۲۳ دسامبر ۲۳:۲۶
خاله اش در حد مرگ عصبانی بود، اون همیشه کمی باهاش بدجنس بود پس تهیونگ دائما سعی میکرد از کار هایی که توجه اون زن رو جلب میکرد دوری کنه.
ولی الان دلیلی بهش داده بود تا عصبانی بشه، از وقتی که همو ملاقات کرده بودند اون زن ازش متنفر بود، از ۱۳ سالگی وقتی که خانواده اش رو از دست داد به سئول اومد و با خاله، دختر خاله و شوهر خاله اش زندگی میکرد.
حتی شوهر خاله اش وقتی اون پونزده سالش بود اونا رو تنها گذاشت و دختر خاله اش اون رو بخاطرش مقصر میدونست.
وارد سرویس بهداشتی سوپر مارکت شد، صورتش رو شست و سعی کرد کمی آروم بشه اون هنوزم باید تو مغازه ای که خاله اش صاحبش بود کار میکرد.
"خاله، من اومدم"
با صدای آرومی گفت
"تو میتونی بری..."
تلاش کرد تا حد امکان سریع باشه تا از تماس چشمی طفره بره.
"اگه دیگه دانشگاه نری میتونی پولی که به من بدهکاری رو پس بدی و بعدش میتونی از زندگیم گورتو گم کنی!"
خاله اش با بیزاری بهش نگاه کرد
"ازت خسته شدم، همه این هفت سال گذشته خسته بودم "
"باشه خاله"
گفت درحالی سعی میکرد حرفاش رو نادیده بگیر... میدونست اون احتمالا الان مسته.
شروع به تمیز کردن مغازه کرد٫ بعضی وسایل رو مرتب کرد تا زودتر بتونه درس خوندن رو شروع کنه.
احساس خوبی نداشت تو گلوش هنوز احساس خشکی میکرد، چند وقت در میون قطره اشکی از چشماش فرار میکردن و همینطور سرش درد میکرد احتمالا دلیلش گریه هاش بود.
پشت کانتر نشست و کتابش رو باز کرد تا برای کلاس چند روز بعدش، یعنی بعد تعطیلات زمستونه، خودش رو آماده کنه.
حدود دوساعت بعد گروهی از آلفا های پر سر و صدا راهشون رو به مغازه کشوندن .
آبجو، سوجو و اسنک میخواستن.
اونا رو میشناخت.
عضو یکی از تیم های ورزشی دانشگاه بودن، معمولا پر سر و صدا و در مرکز توجه.
"پلاستیک یا کاغذی؟"
با خستگی گفت
"کاغذی خوبه"
یه الفای خیلی قد بلند گفت
BẠN ĐANG ĐỌC
GOLDEN STRING ~ KOOKV
Fanfiction~ریسمان طلایی~ تهیونگ امگای فقیر و سخت کوشیه که خانواده اش رو توحادثه ای از دست میده و مجبور میشه با خاله بدجنسش که همیشه اذیتش میکنه زندگی کنه. تنها امید امگا بین سختی ها و اذیت های اطرافیانش جفتیه که هنوز پیداش نکرده ولی چی میشه اگه بدنام ترین آل...
