20.حسودجانم

1.7K 162 13
                                    

بعد از اینکه ادوارد دست شارلوت رو پانسمان کرد شارلوت گفت:وای ادوارد..بعد اون شب که پیشت بودم سینه ام خیلی درد میکنه..
نفسم یه دفعه تند و پردرد شد.
چی گفت؟اون شب که پیشت بودم؟سینه ام؟
وای خدای من..
سرم سوت کشید.
دستم رو مشت کردم و خشم و غیض همه وجودم رو پر کرد.
همیشه تو زندگیم همه چیز و از نوع بهترینش رو داشتم و هیچ وقت حسادت نکرده بودم ولی این دختره ی میمون قرمز جمله ای گفت که حس کردم همه وجودم از خشم و حسادت لرزید و جوری عصبی شدم که تو کل عمرم اینجوری نشده بودم.
یعنی اون..اون با ادوارد بود؟
خدای من.
بدنم داشت میلرزید و تند نفس میکشیدم.
ادوارد نگاهش رو با اخم از شارلوت روی من اورد.
با غیض و خشم زل زدم تو چشمای مشکیش.
داشتم از بغض خفه میشدم.
اون شبی که پیشش بوده؟؟سینه اش؟؟
نمیخواستم جلوی این دختره احمق بترکم واسه همین با غیض سریع بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون.
تو سالن بودم که ادوارد دستم رو سریع از پشت گرفت.
ادوارد-کریستینا...کجا؟
با غیض نگاش کردم وبا خشم گفتم:دیرم شده..دارم میرم..
زل زد تو چشمم.
نگاهش نرم بود.
شارلوت-ادوارد عزیزم لباسم رو در بیارم؟
با خشم و اروم که فقط ادوارد بشنوعه گفتم:بهتره بری به عزیزت برسی که داره پیرهنش رو در میاره..
ناباور گفت:کریستیناا..
کوبیدم تو سینه اش و با غیض و اروم گفتم:دستم رو ول کن..میخوام برم..میدونی اینجا بودنم فقط مزاحمت برای تو و شارلوت عزیزته..
اخم شیرینی کرد و گفت:چی میگی تو؟؟اون مریض منه..
پوزخند داغون پر حسادتی زدم وگفتم:اره..مریض...میفهمم..خیلی هم مریض زشت وکریه و احمقی که داره همه جوره بهت نخ میده و میخواد اندام مسخره اش رو ببینی..
اخم غلیظی کرد ولی با لبخند گفت:بس کن کریستیناا..من یه پزشکم..مسیولم..من فقط برای درمانش..
وسط حرفش انگشت اشاره ام رو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:پس گوش کن دکتر مسیول..اگه اون میمون قرمز توی اون اتاق لباسش رو در بیاره و اون اندام بلوریش رو معاینه کنی دیگه منو نمیبینی..
فک کرد شوخی میکنم و ریز خندید وگفت:حسود کوچولوی من..بیا پیشم بمون کارم تموم شه بعد ببرمت یه جای قشنگ..
بلند و با خشم گفتم:ادوارد من کاملا جدی دارم حرف میزنم..
جدی بودن جمله ام رو تازه حس کرد و اخم کرد وگفت:چی میگی؟تو داری جدی حرف میزنی؟
انگشتم رو روی سینه اش کوبیدم وگفتم:چیه که فک کردی دارم شوخی میکنم؟کجای رفتار من شوخیه؟من کاملا جدی دارم حرف میزنم جناب دکتر و بهت گفتم اگه اون کل لباسهاش رو در بیاره و معاینه اش کنی دیگه هیچ وقت تا اخر عمرم حتی اتفاقی گذرم به اینجا نمیوفته..سر حرفمم وایمیستم.
زل زد تو چشمم.
دستام از خشم میلرزید.
با غیض راهم رو گرفتم که برم و در رو باز کردم که دستش رو روی چارچوب در گذاشت راهم رو سد کرد وعصبی اخم کرد وگفت:هیچ معلوم هست چی میگی؟من یه پزشکم و اون مریض من..هرجایی از بدنش درد بکنه من موظفم معاینه ودرمانش کنم..بعدشم صيغه کل لباسهاش رو دربیاره چیه؟مگه چه خبره؟چی فک کردی؟فقط یه معاینه ساده است و قرار نیست کل لباسهاش رو در بیاره..و قضیه فقط پزشکیه..
با غیض گفتم:عه..اونوقت اگه قصد این میمون قرمز مخ زدن و از راه به در کردن تو باشه چی؟
انگشتش رو بالا گرفت و خشن گفت:حتی اگه هدف و تصمیمش این شر و ورها باشه..بازم احتمال خیلی کمی هست که واقعا این مشکل رو داشته باشه وظیفه منه که درمانش کنم و واقعا نمیتونم اجازه بدم به خاطر کوتاهی من بلایی سرش بیاد.
