم؟
کلافه چشمام رو بستم و رفتم تو اتاقم.

اینبار قرار شد منو ببره خونه اش.
دستم رو گرفته بود و من با ذوق و شوق به اطراف نگاه میکردم.
درسته که یه بار خونه اش رو از دور دیده بودم ولی اون دفعه اونقدر درگیر بودم که اصلا دقت نکرده بودم.
به کلبه چوبی نقلیش رسیدیم.
لبخند رضایتی روی لبم اومد.
ساده و خوشگل.
روی سقف و قسمتهایی از بدنه اش جلبکهای سبزی داشت که به زیبایی خونه اضافه میکرد.
رفتیم داخل.
کوچیک و چوبی و نقلی ولی قشنگ.
واقعا دوسش داشتنی بود و ذوق زده ام کرد.
یه سالن و اشپزخونه پیوسته با وسایل جمع و جور و ساده و یه در و یه نردبون که به طبقه بالاش وصل میشد.
با کنجکاوی سمت در گوشه سالن رفتم و بازش کردم.
یه تخت ساده با ملافه سفید و دور تا دورش پر از دارو و وسایل پزشکی ساده..پس مطبش این بود.
از اتاق زدم بیرون و رفتم سراغ نردبون و با لبخند ازش بالا رفتم.
صدای انداختن قفل در رو شنیدم.
در رو بست و چوب پشتش رو انداخت.
اونقدر بهش اعتماد کرده بودم که هیچ نگرانی به خودم راه ندم.
رسیدم بالا.
اتاق خوابش بود..یه تخت دونفره کوتاه با ملافه ساده و سفید و تمیز.
ساده.
کاملا ساده..
با وجود اینکه تو اون همه تجملات زندگی کرده بودم ولی این سادگی رو دوست داشتم..واقعا دوست داشتم.
برگشتم به سالن.
با لبخند به میز تکیه داده بود و نگام میکرد.
رفتم جلوش و کمی هلش دادم که رو میز نشست و خودم نزدیکش وایستادم و ارنجم رو روی شونه اش گذاشتم و دستم رو توی موهاش.
لبخندش عمیق ترشد و کمرم رو گرفت و چشماش رو بست.
شیطون گفتم:خونه ات مورد تایید قرار گرفت..
مردونه خندید وگفت:واقعا؟
-اهوم..دوسش دارم..
یه دستش رو از پشت کمرم بالا برد و پشت گردنم گذاشت و لبام رو طولانی بوسید.
دستم رو گرم روی سینه اش کشیدم.
از رو میز پایین اومد اروم همونجور که میبوسیدم هلم داد عقب که پام به مبل خورد و روش دراز کشیدم.
لبم رو رها کرد.
با خنده موهاش رو نوازش کردم.
ارنجش رو کنار سرم رو مبل گذاشت و روم خم شد و بوسیدنم رو از سر گرفت.
هر دومون خیلی داغ و پر عطش شده بودیم و این کاملا مشخص بود.
بوسه هاش خیلی تند شده بود و حرکت دستش گرم رو بدنم کشیده میشه.
نفساش داغ شده بود.
تو اوج ارامش و لذت بودم.
قلبم پرانرژی و با هیجان میتپید.
دستش رو پرعطش روی شکمم کشید.
خیلی هیجان زده شده بودم.

کریستیناWhere stories live. Discover now