87.حسود جانِ من

1.7K 162 12
                                    

زودتر از اونچه فكرش رو بكنم حكم طلاق دين و جولي اومد.
دين ميتونست زنش رو به زنا محكوم كنه و سر جولي از تنش جدا بشه ولي اينكار رو نكرد و جدا شدن.
من تنها كسي بودم كه ميخواستم جولي رو بدرقه كنم و واسه همين به قصر رفتم.
تو بالكن وايستادم و رفتنش رو نگاه كردم.
سر بلند كرد و زل زد بهم.
اشك تو چشمش حلقه زد ولي من لبخند پوزخند واري روي لب اوردم و بلند كه بشنوعه گفتم:محبت و عشق واگير دار نيست..عشق و محبت نمياره ولي مطمين باش حسرت و دلتنگي مياره..خيلي زود دلت براي اين همه عشق و مهربوني تنگ ميشه و اونوقته از حسرت داشتن و ازدست دادنش روزي هزار بار مرگ و درد رو ميچشي..مطمين باش..
و ازش رو برگردوندم و رفتم.
سري به دين زدم كه جدي و زخم خورده مشغول كارش بوده.
قبل از اومدنم به ادوارد گفته بودم شايد كل اون روز قصر بمونم و فردا صبح برگردم ولي تا نزديكاي غروب موندم ولي نتونستم بيشتر اين چهره غمگين و دل شكسته و الكي محكم دين رو ببينمو برگشتم خونه..
از صداي صحبتي كه از مطب ميومد فهميدم ادوارد مريض داره..
با ورودم به خونه متوجه ورودم شد و پشتم اومد و گفت:خوبي؟زود برگشتي..
درحاليكه شنلم رو در مياوردم بهش لبخند زدم و گفتم:اره..دوست نداشتي برگردم؟
اخم كرد و گفت:مسخره نشو..دلم برات تنگ شده بود..
لبخند زدم.
ادوارد-رفت؟
-رفت
اومد جلو و صورتم رو قاب گرفت و گفت:دين خوبه؟
-نميدونم..ميخواد نشون بده محكم و ارومه ولي..نميدونم..
پيشونيمو بوسيد و گفت:همه چيز درست ميشه و دين بالاخره اروم ميشه..
پردرد گفتم:اره..بالاخره..
سرمو تكون دادم و گفتم:برو به بيمارات برس..
ادوارد-ميخواي ردشون كنم و پيش تو بمونم؟
لبخند پرعشقي بهش زدم و دستشو نوازش كردم و گفتم:نه عزيزم..من خوبم..برو..
لبخند نرمي زد و نوك بينيم رو بوسيد و گفت:كاري داشتي صدام كن..
و راه افتاد كه بين راه وايستاد و گفت:براي شام دست به كاري نزنااا..فقط استراحت كن..خودم كارم تموم شد درست ميكنم..
لبخند زدم و سرتكون دادم.
رفت.
نفس عميقي كشيدم.
كمي نشستم ولي شب شديدا برام دلگير به نظر ميرسيد و حسي نميذاشت تنها باشم..دوست داشتم پيش ادوارد باشم.
اون ميتونست ارومم كنه.
واسه همين بلند شدم و رفتم تو مطبش.
وارد نشده بودم و جلوي در بودم كه چشمم به جمال شارلوت خورد كه روي تخت پزشكي ادوارد نشسته بود.
موهاي قرمزش خاطرات گذشته رو اورد جلوي چشمم..دوران دوستي من و ادوارد،شارلوت..قرار بود لباساش رو در بياره..ادوارد كه دم از وظيفه ميزد و شارلوتي واضح ميخواست دلبري كنه و باعث دعواي من و ادوارد شده بود.
دندونامو به هم فشار دادم.
شارلوت-شب قشنگيه ادوارد مگه نه؟
ادوارد با اخم داشت ماده اي رو بهم ميزد و جوابش رو نداد.
پس هنوز ميخواست مخ ادوارد رو بزنه.
به لباس باز و تنگ شارلوت نگاه كردم و خشمم بيشتر شد.
كثافت..
بي درنگ رفتم داخل.
ادوارد لبخند پرعشقي بهم زد و شارلوت نگاهي به سرتاپام انداخت و با غيض گفت:كريستينااا..تو هنوز اينجا مياي؟
با خشم نگاش كردم و گفتم:برخلاف تو كه مرض هات تمومي نداره من سالم و براي ديدن و بودن با ادوارد اينجا ميام..
و رفتم كنار ادوارد.
با غيض به ادوارد نگاه كردم.
