59.گل

1.3K 148 54
                                    

با وجود اصراري كه مامان كرد تا لباس سياهم رو عوض كنم گفتم همچنان ميخوام به احترام دايي جيمز سياه تنم باشه.
اينكه نميگفتم دايي جيمز وتوماس نگاه خيره مامان و بابا رو به دنبال داشت ولي توجهي نكردم.
به يكي از نگهبانا گفتم ادوارد روتوي باغ صدا كنن..كارش دارم.
رفتم توي باغ.
مامان داشت به گلها رسيدگي ميكرد.
رفتم كنارش و با لبخندگفتم:چيكار ميكني مامان جونم؟مگه باغبونها نيستن؟
با لبخند نگام كرد وگفت:دوست دارم بعضي كارها رو خودم انجام بدم..
لبخندم عميق تر شد وگفتم:چه خوب..پس منم كمكتون ميكنم..
خوشحال گفت:حتماا
اب پاش رو داد دستم كه به گلا اب بدم.
با لبخند شروع به اب دادن گلا كردم و وقتي به مامان رسيدم با شيطنت كمي اب رو سرش ريختم.
جيغ كشيد و سريع بلند شدم.
بلند خنديدم.
شروع كرد به خنديدن و دنبالم دويد.
با خنده هاي بلند دويدم.
مامان با خنده وايستاد وگفت:بلاي من..نفس كم اوردم..
خنديدم و با فاصله اش وايستادم.
-بهتره بري لباساتو عوض كني تا سرما نخوردي ماماني..
خنديد و گفت:پرو
و سمت قصر رفت.
سمت گل ها رفتم و با خنده بلند گفتم:خوب همه گلها ابياري ميخوان ديگه..
بلند خنديد.
منم خنديدم و برگشتم سمت گلها كه ديدن كسي كه كنار گلها بود شوكه نفسم رو بيرون دادم.
ادوارد..
با اخم،جدي،ناراحت و بي ميل.
انگار به زور اومده بود.
ادوارد-فك نميكردم به اين زودي صداي خنده تون توقصربپيچه بانو..اونم وقتي هنوز سياه همسرتون رو به تن دارين..
به صورت فوق جدي و سردش نگاه كردم وخشن گفتم:اين سياه،سياه دايي جيمزمه..كسي كه مثل يه پدر پشتم ايستاد..نه سياه هيچ كس ديگه..
نگاه سرد و وبي تفاوتش رو چرخوند و دوباره روم اورد.
خشك گفت:با من كار داشتين؟
بي توجه به سوالش گفتم:تو چرا سياه تن كردي؟از روز اول اومدنم سياه تنت بوده.
پوزخندي زد وجدي گفت:زني كه عاشقش بودم رو از دست دادم
اشك توچشمم حلقه زد.
نتونستم نگاش كنم و به بوته گلها نگاه كردم.
دوست داشتم حرف بزنم.
-چي به سرش اومد؟
خشن وعصبي گفت:گفته بودين كارم دارين..
نفسم رو عميق بيرون دادم و با بغض گفتم:بايد حرف بزنيم..من..
سريع و با خشم گفت:ولي من هيچي نميخوام بشنوم..هيچي..مثل اينكه كاري ندارين..
خواست بره كه سريع و با غيض گفتم:ميخوام براي بالكنم گل بگيري..گل هاي رز رنگي..نه از داخل قصر..از بيرون
دندوناش رو به هم فشار داد وگفت:اين جز وظايف من نيست..
-وظيفه تو اون چيزيه كه بانو و پادشاهت ميگه..
با غيض نگاهم كرد وبعد با خشم راه افتاد و ازم دور شد وگفت:من از يه بانوي فرانسوي دستور نميگيرم..
خونم با اين جمله اش به جوش اومد و عصبي داد زدم:انگليسي..من هميشه يه بانوي انگليسي بودم و ميمونم..
