- ۱ : دوستانه

1.3K 207 244
                                    

« چند سال پیش خانم مالیک اون رو از تخت بیرون کشید تا تو ایکس فکتور شرکت کنه و زین مالیک محبوبِ امروز رو بسازه . و ما همچنان مجبوریم همون زین مالیک رو از تخت بکشیم بیرون تا به مصاحبه هاش برسه . و هیچکدوم نمیدونیم دلیل محبوب شدن اون دقیقا چی میتونه باشه ؟ »

نایل با صدای بلندی خندید وقتی لویی با یه نیشخند روی لبش زیر آب زین رو پشت تلفن زد . هری بدون اینکه متوجه ی اتفاقات اطرافش باشه با دهن باز به حرکت انگشت های لویی که با سیم تلفن بازی میکرد زل زده بود و لیام سعی کرد بی طرف باشه . اون قهوه جوش رو از دستگاه جدا کرد و ماگ های رنگی رو با احتیاط پر کرد ، ولی نتونست جلوی لبخندی که روی لبش شکل میگرفت رو بگیره .

« فکر میکنم صدای خنده ی معروف نایل رو شنیدم ، درسته ؟ شما پسرا با همین ؟ »

زنِ مصاحبه گر بعد از اینکه به جمله ی قبلی لویی خندید ، پرسید . امیدوار بود که درست حدس زده باشه .

لویی لبخند زد و یک دستش رو باز کرد و اجازه داد هری به بازوش تکیه بده وقتی لیام سینیِ ماگ هارو روی میز گذاشت و نایل خودش رو جلو کشید و طرف دیگه ی میز روی زمین نشست . یه جمع صمیمی و نزدیک رو تشکیل دادن .

« آره ما همگی اینجاییم تا تعطیلات آخر هفته رو کنار هم باشیم »

« سلام » هری ، نایل و لیام همزمان ، با صدای بلند گفتن

مصاحبه گر با شادی خندید و سلام کرد .

« سلام پسرا ، قطعا شنونده های ما خوشحالن که همه ی شما رو با هم روی خط داریم »

« اوه آره ، ما هم خوشحالیم که با شماییم ، هر چند نفر اصلی که قرار بود جواب بده خوابه ! »

لیام خندید و خم شد تا ماگ قرمز رنگش رو برداره . و آره ماگ قرمز مخصوص اونه چون همه ی پسرا تو خونه ی زین وسایل مخصوص خودشون رو داشتن ، وسایل خودشون با رنگ های مختص به خودشون . از یه جایی به بعد اونا فهمیدن که دوست دارن زمان زیادی رو در کنار هم بگذرونن و بیشتر از قبل با هم باشن . پس شروع کردن به موندن تو خونه ی همدیگه برای مدت نسبتاً طولانی ، کم کم وسایل مورد نیازِ شخصیشون هم اضافه کردن و الان این خیلی عادیه که ماگ های سبز ، آبی ، قرمز و نارنجی توی کابینت ظرف های زین باشه . یا هری کشوی باکسر های خودشو توی اتاق مهمان نایل داشته باشه و لویی یه تدی بر بزرگ توی خونه ی لیام گذاشته باشه چون لویی عادت داره شب ها یه چیزی رو بغل کنه تا خوابش ببره و لیام متنفره از اینکه لویی تو تخت بهش بچسبه .

« آه ، درسته . پس وقتی بالاخره تونستین بیدارش کنین سلام ما رو بهش برسونین ! و بهش بگین که یه مصاحبه ی دیگه به ما بدهکاری تا ما بدقولیت رو فراموش کنیم »

مصاحبه گر با لحن شوخ گفت و دوستانه خندید .

« حتماً بهش میگم ، خوشحال شدم که باهات حرف زدم »

terrorist | Z.M -  RPFWhere stories live. Discover now