« چند سال پیش خانم مالیک اون رو از تخت بیرون کشید تا تو ایکس فکتور شرکت کنه و زین مالیک محبوبِ امروز رو بسازه . و ما همچنان مجبوریم همون زین مالیک رو از تخت بکشیم بیرون تا به مصاحبه هاش برسه . و هیچکدوم نمیدونیم دلیل محبوب شدن اون دقیقا چی میتونه باشه ؟ »
نایل با صدای بلندی خندید وقتی لویی با یه نیشخند روی لبش زیر آب زین رو پشت تلفن زد . هری بدون اینکه متوجه ی اتفاقات اطرافش باشه با دهن باز به حرکت انگشت های لویی که با سیم تلفن بازی میکرد زل زده بود و لیام سعی کرد بی طرف باشه . اون قهوه جوش رو از دستگاه جدا کرد و ماگ های رنگی رو با احتیاط پر کرد ، ولی نتونست جلوی لبخندی که روی لبش شکل میگرفت رو بگیره .
« فکر میکنم صدای خنده ی معروف نایل رو شنیدم ، درسته ؟ شما پسرا با همین ؟ »
زنِ مصاحبه گر بعد از اینکه به جمله ی قبلی لویی خندید ، پرسید . امیدوار بود که درست حدس زده باشه .
لویی لبخند زد و یک دستش رو باز کرد و اجازه داد هری به بازوش تکیه بده وقتی لیام سینیِ ماگ هارو روی میز گذاشت و نایل خودش رو جلو کشید و طرف دیگه ی میز روی زمین نشست . یه جمع صمیمی و نزدیک رو تشکیل دادن .
« آره ما همگی اینجاییم تا تعطیلات آخر هفته رو کنار هم باشیم »
« سلام » هری ، نایل و لیام همزمان ، با صدای بلند گفتن
مصاحبه گر با شادی خندید و سلام کرد .
« سلام پسرا ، قطعا شنونده های ما خوشحالن که همه ی شما رو با هم روی خط داریم »
« اوه آره ، ما هم خوشحالیم که با شماییم ، هر چند نفر اصلی که قرار بود جواب بده خوابه ! »
لیام خندید و خم شد تا ماگ قرمز رنگش رو برداره . و آره ماگ قرمز مخصوص اونه چون همه ی پسرا تو خونه ی زین وسایل مخصوص خودشون رو داشتن ، وسایل خودشون با رنگ های مختص به خودشون . از یه جایی به بعد اونا فهمیدن که دوست دارن زمان زیادی رو در کنار هم بگذرونن و بیشتر از قبل با هم باشن . پس شروع کردن به موندن تو خونه ی همدیگه برای مدت نسبتاً طولانی ، کم کم وسایل مورد نیازِ شخصیشون هم اضافه کردن و الان این خیلی عادیه که ماگ های سبز ، آبی ، قرمز و نارنجی توی کابینت ظرف های زین باشه . یا هری کشوی باکسر های خودشو توی اتاق مهمان نایل داشته باشه و لویی یه تدی بر بزرگ توی خونه ی لیام گذاشته باشه چون لویی عادت داره شب ها یه چیزی رو بغل کنه تا خوابش ببره و لیام متنفره از اینکه لویی تو تخت بهش بچسبه .
« آه ، درسته . پس وقتی بالاخره تونستین بیدارش کنین سلام ما رو بهش برسونین ! و بهش بگین که یه مصاحبه ی دیگه به ما بدهکاری تا ما بدقولیت رو فراموش کنیم »
مصاحبه گر با لحن شوخ گفت و دوستانه خندید .
« حتماً بهش میگم ، خوشحال شدم که باهات حرف زدم »
![](https://img.wattpad.com/cover/108006988-288-k414954.jpg)
YOU ARE READING
terrorist | Z.M - RPF
Fanfiction' تروریست ' شاید این موضوع ، مسئله ی خاصی نباشه اگه شما تنها عضو مسلمان یک بوی بند شناخته شده و جوون نباشید . اما این موضوع مسئله ی مهمی میشه اگه شما تنها عضو یک بوی بند شناخته شده و جوون باشید . - فن فیکشن زیام مین نویسنده : ____Marry@ آغاز : بهار...