#9

3.8K 374 248
                                    


د ا ن لویی

بعد از برگشتن از کلاب هری ازم پرسید که ایا تونستم خبری از خونوادش پیدا کنم؟ منم گفتم که اون فرد خبری نداشته و قرار شده اگر خبری پیدا کرد بهم بگه.هری با ناراحتی سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت.

قرار مشاوره م با روانشناس نیم ساعت دیگه شروع میشه.من نتونستم به کمپی که لوتی اسمم رو نوشته بود برم چون اون یه کمپ شبانه روزی بود.و اینجوری مجبور بودم حداقل به مدت 4هفته از هری و بچه هامون دور باشم که برام امکان پذیر نبود

پس تصمیم گرفتم با یه روانشناس دیگه قرار بزارم و باهاش حرف بزنم.
اون یه مرد فوق العاده جذاب بود.با چشمای سبز و موهای کوتاه قهوه ای و ته ریشی که اونو 100 برابر جذابتر کرده بود.
هیکلش واقعا میتونست هر دختر یا پسری رو مجذوب خودش بکنه.

باهاش دست دادم و سلام کردم و بعد روبروش نشستم.
-من مشاور شما هستم.میتونی منو دیمن صدا بزنی.حالا بیا شروع کنیم.مشکلت چیه؟
+خب راستش من نمیدونم از کجا باید شروع کنم.من مشکلات زیادی دارم.
-خب بزارین کمکتون کنم.کدوم یکی از مشکلاتتون بنظر خودتون بدتر از بقیه ست؟

+البته این مشکلات زیادی که میگم مال چند وقت پیش بودن و من تونستم تا حدودی بهشون غلبه کنم ولی خب برای اینکه کاملا از شرشون خلاص بشم به کمک احتیاج دارم
-خیلی خوبه....حالا شروع کنین
+خب من....

من شروع کردم به تعریف کردن داستان زندگیم،از وقتی که آزمایشم نشون داد که من هرگز بچه دار نمیشم و بعد کل قضایای بعدش و احساس عجیبی که نسبت به درد کشیدن بقیه ،مخصوصا برده هام داشتم.مشاور به حرفای من گوش داد اون اصلا منو قضاوت نکرد و ازم متنفر نشد.

بعد براش از هری تعریف کردم.و اینکه چقد وقتی ازم نافرمانی میکرد عصبانی میشدم و چقد سخت تنبیه ش میکردم.
وقتی بهش گفتم که هری ازم باردار شد یه کم ابروهاش رو با حالت تعجب بالا برد اما بازم چیزی نگفت.

بعد از حس جدیدم به هری گفتم اینکه به مرور احساس کردم دارم عاشقش میشم.اما نمیتونستم بهش اینو بگم.و بازم اذیتش میکردم.اینکه وقتی هری بهم میگفت نمیخواد دیگه کنار من و بچه هامون بمونه چقد عصبانی و ناامید میشدم.

اخر هم درمورد پیشرفتم گفتم اینکه چقد تونستم جلوی عصبانیتم رو بگیرم.
مشاور تمام مدت با اشتیاق به حرفام گوش داد و وقتی من ساکت شدم گفت"خب اینکه خودتون تونستین این روند کنترل کردن رو شروع کنین خیلی خوبه.همیشه اولین قدم درمان سخت ترینه.

فک کنم عشق و دوست داشتن اون پسر باعث یه تحول بزرگ تو رفتار شما شده اما باید کاری کنین وقتی دوست داشتن اون پسر براتون عادی شد این مشکل برگشت نکنه.من فک میکنم 3یا 4 ماه جلسات مشاوره میتونه کمکتون کنه."

-باشه.هرکار که لازم باشه میکنم
+در ضمن خوندن این کتاب هم کمکتون میکنه
همزمان با گفتن این جمله کتابی از روی میزش برداشت و به دستم داد.
یه کتاب کوچیک بود.با اینکه زیاد اهل کتاب خوندن نیستم ولی کتاب رو کنارم گذاشتم تا با خودم به خونه ببرمش

بعد از اون دیمن درمورد عصبانیت و ضررهایی که به روابط اجتماعی من میزنه صحبت کرد.و بعد تاریخ جلسه بعد رو تعیین کرد و من از مطبش خارج شدم.
داشتم تو ماشین با خودم فکر میکردم که یادم اومد  درمورد زین و نقشش تو زندگیم چیزی نگفتم.باید یادم بمونه دفعه دیگه حتما درموردش صحبت کنم.چون مشکلم با زین از مشکلات خیلی اساسی منه.

گوشیم زنگ خورد و من با نگاه کردن به اسم کسی که داشت بهم زنگ میزد یادم افتاد که بزرگترین مشکلم رو از یاد برده بودم!
آدام!!!
کنار خیابون پارک کردم تا جوابش رو بدم چون احتمال داره موقع حرف زدن باهاش با یه نفر تصادف کنم!

-سلام
+هی لو...کجایی؟
-داشتم میرفتم خونه.
+خونه؟؟؟؟واقعا کیتن؟؟؟؟ از کی تا حالا این موقع شب میری خونه؟تا 10 دقیقه دیگه تو همون کلابی که اخرین بار اوردمت میبینمت.میدونی که اگر دیر کنی بدجور عصبانی میشم
دهنم رو باز کردم تا اعتراض کنم اما اون گوشی رو قطع کرد.

خب این افتضاحترین حالت ممکنه!!
فااااک

Force And Hate 2(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now