پوزخندشو كه پشتش بهم بود شنيدم و بعد با بيرحم ترين لحن ممكن گفت:اصالت يه شوهر،اصالت زنشه..من از يه بانوي فرانسوي دستور نميگيرم..
و رفت.
با خشم داد زدم:لعنت به تو..
با غم دستم رو روي صورتم گذاشتم.
با غم گفتم:لعنت به تو..
مامان برگشت.
سعي كردم عادي باشم تا ناراحت نشه.
تا ظهر سرگرم گل ها بوديم و بعد براي ناهار رفتيم.
نه ادوارد بود و نه جولي..
ناهار تو ارامش صرف شد.
بعد ناهار هوس كردم به عادت گذشته از قصر بزنم بيرون.
بي سر و صدا و فرز سمت راه خروج رفتم..يه دفعه دستي روي در قرار گرفت.
هيني گفتم و عقب كشيدم.
ادوارد بود.خشك و جدي.
هنوز فرز و زرنگ بود.
ادوارد-اجازه نامه خروج از قصر؟؟؟
با اينكه خيلي از فرزي و هوشياريش خوشم اومده بود و تو دلم قربون صدقه اش ميرفتم با غيض گفتم:براي بيرون رفتن هام از تو اجازه نميگيرم..به هركسي دوست داري ميتوني خروج غيرقانونيم رو اطلاع بدي جناب فرمانده..
سرمو خم كردم و از زير دستش رد شدم و رفتم بيرون.
تو بازار قدم ميزدم.
لبخندي رو لبم اومده بود و با شوق چرخ ميزدم.
پاهام بي اختيار سمت اون رودخونه كشيده شد..اون رودخونه اي كه قلبم رو باختم.
جايي كه براي اولين بار ادوارد رو ديدم.
وايستادم ونگاش كردم ودركنار لبخندم بغضي تو گلوم خودنمايي كرد.
اروم سمت باغ و خونه ادوارد رفتم.
انگار باغش اتيش گرفته بود..كل باغ پرگل اون روزاش پر از خاكستر بود و هيچي ازش نمونده بود..
اشكم  جاري شد.
قلبم از اتيش باغش اتيش گرفت.
بيرون خونه اش وايستادم و زل زدم به كلبه اش..
نه..كشش رو نداشتم
نتونستم برم داخل..
تحملش رو نداشتم.
برگشتم به قصر.
شاد و لبخند زنان وارد قصر شدم.
تو راهرو بابا رو ديدم كه همراه نگهباناش بود و دركنارش ادوارد.
بابا منو ديد و با لبخند بهم خيره شد.
لبخندم روعميق تر كردم و قدمهام رو سريع و خودم رو به بابا رسوندم.
دست انداخت دور كمرم وگفت:كجا بودي عزيزم؟
شيطون گفتم:يعني مشاور و فرمانده عزيزتون بهتون نگفته؟
و نگاهي به ادوارد انداختم كه اخمهاش غليظ ترشد و دندوناشو به هم فشار داد.
از اين تغييراتش خوشم اومد..قيافه بي تفاوتش برام دردآرور بود.
بابا خنديد وگفت:يه چيزايي گفت..حالاكجا بودي؟
-تو شهر گشت ميزدم..جاي خاصي نرفته بودم
بابا-از اين به بعد تنها نرو.
-نه..خوبه
بابا سرش رو اورد كنار گوشم و اروم گفت:اخرين باري كه گفتم تنها بيرون نرو و رفتي..يه مرد اوردي جلوم گفتي دوسش دارم..
لبم رو گاز گرفتم و اروم زدم زير خنده.
بابا پيشونيمو بوسيد وگفت:پس تنها بي تنها
و رفت.
پشت چشمي براي ادوارد كه دنبال بابا ميرفت نازك كردم.
تازه داشتم انرژي و انگيزه شاد بودن پيدا ميكردم.
داشتم سرحال و شيطون ميشدم..

کریستیناWhere stories live. Discover now