"می‌خوای بمیری؟"

خوشبختانه جین همچنان خواب بود، نامجون جونگکوک رو سمت کاناپه برد، روش پتو انداخت و مثل موش آروم به سمت تخت خودش رفت.

جین کاملاً بیدار بود و داشت گوشیش رو چک می‌کرد.

"دنبال پیام همسرم میگشتم که بهم خبره بده نصف شب بیرون میره"

قبل از اینکه نامجون بتونه توضیح بده یا بهانه‌ای بیاره، جین ادامه داد

"می‌دونم دلیل داری و صبح بهم می‌گی"

رو تخت چندتا ضربه زد

"بیا بخوابیم، باشه؟ بعداً باید با یه جنازه سر و کله بزنی."

لعنت بهت جونگکوک!

++++

جونگکوک با سرگیجه و حالت تهوع بیدار شد.

'لعنتی، پدر و مادرم منو می‌کشن'

باخودش فکر کرد.

بوی ضعیف قهوه و فندق که می‌دونست متعلق به خونه نامجون و جین هست، به مشامش می‌رسید.

پس دیگه تو زندان نبود، خوبه.

حالا باید خیلی آروم به سمت در میرفت و تا جایی که می‌تونست دور میشد.

با این فکر، به دنبال ژاکت و کیف پولش گشت.

لعنتی! هر دو رو تو بار گم کرده بود.

حالا چطور باید به خونه برمیگشت؟ شاید بتونه بدوه ولی خیلی دور بود، اونم خمار بود و حال و حوصله نداشت.

"اگه دنبال ژاکتت می‌گردی گذاشتمش توی لباسشویی"

جین از ناکجا آباد گفت و جونگکوک مجبور شد خودش رو با پتو بپوشونه و تظاهر کنه که هنوز خوابه.

"بوی خون و یه چیز دیگه که نمیدونم، همه جا رو گرفته بود."

جونگکوک از زیر پتو نگاه کرد و هیونگ امگاش رو با چهره خیلی جدی دید.

"می‌دونم که بیداری، بیا ناهار بخوریم، هوم؟"

جین یه شیء سیاه به سمتش پرت کرد.

کیف پولش بود.

حداقل اونو از دست نداده بود، ولی احتمالاً سرش رو از دست میداد.

نامجون سر میز نشسته بود و طوری رفتار می‌کرد که انگار داشت یه روزنامه قدیمی می‌خوند، بدون توجه به سکوت دردناک و نگاه مرگبار همسرش.

GOLDEN STRING ~ KOOKVWhere stories live. Discover now