Part6

4K 530 48
                                        

۳۱ دسامبر ۶:۰۲

تهیونگ با احساس خستگی بیدار شد ولی همزمان احساس متفاوت و خوبی داشت.

هنوز هم کمی گیج بود ولی با وجود اینکه بدنش درد میکرد و سردردش کاملا از بین نرفته بود احساس خوبی داشت، گرگش ظاهر شده بود.

ارتباطش با گرگش عمیق تر شده بود، تقریبا انگار گرگش میتونست تو ذهنش حرف بزنه که این حس خوب و آرامش بخشی بهش میداد.

الان میدونست که جفت سرنوشتی داره، دیروز دلش برای کسی که هیچوقت ندیده بود تنگ شده بود، به علاوه علارغم اینکه دلتنگ اون بود حس دوست داشته شدن میکرد یه جورایی یه نفر تو این دنیای بزرگ و وسیع منتظرش بود و هیچ چیز نمیتونست حس بهتری از این بده.

تهیونگ از اینکه عشق چطوریه بی خبر نبود ولی امیدوار بود که جفتش آروم آروم بشناستش، بهش فرصت بده و بعدش میتونستن عاشق هم بشن.

راجب امگاهایی که توسط جفت هاشون محدود میشدن و هیچ وقت دوباره خودشون رو تو اجتماع نشون نمیدادن شنیده بود این چیزی نبود که برای خودش میخواست.

امیدوار بود جفتش آدم خوبی باشه.

آلارم آزار دهنده آیپدش شروع به زنگ خوردن کرد.

و با وجود شنوایی جدیدا ارتقا یافته اش و سردرد تپنده اش، حسش مثل چاقویی توی گوشش بود.

بلند شد و متوجه شد که آلارم دومشه که یعنی خیلی دیر کرده بود.

به سمت سرویس دوید، هرچقدر سریع که میتونست خودش رو شست، لباس رندومی پوشید و به سمت ایستگاه اتوبوس دوید.

خیابون با تعداد زیادی از افرادی که داشتن سال جدید رو جشن میگرفتن پر شده بود.

تو اتوبوس خیلی ها بهش خیره شده بودند، انگار شلوارش رو یادش رفته بود یا چیزی رو صورتش بود؟

خودش رو درون پنجره چک کرد و همه چیز خوب بود.

حتی لباسش خیلی خوب بنظر میرسید، جینش کمی تنگ بود ولی چیز غیرعادی وجود نداشت.
وقتی بالاخره به کافه رسید دوباره همه چرخیدن تا بهش نگاه کنند.

اعتراف میکرد موهاش رو خوب شونه نکرده ولی کِی اینکار رو میکرد ؟ پس علتش این نبود.

"چه اتفاق فاکی برات افتاده؟"

جیا طوری بهش خیره شده بود که انگار یه اردک به عنوان کلاه رو سرشه.

"نمیدونم؟"

داشت حس بدی نسبت به خودش پیدا میکرد.

GOLDEN STRING ~ KOOKVWhere stories live. Discover now