#3

4.8K 425 96
                                    

د ا ن زین

گوشی رو قطع کردم و به لیام که هنوز مشغول صبحانه خوردن بود لبخندی زدم.و گفتم"من میرم باهاش حرف بزنم"
-دعوتش کن به خونه.بگو میتونه تا اخر بارداریش پیش ما زندگی کنه
+این عالی میشه.
لبخندی زیبایی روی لبای لیام بود.من عاشق وقتی هستم که لیام میخنده.

به طرف پارک حرکت کردم.خیلی زود جلوی همون نیمکتی که قبلا اون زن رو دیده بودم رسیدم.هنوز نیومده بود.نشستم و منتظر شدم.
گوشیم رو دراوردم و به عکسی که از دوقلوها گرفته بودم نگاه کردم.اونا دقیقا مثل فرشته ها هستن.ای کاش مال من بودن!
ریموند حتی با اینکه چشماش بسته و خوابیده بود بازم کاملا شبیه هریه.

با اینکه من فقط چند روز کنار دوقلوها بودم ولی احساس دلتنگی شدیدی نسبت بهشون دارم و همینطور نسبت به دوتا پدراشون!!
صدایی از پشت سرم گفت"اونا بچه هاتن؟"
برگشتم و اون زن رو دیدم.هنوزم مثل دیروز رنگ پریده و مریض بنظر میرسید.

-نه
+اصلا ازدواج کردی؟
-نه.با دوست پسرم زندگی میکنم
میتونستم ببینم با فهمیدن اینکه من گی هستم چقد تعجب کرد و حتی یه کم چندشش شد!!!
+اوه.خوبه...سریعتر بگو چکارم داری چون باید برم
-دیروزم گفتم بهت.میخوام کمکت کنم
+منم گفتم به کمکت نیاز ندارم

-ببین تو میخوای بچه رو از بین ببری چون برا بزرگ کردنش به کمک احتیاج داری و کسی نیست تا کمکت کنه
دهنش رو باز کرد تا اعتراض کنه ولی من زودتر گفتم
-نه انکارش نکن...من میدونم که از پس مخارجش برنمیای.و من میخوام کمکت کنم.

چند لحظه صبر کردم تا ببینم مخالفت میکنه یا نه ولی چیزی نگفت پس ادامه دادم"من حاضرم کل مخارج تو رو بدم ولی اون بچه رو از بین نبری و بعد از بدنیا اومدن بدیش به من"
-تو شوخی میکنی؟
+نه
-تو واقعا یه بچه حروم زاده رو که حتی مادرش نمیخوادش میخوای بزرگ کنی؟

+مهم نیست اون کیه.فقط همونطور که خودت دیروز گفتی هیچکس لیاقت نداره که زندگی پر از بدبختی و تحقیر داشته باشه.منو دوست پسرم زندگی خوبی به بچه ت میدیم.
خب اون داشت با خودش کلنجار میرفت.
+تو میتونی بیای و با ما زندگی کنی و حتی بعد از بدنیا اومدن بچه بهت پول میدیم تا زندگی خوبی داشته باشی

-بزار فکر کنم.
+خوبه.برای ناهار همراهم بیا تا با دوست پسرم آشنا بشی و تا اون موقع تصمیمت رو بگیر
سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد
بطرف خونه راه افتادیم.اون آروم راه میومد.
-بالاخره اسمت رو بهم میگی؟
+سارا اسمیت

-گفتی خونواده ای نداری.پس کجا میخوابی شبا؟
+تو یکی از اتاقای پشتی یه کلاب
-اوه!
میتونستم تصور کنم چقد زندگی سختی رو اونجا داره.
-تو خیلی برام آشنا هستی.انگار از قبل میشناختمت
+من تازه دو هفته ست به لندن اومدم.تا قبل از اون هرگز اینجا نبودم

شونه هام رو بالا انداختم.من هنوزم احساس عجیبی نسبت به سارا دارم
جلوی در عمارت بزرگ لیام ایستادم و در زدم.خیلی زود یکی از خدمتکارا در رو باز کرد.
سارا اصلا اشاره ای به بزرگی و زیبایی خونه نکرد انگار  یه چیز کاملا عادی بود

یکی از خدمتکارا گفت که لیام رفته بیرون و گفته برای ناهار برمیگرده.رو به سارا گفتم"میتونی تو یکی از اتاقا استراحت کنی.میگم برات یه چیزی بیارن تا بخوری قبل از ناهار"
سرش رو تکون داد و لبخند سردی زد.

Force And Hate 2(L.S/BDSM)Where stories live. Discover now