76.عاشقش

1.8K 165 25
                                    

بالاخره صبح روز موعود فرا رسيد.
صبحي كه شبش قرار بود عروس مردي بشم كه روزها و ماه ها قلبم براش تپيده و حتي يك لحظه از خاطرم دور نشده.
بوسه اون روز ادوارد ته باغ ته دلم روبيشتر قرص كرده بود.
با نشاط از اتاق زدم بيرون.
همه اينور و اونور ميدوييدن و راهرو پر از خدمتكار درحال دو بود.
داشتم به دويدن يه خدمتكار نگاه ميكردم كه با كله رفتم تو شكم يكي.
دستمو روي سرم گرفتم و كج خلق خودمو عقب كشيدم كه جنگ راه بندازم كه با ديدن ادوارد كه با لبخند خيلي غليظي نگام ميكرد حرف تو دهنم ماسيد.
كمرمو گرفت و گفت:حواست كجاست عروس بعد از اين؟
ريز خنديدم و گفتم:همينجا..پيش تو داماد بعد از اين..
لبخندش عميق تر شد و گفت:بيا..
و بازوم رو گرفت و سمت اتاقم راه افتاد و به خدمتكاري هم اشاره زد بياد.
نگاهي به خدمتكار پشت سرم كردم كه يه سيني پر از خوراكي و صبحانه رو مياورد.
با تعجب به ادوارد نگاه كردم.
هدايتم كرد داخل اتاقم.
خدمتكار سيني رو روي ميز گذاشت و تعظيم كرد و رفت.
متعجب گفتم:قضيه چيه؟
اومد جلوم و بوسه كوتاه ولي عميقي روي لبم زد و از اتاق رفت بيرون و در مقابل چشماي متعجبم از پشت در رو قفل كرد.
شوكه رفتم سمت در و دستگيره اش رو كشيدم كه شايد قفل نكرده باشه اما در قفل بود.
ناباور گفتم:ادوارد..
خنديد وگفت:جان ادوارد..
كوبيدم به در و گفتم:اين چه كاريه؟چرا درو قفل كردي؟
جدي گفت:ميترسم..
-از چي؟
ادوارد-از اينكه باز يه عاملي جدامون كنه..امروز رو..به خاطر من..فقط به خاطر من توي اين اتاق بمون تا خيالم راحت باشه..
خنديدم و گفتم:تو ديووونه اي
اونم خنديد و گفت:ميدونم..ديوونه تو..
با خنده گفتم:ديوونه باز كن..
شيطون گفتم:به بابام ميگم ادبت كنه هااا
خنديد و گفت:يادت رفته گفت قفل و زنجيرت كنم؟
با غيض كوبيدم به در.
بلندتر خنديد و گفت:فقط امروزو..بذار خيالم راحت باشه..
لبخند زدم.
ادوارد-تا صبحانه تون رو ميل كنين مادرتون و نلي و ارايشگر و خياط رو ميفرستم پيشتون بانوي من..
خنديدم و گفتم:خيله خوب ديوونه ي من..دور دور توعه..
ادوارد-عاشقتم..فعلا
با خنده وتاسف سر تكون دادم و گفتم:منم..برو..فعلا..
با لبخند رفتم سراغ صبحونه ام.
مامان و نلي و خياط و ارايشگر باهم وارد شدن و در دوباره پشتشون بسته شد.
نلي و مامان خيلي خوشحال بودن و مدام ميخنديدن و سر به سرم ميذاشتن.
منم خوشحال بودم..خيلي زياد
احساس هيجان ميكردم.
ارايشكر ساعت ها روي ساعتم كار ميكرد و به خياط گفتم ميخوام لباس عروس سابقم رو بپوشم..لباسي كه اون دفعه با شوخي و شيطنت براي ادواردم دوخته شده بود ولي بهم خورده بود و نتونستم بپوشمش.
الان ميخواستم بپوشمش.
كمي ترس و اضطراب تو وجودم بود ولي سعي ميكردم با فكر به ادوارد خودمو اروم كنم و به خودم انرژي و انگيزه بدم.
نفس عميقي كشيدم.
با لبخند و خنده به شيطنت هاي نلي لباسم رو پوشيدم.
نلي موهام رو مرتب كرد و تاج و تورم رو روي سرم گذاشت.
با هيجان رفتم جلوي اينه و به خودم نگاه كردم.
توي اين لباس سفيد توري واقعا خوشگل شده بودم.
با شوق به خودم نگاه كردم.
مامان اومد كنارم و شونه مو گرفت و چونه اش رو روي شونه ام گذاشت و تو اينه بهم نگاه كرد و با بغض گفت:عين فرشته ها شدي دختر من..
