80.ثروتمند

1.9K 165 24
                                    

اروم و به زور چشم باز كردم.
افتاب تا وسط اتاق اومده بود.
هنوز انگشتام توي انگشتاي ادوارد قفل بود و محكم بغلم كرده بود و صورتش خيلي نزديك صورتم بود و چشماي قشنگش بسته بود.
لبخند رو لبم اومد.
خواب بود.
خداروشكر..
با لذت عطر تنش رو كه دور تنم پيچيده بود بوكشيدم و لبخندم رو عميق تر كردم.
اصلا دوست نداشتم تكون بخورم كه بترسه و از خواب بپره.
بي حركت به صورت غرق خواب مردونه اش نگاه كردم.
تو اوج خواب اروم اخم كرد و پاهاش رو دور پام محكم تر كرد و انگشتاش رو سفت تر كرد.
لبخندم خيلي عميق شد ولي قبل اينكه به خنده شيرين و پرعشقي تبدبل بشه لبم رو گاز گرفتم تا بيدارش نكنم.
خيلي يه دفعه اي چشماش رو باز كرد.
با ديدنم تو اون نزديكي كه بهش لبخند ميزدم چشماش خواب الود كمي تنگ شد و بهم لبخند زد و گفت:بيدار شدي عزيزم؟
انگشتم رو روي صورتش كشيدم و گفتم:بله اقا..
خودش بيشتر سمتم كشيد و دستش رو دورم محكمتر كرد و با لبخند شيطون روم نيمه خيز شد و گفت:صبحت بخير بانوي من..
ريز خنديدم و گفتم:صبح شما هم بخير فرمانده ي من..
گونه مو بوسيد و گفت:با يه صبحونه خوشمزه چطوري؟
چشمامو با ناز چرخوندم و گفتم:اگه تو حاضرش كني چرا كه نه..
خنديد و نشست و گفت:خيله خوب وروجك..ميرم صبحانه رو حاضر كنم..
و مشغول پوشيدن لباساش شد.
بهش خيره شدم و بالبخند گفتم:تا تو صبحانه رو حاضر كني منم لباس ميپوشم و ميام..خدمتكارا لباسام رو اوردن؟
نگاه شيرين وشيطوني بهم انداخت و گفت:كمك نميخواي؟
لبخند گشادي زدم و گفتم:نه..ازپسش برميام..
شيطون گفت:ديشب برنميومدي؟
خنديدم و گفتم:قرار نيست بهم صبحانه بدي نه؟
خودشو سمتم كشيد و روم نيمه خيز شد و خمار گفت:فك نكنم..
بلند خنديدم و گفتم:ديووونه
لباش رو روي لبام گذاشت و لبامو نرم به بازي گرفت.
دستامو با عشق توي موهاش كردم و كشيدمشون.

بالاخره ادوارد رفت صبحانه رو حاضر كنه.
سمت كمدرفتم و لباسي برداشتم و پوشيدم.
دستي به موهام كشيدم و اروم رفتم پايين.
داشت ميزو ميچيد.
بهش لبخند زدم.
دستشو سمتم گرفت.
رفتم جلو ودست توي دستش گذاشتم.
منو سمت خودش كشيد و روي صندلي نشست و منو هم روي پاش نشوند.
با خنده صبحانه مون رو خورديم.
با شيطنت لقمه ي مرباي ميوه رو جوري خوردم كه ردش روي لبام بمونه و بعد خيلي عميق و محكم لبامو روي گونه اش گذاشتم و بوسيدمش.
بلند خنديد و قيافه شو جمع كرد و گفت:اي..لوچم كردي..صورت منو مربايي ميكني؟
و دست برد به مرباي روي ميز كه سريع جيغ كشيدم و با خنده دويدم.
با خنده دنبالم كرد و گفت:وايستا بيينم..
بلند خنديدم و جيغ كشيدم.
با شيطنت بلندبلند ميخنديديم و دنبال هم ميگرديم.
از پشت گرفتم و دوتايي پرت شديم رو مبل.
هر دو خيلي بلند ميخنديديم.
