صدای پشت سرهمی که از کیفش میومد اون رو از کابوس نا آرومش بیدار کرد .
تهیونگ یادش نمیومد دیشب چطور و کی خودش رو به خونه رسونده بود ولی روی ملافه های خودش بود درحالی که همون لباس هایی که دیروز به تن داشت رو پوشیده بود.
حتی کفش هاش هم درنیاورده بود.
وقتی بلند شد یادش اومد که رئیسش تو کافه بهش گفته بود که اولین روز سال کافه رو باز نمیکنن.
نمیدونست که این تعطیلی یه نعمته یا یه عذاب
نیاز به یه حواس پرتی داشت، ولی از طرفی حس و حال بلند شدنم هم نداشت.
گلوش درد میکرد و چشماش خشک شده بودن.
یادش میومد که کلی گریه کرد تا خوابش برد.
تنها فکر کردن به اتفاقات روز گذشته باعث میشد گلوش با بغض بسته شه و لب پایینش بلرزه.
اشک های گرم به پایین سرازیر شدن و بالشت قدیمی رو خیس کردند، به پتوی بافته شده چنگ زد و صورتش رو باهاش پوشوند تا گریه هاش رو خفه کنه.
نمیخواست ضعیف باشه، از این احساس متنفر بود، میخواست جیغ بزنه و گریه کنه و احتمالا به چیزی یا دقیقتر به کسی مشت بزنه.
این انصاف نبود.
چرا زندگی بهش روی خوش نشون نمیداد؟ اون چیز زیادی نمیخواست، فقط عشق میخواست.
به هر شکلی.
امروز مثل همه روز های دیگه احساس تنهایی و پوچی میکرد.
که کسی رو نداشت تا عاشقش باشه.
اون خودش رو آدمی پر از عشق میدونست، بدون در نظر گرفتن سختی های زندگی تهیونگ همیشه تلاش میکرد تا قوی ترین آدم باشه، لبخند بزنه و آزادانه عشق بورزه و خوب و مهربون باشه.
ولی امروز حس میکرد که زندگیش یه قصه ی بی ارزشه.
امگا باور داشت که از هر دستی بدی از همون دست هم میگیری، اون آماده بود تا زمان مرگ عاشق جفتش باشه، فکر میکرد شاید و فقط شاید جونگکوک تو اون ده دقیقه دیدار بهش میگفت، مثل تهیونگ برای پیدا شدن جفتش هیجان زده ست.
'تو کسی که من میخواستم نیستی...'
صداش مثل یک ضبظ صوت شکسته تو سرش تکرار میشد.
احتمالا اون احمقی که گفت کلمات درد ندارن هیچوقت قلبش نشکسته بود .
YOU ARE READING
GOLDEN STRING ~ KOOKV
Fanfiction~ریسمان طلایی~ تهیونگ امگای فقیر و سخت کوشیه که خانواده اش رو توحادثه ای از دست میده و مجبور میشه با خاله بدجنسش که همیشه اذیتش میکنه زندگی کنه. تنها امید امگا بین سختی ها و اذیت های اطرافیانش جفتیه که هنوز پیداش نکرده ولی چی میشه اگه بدنام ترین آل...