نلي اومد اون سمتم و چونه اش  رو روي اون يكي شونه ام گذاشت و گفت:وووي اره..خيلي خوشگل شدي..
و شيطون ادامه داد:طفلك ادوارد..
با شرم خنديدم و دستي به موهام كشيدم.
مامان گونه مو بوسيد و گفت:خوشبخت بشي عزيزم.
دستشو نوازش كردم.
مامان و نلي مشغول اماده كردن خودشون شدن.
باذوق و هيجان منتظر بودم و بالاخره وقتش رسيد.
خدمتكاري خبر اورد همه مهمانها اومدن و منتظرن و پدر براي همراهي من جلوي در ايستاده.
با هيجان و استرس بلند شدم.
مامان و نلي دورم چرخيدن و براي اخرين بار لباسم رو مرتب كردن و به بيرون هدايتم كردن.
بابا پشتش به من بود و با باز شدن در برگشت سمتم.
يه لبخند خيلي دلنشين بهم زد و پيشونيمو بوسيد و گفت:خيلي زيبا شدي دختركوچولوي من..
ريز خنديدم.
بغض پدرانه اش رو ازم پنهون كرد و بازوشو سمتم گرفت.
منم بغض كردم و دستم رو دور بازوش حلقه كردم و راه افتاديم.
مامان و نلي هم پشتمون راه افتادن.
به سالن رسيديم.
نفس عميقي كشيدم و وارد شديم.
همه تعظيم كردن و شروع كردن به دست زدن.
صداي بلند موسيقي شادي به گوش رسيد.
چشمم خورد به ادواردم كه با يه لبخند و چشمايي كه عشق و لذت توش موج ميزد بهم خيره بود.
با ديدنش لبخند خيلي عميق و شادي روي لبم اومد.
مرد من با كت بلند مشكي پايين تخت پادشاهي پدر ايستاده بود و خوشگل نگام ميكرد.
قلبم از لذت و هيجان تند تند ميزد.
بهش رسيديم.
بابا دست منو از دور بازوش جدا كرد و كنار رفت.
روبروي ادوارد وايستادم.
چشماش كه حتي يه ثانيه ازم جدا نميشد حلقه اشك توش جمع شد.
باغم اشكاري توي صورتم دقيق شد.
نماينده پاپ شروع كرد به خوندن موعظه اش.
من و ادوارد فقط غرق هم بوديم.
نگراني و اضطراب و ناباوري تو نگاه هر دومون موج ميزد ولي شوق و شاديمون خيلي بيشتر بود.
ادوارد با اون صداي مردونه اش شروع كرد به گفتن چيزهايي كه پاپ ميگفت.
نوبت من شد.
صدام ميلرزيد.
پاپ خواست زانو بزنيم و برگه ازدواجمون رو امضا كنيم.
اروم زانو زدم و برگشتم به بابا نگاه كردم.
بهم لبخند اطمينان بخشي زد.
با عشق به ادوارد نگاه كردم و امضا كردم و اروم بلند شدم.
ادواردم بدون مكث امضا كرد و بلند شد.
باز رو رربروي هم ايستاديم وشروع كردم به گفتن ادامه جملات.
سر جمله اخر اشك تو چشمم جمع شد.
نماينده پاپ-من شما رو زن و شوهر اعلام ميكنم..
اشكم جاري شد.
اشك شوق بود..اشك ناباوري..
خدايااا..من واقعا همسر ادوارد شده بودم؟كسي كه در حسرت داشتنش ميسوختم؟
ادوارد بدون درنگ دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و لبامو بوسيد.
همه شادو پرانرژي دست زدن و صداي شادي و تبريك و موزيك بالا رفت.
ادوارد با دستش اشكم رو پاك كرد و لباش رو از لبام جدا كرد و پيشونيش رو به پيشونيم چسبوند.
با بغض خنديدم.
اونم خنديد.
هردو بلند خنديديم.
چشمام رو با ارامش بستم و بعد با شوق برگشتيم سمت مهمونااا..
پدر و مادر عزيزم با عشق دستاشونو به هم حلقه كرده بودن و شاد و بابغض نگام ميكردن.
دين مهربونم كه با شادي و خنده برامون دست ميزد.
نلي..بهترين دوستم كه خوشحال و پرانرژي ميخنديد و دست ميزد.
خيلي حس خوبي داشتم.
همه اون لحظات درد ناك كنار رفته بودن..فقط من مونده بودم و ادوارد و يه خانواده فوق العاده كه عاشق تك تكشون بودم.
ادوارد دستم رو فشرد و بهم لبخندعاشقونه دردناكي زد.
من عاشق اين مرد بودم..عاشقش

کریستیناWhere stories live. Discover now