نشست و كمرم رو گرفت و منو كشيد تو بغلش و خبيث گفت:منو مربايي ميكني؟
و تند تند و شيطون شونه ام بوسيد.
بلند خنديدم.
گردنمو تند تند بوسيد.
بلندخنديدم و به عقب خم شدم.
كمرم رو محكم تر گرفت وسمت خودش كشيد و گفت:منو مربايي ميكني اره؟بخورمت؟
گازي از گونه ام گرفت.
جيغ كشيدم و بلند خنديدم.
بالشت كوچيكه مبل رو برداشتم و زدم تو سرش تا از خودم دورش كنم.
بلند خنديد و سعي كرد بالشت رو از دستم بگيره و ببوستم.
بلند ميخنديدم و سعي ميكردم نذارم ببوستم.
خيلي محكم بالشت رو از دستم كشيدو خيلي عميق و محكم لبامو بوسيد.
بلند خنديدم و دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و همراهيش كردم.
شيطون خودمو ازش جدا كردم و ارنجم رو روي شونه اش گذاشتم و دستم رو نرم روي صورتش كشيدم.
مردونه خنديد.
تند و پشت سر هم چندين بار محكم گونه شو بوسيدم.
گردنش رو عميق بوسيدم.
بلند خنديد و به عقب خم شد و يه دستش رو برد توي موهام و به موهام چنگ زد و با دست ديگه اش كمرم رو گرفت.
شيطون قلقلكم داد.
بلند خنديدم.
ادواردم خنديد.
صداي ضربه اي به در اومد و پشتش صداي بابا:صاحب خونه..مهمون نميخواين؟
سريع از ادوارد جدا شدم و هول به لباسم دست كشيدم و سمت در دويدم.
ادواردم سريع پيرهنش رو مرتب كرد و بلند شد.
با ذوق درو باز كردم.
مامان و بابا يه لبخند خيلي قشنگ نگام كردن.
-وااي خداا..مامان..بابا..خيلي خوشحالم كردين كه اومدين..
خنديدم و خودمو تو بغل مامان انداختم.
مامان محكم منو تو بغلش فشرد و كنار گوشم گفت:خوبي دختركم؟
گفتم:عالي مامانم..
ادوارد-خيلي خوش اومدين..
بابا-صداي خنده هاي بلندتون تا اونور شهر ميومد..
از اغوش مامان اومدم بيرون و با شرم لبمو گاز گرفتم و به ادوارد نگاه كردم كه با لبحند نگام ميكرد.
بابا دستي به موهام كشيد و گفت:خيلي خيلي خوشحال شدم كه شادي و خنده تون رو ديدم..
لبخند زدم.
ادوارد-حالا بفرماييد تو..چرا جلوي در؟كلبه محقرانه مون رو روشن كنين..بفرماييد..كريستينا عزيزم..پدر و مادرت رو دعوت كن داخل..
سريع گفت:بله..مامان جونم،باباجونم بفرماييد..
مامان و بابا با لبخند اومدن داخل و نشستن.
سريع رفتم تو اشپزخونه .
نميدونستم جاي وسايل كجاست.
گنگ دور و برم رو نگاه كردم كه دستي منو كنار زد.
ادوارد با لبخند ظرف ميوه رو داد دستم و دوتا قهوه هم ريخت وزيرلب وبامزه گفت:عروس تازه وارد من..
ريز خنديدم و برگشتم پيش مامان اينا و ظرف ميوه رو جلوشون گذاشتم و ادوارد هم قهوه ها رو اورد و جلوشون گذاشت و كنار من نشست.
بابا با لبخند گفت:به به..اين قهوه خوردن داره
و قهوه اش رو مزه كرد.
ريز خنديدم.
مامان-خيلي مزاحمتون نميشيم..فقط خواستيم بهتون سر بزنيم..
ادوارد-مزاحمت چيه؟خونه خودتونه..
مامان-اخه ميدوني اين دختركوچولوي ما هنوز لوسه..
مامان با ذوق ادامه داد:صداي خنده تون رو كه شنيدم دلم قرصه قرص شد..
بابا درحاليكه قهوه شو ميخورد گفت:قهوه تو بخور خانومم..قهوه دامادپزه..ديگه نصيب نميشه..
