#2

5.2K 458 153
                                    


د ا ن زین

لیام تکونی خورد و دستش رو از دورم باز کرد. تو خواب ناله ای کرد.بهش خیره شدم اون داره یه خواب تحریک کننده میبینه؟!؟!دوباره ناله کرد و زیر لبش اسم منو اورد.خیلی وقته به لیام اجازه ندادم باهام سکس داشته باشه.اون هيچوقت شکایتی نکرد.

شبای اولی که از خونه لویی بیرون اومده بود فاصله ش رو باهام رعایت میکرد میدونست هنوز داغدار عشق لویی هستم و ازم خواسته ای نداشت.بعد از دوهفته که خواست بهم نزدیک بشه پسش زدم.نمیدونم چرا.ولی اصلا دیگه دلم نمیخواد کسی بهم نزدیک بشه

احساس میکنم عقده تمام سکسهای اجباری که تو این 7سال با لویی داشتم و از خیلیاشون لذتی نبردم الان داره سر باز میکنه.میدونستم لیام تقصیری تو این جریان نداره و لیاقتش این نیست ولی نمیتونستم به خودم اجازه بدم دوباره از بدنم استفاده بشه.

لیام با صبوری تمام باهاش کنار اومد.اون گفت که لازم نیست نگران این موضوع باشم و اون درک میکنه و بهم هرقدر که بخوام وقت میده تا باهاش کنار بیام.

لیام دوباره ناله کرد و دستش رو تو باکسرش برد.میتونستم ببینم چقد بزرگ شده و میتونم برا راحت کردن لیام یه بلوجاب ساده بهش بدم اما....صدای لیام بلند شد و یه دفعه از خواب پرید.نفس نفس میزد و هنوز متوجه نبود چی شده

چند لحظه گذشت و بعد اون چرخید تا به من نگاه کنه.با حالت خجالت تو صورتش نگاهم کرد و گفت"اوه....صبح بخیر"
میدونستم نمیخواد درمورد اتفاقی که الان براش افتاد حرف بزنه پس منم چیزی نگفتم.بهش لبخند زدم و گفتم"صبح بخیر عزیزم.الان برات صبحانه درست میکنم"

میخواستم هرچه زودتر از کنارش برم تا بیشتر از این خجالت نکشه.سریع از تخت بیرون اومدم و لباسام رو پوشیدم.لیام هنوز روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه خیس رو تو دستش گرفته بود.به اشپزخونه رفتم و سعی کردم صبحانه خوبی برای لیام حاضر کنم.

هرچند لیام چند تا خدمتکار داره و اصلا لازم نیست من هیچ کاری بکنم اما خب میخوام صبحانه امروز خاص باشه.یه قرص مسکن برای سردردم خوردم و بعد صبحانه رو حاضر کردم و روی میز چیدم.چند دقیقه بعد لیام که دوش گرفته بود وارد اشپزخونه شد.بطرفم اومد.بغلم کرد و گونه م رو بوسید.منم درجوابش گونه ش رو بوسیدم.

همینطور که پشت میز مینشست گفت"چی شده امروز سرحالی؟"
اون خیلی خوب منو میشناسه.حتی بهتر از خودم!
-خب راستش من....میدونی چیه لی...دیروز که رفته بودم پارک یه زنی رو دیدم که سرو وضع درستی نداشت....و من تصمیم گرفتم کمکش کنم
+خب اینکه خیلی خوبه
-اوووم...اون حامله بود و داشت دنبال یه دکتر میگشت تا بچه رو سقط کنه.چون میگفت نمیتونه از پس مخارجش بربیاد.

لیام با گیجی نگاهم میکرد.هنوز متوجه قصدم نشده.
- من شماره ش رو گرفتم و میخوام با پولی که دارم مخارج اون زن رو بدم تا وقتی بچه رو بدنیا بیاره و اونوقت بچه رو بده به من!!....یعنی به ما!

+و پدر بچه چی میشه؟
-اون گفت که بچه ش پدری نداره
لیام یه کم از عسل داخل چاییش ریخت و گفت"تو با بزرگ کردن بچه یه نفر دیگه خوشحال میشی؟"
-خوشحال؟؟؟ نمیدونم....ولی....اره...فک کنم خوشحال بشم

چشمای لیام برقی زد.اون حاضره هرکاری بکنه تا من خوشحال باشم.اون حتی برام نوبت گرفت تا با مشاور صحبت کنم اما من به جلسات مشاوره نرفتم.
+باشه اگر این باعث حواس پرتی و خوشحالی تو میشه قبوله
خوشحال از جام بلند شدم و لیام رو بغل کردم.و محکم بوسیدمش.

شماره اون زن رو گرفتم.حتی اسمش رو نمیدونم.
-سلام من زینم.همونی که دیروز باهاش ناهار خوردی
+اهان اره...چی میخوای؟
-میشه ببینمت؟
مکث طولانیی کرد و بعد گفت
+بیا به همون پارک
-باشه 1ساعت دیگه 

Force And Hate 2(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now