غيضمو فهميد وچشماشو تنگ كرد واروم گفت:حسود جانِ من..اينجوري نگام نكن..يه بيماره مثل همه..
با غيض و اروم مثل خودش گفتم:مثل همه؟
لبخندي از حرص خوردنم زد و گفت:تو همسر مني..دنياي مني..جز تو هيچ كس و هيچي از دنيا نميخوام..
كمي نگاش كردم و خشن گفتم:پس ثابتش كن..
زل زد تو چشمم و سريع خودشو جلو كشيد و لبامو محكم بوسيد.
محكم،با عشق،شيرين..
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و همراهيش كردم.
هر دومون انگار حضور شارلوت بيريخت رو فراموش كرده بوديم و غرق هم بوديم.
پهلوهام نرم نوازش كرد و لباشو جدا كرد و شيرين گفت:واسه اثباتش كافي بود؟
شيطون دست روي سينه اش كشيدم واروم گفتم:فعلا اره..
نرم خنديد و اروم منو از خودش جدا كرد و جدي و با اخم رو به شارلوت گفت:حاضر شدي شارلوت؟
شارلوت با غيض و از لاي دندوناش گفت:من خيلي وقته حاضرم..فقط نخواستم مزاحم معاشقه تو و دوست دخترت بشم..
ادوارد-همسرم
شارلوت گنگ گفت:چي؟
ادوارد زل زد تو چشمش و محكم گفتم:كريستينا دوست دخترم نيست..همسرمه..فك كنم گفته بودم بدجوري ديوونه اش شدم..نتونستم چنين جواهري رو از دست بدم و براش جنگيدم و چند وقتيه كه ازدواج كرديم..
كارد ميزدي خون شارلوت در نميومد.
لبخند ژكوندي روي لبم اومد.
ادوارد-ميرم براي داروت از چاه اب بيارم..
و رفت بيرون.
رفتم جلو و كنار تخت شارلوت وايستادم و به لباس باز و سينه در معرض نمايشش اشاره كردم و گفت:اين روش ها ديگه براي ادوارد من جواب نميده..برو تورتو يه جاي ديگه پهن كن..
با غيض گفت:متوجه منظورت نميشم
-اگه احمق نباشي متوجه ميشي..ادوارد مال منه..عشوه هاتو براش حروم نكن چون كارساز نيست..
لبخند كثيفي زد و گفت:مطميني؟
-بيشتر از چشمام بهش اطمينان دارم..
سرتاپاشو نگاه كردم و گفتم:شرت كم عزيزم..
ادوارد اومد داخل.
لبخندي زدم و به ادوارد گفت:عزيزم ببين شارلوت چقدر مهربون و فهميده است..ميگه دردش اونقدرها هم شديد نيست و نميخواد بيشتر از اين مزاحم دو تازه عروس و داماد بشه..
و با لبخند گشادي زدم به شارلوت.
ادوارد-چه عالي..ممنون شارلوت..واقعا دلم براي كنار كريستينا بودن پر ميكشه..
شارلوت با خشم از تخت پايين اومد و خواست چيزي بگه ولي به جاش نگاه پرغيضي به من انداخت و سريع و با غيض رفت بيرون.
لبخندم گشاد تر شد.
نگاهم رو روي ادوارد كشيدم.
چشماشو تنگ كرد و با لبخند اومد جلو و گفت:بهش نميومد انقدر فهميده باشه..
زل زدم بهش.
سرش توي موهام فرو كرد ودستاش رو برد پشت كمرم و منو محكم به خودش چسبوند و پرعطش درحاليكه موهامو بو ميكشيد گفت:چطور فهميد خانومم داره ديوونه ام ميكنه؟
و سريع دست انداخت زير پام و بلندم كرد.
جيغ شوكه اي كشيدم كه با خنده مخلوط شد.
ادوارد-جاانم
منو درحاليكه ميخنديدم سمت اتاقمون برد و رو تخت خوابوند و با عشق لباموقفل كرد و روم نيمه خيز شد.
دستامو سمت دكمه هاي پيرهنش بردم.
خودشو عقب كشيد و با لذت بهم خيره شد تا دكمه هاشو باز كنم.
بوسه اي به سينه اش زدم.
به موهام چنگ زد و سرمو بالا اورد و محكم و داغ لبامو قفل كرد و باز ما مونديم و يه دنيا زمزمه عاشقونه كه با تك تك حركات و زمزمه هامون به وجود ديگري منتقل ميشد.

کریستیناWhere stories live. Discover now