همه خنديديم.
بابا-خوب ادوارد..ماه عسل ميرين؟
حس كردم ادوارد يه كم تو هم رفت ولي سريع خودشو جمع كرد و گفت:نميدونم..ما..
نگاهي به من كرد و گفت:ما درباره اش حرف نزديم..
من لبخندي زدم و گفتم:اره..حرف نزديم ولي فك نكنم بريم..
حس كردم شادي باز به صورت ادوارد برگشت.
بابا-خوب..پس از كي روي كمك هات توي قصر حساب كنم؟
ادوارد عاشقونه نگام كرد و گفت:به من كه باشه دوست دارم پنج شيش سالي فقط پيش كريستينا بشينم و نگاش كنم ولي..خوب..
نفس عميقي كشيد و گفت:فك كنم سه روز..سه روز ميخوام فقط پيش كريستينا باشم و بعد كارها رو شروع ميكنم..
بابا-خوبه..
مامان دست كرد توي كيف دستيش جعبه اي در اورد و با محبت سمت ادوارد گرفت و گفت:هديه عروسيتون..
ادوارد با لبخند جعبه رو از مامان گرفت و سمت من گرفتش وگفت:راضي به لطفتون نبوديم..
در جعبه رو باز كردم.
يه گردنبند برليان زنونه خيلي خوشگل و يه سري كامل دكمه سر دستي خيلي شيك و سلطنتي مردونه.
باذوق گفتم:خيلي زيباست..ممنونم بابا..ممنونم مامان..ادوارد ببين..
ادوارد نگاهش رو روي جعبه اورد ولي خيلي ذوق زده نشد و جدي گفت:بله..زيباست..ممنون
عاشق اين وقارش بودم..
بااينكه مال وثروت نداشت ويه ادم كاملا عادي بود ولي اونقدر غرور و شخصيت داشت كه نديدبديد بازي در نياره.
بابا-قابل شما رو نداره..خوب عزيزم بريم؟
مامان-اره..
-بيشتر بمونيد..
مامان-نه عزيزم..فقط خواستيم ببينيمتون تا دلمون اروم شه كه خيلي اروم و شاد شد..خوش باشين گلهاي من..
و خم شد و منو بوسيد.
بابا هم منو بوسيد و دستي به شونه ادوارد زد و رفتن.
با لبخند بدرقه شون كرديم.
در رو بستم و برگشتم داخل.
رفتم سمت جعبه هديه مامان اينا و باز نگاش كردم.
گردنبند رو برداشتم و جلوي گردنم گرفتم و گفتم:بهم مياد؟
اومد رو مبل كنارم نشست و دراز كشيد و سرش رو روي پام گذاشت و عادي گفت:اره قشنگه..
حس كردم سرحال نيست.
خم شدم و گونه شو بوسيدم و گفت:از هديه پدرم خوشت نيومد؟
داخل جعبه تو دستم رو نگاه كرد و بي ميل دكمه ها رو بالا گرفت و گفت:كلا از چيز مجاني خوشم نمياد..اينا به چه دردي ميخوره؟
بلند خنديدم و گفتم:هعيي..بهترين سر دكمه هاي كشوره..تو مهموني هاي مهم ميزني به استينت..
عادي نگاه كرد و باعث شد بلند تر بخندم.
خودشم خنديد و گفت:چيه وروجك؟ميخندي؟
بلندتر خنديدم.
خنديد و سرش رو بالا اورد و لبم رو محكم بوسيد و گفت:نخند اتيش پاره..
خنده ام قطع نميشد.
به زور خنده شيطون گفتم:هعي..سه روز كم نيست..
مردونه خنديد و گفت:خيلي كمه عمرم..ولي من مثل پدرت ثروتمند نيستمااا..
باخباثت گفتم:تو خيلي ثروتمندي چون منو داري..
بلند خنديد وگفت:اون كه بعله..اگه ثروت تويي پس
و بلند گفت:اهاي مردم..من ثروتمندترين ادم دنيام..
بلند خنديدم.

کریستیناWhere stories live. Discover now