#13

4.2K 341 178
                                    


د ا ن زین

فاک من چکار کردم.من لعنتی موقعی که لیام داشت لمسم میکرد اشتباهی اسم لویی رو اوردم!!!اینطور نبود که من لویی رو تصور کنم فقط من داشتم اولش نحوه برخورد لیام رو با لویی مقایسه میکردم و بعد...اوف باید برم دنبال لیام.

هرچند نمیدونم کجا رفته.اون فقط عصبی شد و بعد سریع از حموم رفت بیرون.گوشیم رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم.نیمه شب بود اما باید مطمئن بشم لیام کار احمقانه ای نمیکنه.مثلا تا فردا صبح توی ماشین زیر پل بزرگ لندن تنهایی نمیشینه و مشروب بخوره

شماره ش رو گرفتم.وقتی که بوق دوم رو شنیدم جواب داد"چکارش داری؟"
هی!!!این که صدای لیام نیست.یه دختر جوابم رو داد و ناخواسته باعث شد حس حسادت تو قلبم روشن بشه
-هی...تو کی هستی؟؟؟..من زینم...دوست پسر لیام...میشه باهاش حرف بزنم؟

+من دوست دخترش هستم و میدونم تو کی هستی...لعنتی...و ازت پرسیدم چکارش داری؟ چون نمیخواد باهات حرف بزنه...
سرم گیج رفت...دوست دخترش؟؟؟؟....اون نمیخواد باهام حرف بزنه؟!؟!نه این فقط یه سوتفاهم کوچک بود نباید اینطوری بشه.دوباره اصرار کردم
-خواهش میکنم....من واقعا باید باهاش حرف بزنم
+برو به درک

گوشی رو قطع کرد.دوباره شماره رو گرفتم.من تا امشب صدای لیام رو نشنوم نمیتونم راحت بمونم
×کارت رو بگو
-هی لیام....پسر...خواهش میکنم....قضیه اینطوری که تو فک میکنی نیست...قسم میخورم....من فقط یه لحظه اشتباه کردم....خواهش میکنم لی...الان کجا هستی؟؟؟؟
لیام چیزی نگفت.احساس میکردم الان اشکهام شروع به ریختن میکنن

بعد از مکث طولانی بالاخره گفت"امشب خونه خواهرم میمونم...فردا صبح با هم حرف میزنیم"
-باشه خوبه...لیام من معذرت میخوام...خواهش میکنم حرفم رو باور کن
×لازم نیست عذرخواهی کنی زین.شب بخیر
تلفن رو قطع کردم.باید لیام باورم کنه.من هرگز تو اون لحظه بدن لویی رو تصور نمیکردم.من واقعا قصد دارم لویی و کاراهاش رو از ذهنم پاک کنم

بدون اینکه موهام رو خشک کنم خودم رو روی تخت انداختم و چشمام رو بستم.سرم درد گرفته بود.اون دختر گفت دوست دختر لیامه!!!خدایا نه!!!!
نمیدونم چقد طول کشید تا خواب رفتم اما وقتی بیدار شدم هنوز سردرد بودم.
صدای در زدن اومد.خدمتکار لیام بود.
-اقای پین تشریف اوردن.خواستن که برین پایین

+ پنج دقیقه دیگه اونجام.
سریع از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و موهامو تو اینه حالت دادم.
لیام روی مبل نشسته و منتظر من بود.با دیدنش واقعا حس عذاب وجدان بهم حمله کرد.من خیلی این پسر رو اذیت کردم ولی اون همیشه مثل یه فرشته رفتار کرده باهام

با این حال برخلاف همیشه برای بغل کردنم از جاش بلند نشد.خودم به طرفش رفتم و کنارش نشستم.
-هی لی من...
+اینقد برات چندش اور هستم؟
چشمام گرد شد.
-تو چی میگی لیام؟
+اینقد تو تخت برات عذاب اور هستم که باید برای تحریک شدن به لویی فکر کنی؟

-فاک لیام....قسم میخورم...اینطور نبود...من فقط یه لحظه اشتباه کردم...من بهش فکر نمیکردم...من میخوام فراموشش کنم...خواهش میکنم باور کن
لیام چند لحظه فقط نگاهم کرد داشت تصمیم میگرفت که حرفام رو باور کنه یا نه.و خوشحالم که باور کرد چون چشماش رو بست و سرش رو یه کم تکون داد.

خوشحال بغلش کردم اونم دستای بزرگشو دور بدنم حلقه کرد.خب این حس خوبیه که تو بغل قوی لیام باشم.
ازش پرسیدم"اون دختر...دیشب..."
+بهت دروغ گفت...اون نیکول خواهرم بود
نفس راحتی کشیدم
لیام یکی از خدمتکاراشو صدا زد و بهش گفت که بره سارا رو صدا بزنه تا برای ویزیت دکتر حاضر شه.

-بعد از برگشتن صبحانه میخوریم.مشکلی نیست؟
+نه فک نکنم
سارا خیلی زود اماده شد و اومد.
ازش پرسیدم"هی...حالت چطوره؟"
-خوبم...فقط زودتر بریم.
لیام جلو رفت و دست سارا رو گرفت تا کمکش کنه.

خیلی زود ما به بیمارستان مرکزی رسیدیم.لیام به من گفت دکتر اجازه نمیده هردوی ما همراه با سارا داخل اتاقش بریم.پس من بیرون منتظر نشستم.تقریبا نیم ساعت طول کشید تا اونا بیرون اومدن.

هیجان زده به سمتشون رفتم.لبخند بزرگی روی لب لیام بود.و حتی با یه کم دقت میشد رد یه لبخند کمرنگ رو روی لبای سارا هم دید.لیام هیجان زده درحالی که برگه عکس به دستم میداد گفت" دکتر گفت اون یه دختره زین!اون خیلی کوچیک بود نگاهش کن"

به عکس سونوگرافی نگاه کردم میشد تا حدودی بدن یه جنین رو از تو اشکال سفید و سیاه تشخصی داد.چند ماه پیش اینقد لوتی موقع قربون صدقه رفتن عکس دوقلوها ازشون برام تعریف کرده بود که دیگه یاد گرفته بودم.
سارا که تا الان ساکت ایستاده بود غر زد"میشه بعدا درمورد اینا حرف بزنید؟ من واقعا دارم از گرسنگی بیحال میشم"

-اوه حتما.بریم.تو باید واقعا به خودت بیشتر برسی.
+باشه حالا هرچی....بریم
ما به خونه برگشتیم.ناراحتی دیشب و امروز صبحم با رفتار منطقی لیام و دیدن عکس دختر کوچولومون برطرف شد.شاید وقتش باشه یه کاری بکنم تا لیام رو خوشحال کنم.

Force And Hate 2(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now