کوبیدم تو سینه اش و گفتم:باشه..پس تو به وظیفه ات عمل کن و منم میرم و دیگه اینورا پیدام نمیشه.
خشن و جدی کمرم رو گرفت و منو به خودش فشار داد.
با خشم سعی کردم دستش رو جدا کردم ولی خشمش بیشتر شد و بیشتر کمرم رو به خودش فشار داد.
دردم گرفت و دندونام رو روی هم فشار دادم.
کوبیدم تو سینه اش.
صدای نکره شارلوت از پشت سرم اومد.
شارلوت-ادوارد جان..مثل اینکه امروز سرت شلوغه..میخوای من پس فردا صبح بیام اون موقع تنها هم هستی و بهتره؟
داشتم خفه میشدم.
مطمین بودم صورتم سرخ شده بود.
ادوارد با غیض گفت:اره..سرم شلوغه..
شارلوت-پس فعلا..
و نگاه پرافاده ای به من انداخت و رفت.
با خشم تند تند نفس کشیدم.
ادوارد-حسود من..نگام کن..
با غیض تند نگاش کردم و عصبی گفتم:برو کنار..میخوام برم..
و کنارش زدم و خواستم رد شم که از پشت دستش دور شکمم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند.
روی موهام رو بوسید وگفت:تو نمیری..اصلا راه نداره که بری..بیا بریم تو حرف بزنیم..
داد زدم:من حرفی ندارم..
کنار گوشم ریز خندید و گفت:هیسس..داد نزن..عصبی نباش..حرف میزنیم
و کشیدم داخل.
داشت با چرب زبونی و مهربونی سعی میکرد ارومم کنه ولی بدجور داغ کرده بودم و تلخ شده بودم.
با خشم زور زدم دستش رو باز کنم ولی نمیشد.
با خشم چشمام رو بستم.
در رو بست و همونجور که پشت سرم بود و شکمم رو گرفته بود موهام رو نوازش کرد.
سریع دستش رو پس زدم وگفتم:جناب دکتر وظیفه شناس..من گفتم که هیچ حرفی با جناب عالی ندارم و الانم دیرم شده میخوام برم.
ودستش رو از دورم باز کردم که رو مبل نزدیکش نشست و دستم رو کشید.
جیغی کشیدم و پرت شدم تو بغلش.
زل زدم تو چشماش.
خندید و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.
خوشحال گفت:بودن این دختره به قول تو میمون قرمز این خاصیت مفید رو برای من داشت که تونستم بفهمم برات مهمم..و نمیدونی این چقدر شیرینه..
از سوء استفاده اش عصبی شدم و بلند گفتم:برو بابا..چی میگی؟مهم چیه؟
خندید و سرش رو تو گردنم فرو کرد.
جیغ زدم و وول خوردم.
کمرم رو گرفت و رو مبل خوابوندم و خودش با لبخند همونجور نشسته بهم خیره شد.
با قهر نگاه ازش گرفتم و سرم رو سمت مخالف کج کردم.
خندید و سرش رو جلو اورد و دستش رو کنار سرم گذاشت وگفت:اشتی..اشتی..اشتی..اون میمون سرخ فقط بیماره منه حسودجانم..فقط یه بیمار..
نمیدونم چرا خشمم کم نمیشد و غمم شدیدتر شد.
من نمیخوام دختر دیگه ای تو زندگیش باشه.
اینکه دختری تو بغلش و توی تختش باشه ناراحتم میکرد.
اشک تو چشمم حلقه زد.
سریع چشمم رو بستم و گفتم:چند شب؟
ادوارد-چی؟چند شب چی؟
-چند شب باهاش خوابیدی؟
شوکه گفت:چیکار کردم؟
لرزون و شمرده شمرده گفتم:چند..شب..باهاش..خوابیدی؟خودش گفت از اون شبی که پیشت بوده اینجوری شده..
پوزخند عصبی زد.
ادوارد خشن گفت:کریستینا..نگام کن..چند شب چی؟باهاش خوابیدم؟چی فک کردی درباره ام؟..اون فقط بیمارمه..بیمار..میفهمی؟فك كردم فهميدي ادما رو جسم نميبينم..فك كردم تو رابطه مون ثابتش كردم..باورم نمیشه که فک کردی بین من و اون..
صداش از خشم دورگه شده بود.
باز پوزخند زد.
گرمای تنش ازم دورشد.
پر درد نشستم.
فکر اینکه ادوارد تن اون دختر رو لمس کرده و بوسیدتش داشت روانیم میکرد.
نمیخواستم بحث کنم..نمیخواستم دعوا کنم..
سریع بلند شدم و از خونه اش زدم بیرون.
وجودم پر از حس های متضاد بود..خشم..عصبانیت..بغض..ناراحتی..غیض..مهربونی..شک
بی اعتمادی و حتی اعتماد.
داغون سمت خونه مامان اینا رفتم.
بین راه به خاطر اوردم شنلم رو تو اتاق ادوارد جا گذاشتم ولی اهمیت نداشت.

کریستیناWhere stories live. Discover now