جونگکوک دو ساعت بود که داشت به جیمین و یونگی زنگ می‌زد و هیچ‌کدوم جواب نمی‌دادن.

واقعاً نمی‌خواست به نامجون زنگ بزنه، چون اگه به نامجون زنگ میزد، جین هم می‌فهمید و گوشش رو میبرید ولی با توجه به گزینه‌هایی که داشت، انگار چاره‌ای نداشت.

بعد از چند بوق

"الو؟"

صدای خواب‌آلود نامجون از اون طرف خط اومد.

آره، هیونگش قرار بود عصبانی بشه.

"هی-هیونگ"

یه زمزمه خیلی بی جون و کم‌صدا.

"جونگکوک؟"

جونگکوک نمی‌تونست حتی یه کلمه دیگه بگه.

"الو، شما کیم نامجون هستید؟"

یه زن گوشی رو گرفت.

"شما دوست یه مرد درشت هیکل و قوی که سر تا پا مشکی پوشیده به اسم جئون جونگکوک هستید؟"

با حالت ناامیدانه‌ای پرسید.

"امم... بله؟"

لطفاً تو زندان نباشه، لطفاً تو زندان نباشه،

"اون مثل برادر کوچیک منه"

لطفاً تو زندان نباشه!

"من افسر کیم هستم، و دیشب به خاطر دعوا توی بار دستگیر شده"

زن آهی کشید

"باید بیایید و اونو ببرید، هنوز مسته و نمی‌تونه حتی حرف بزنه، لطفاً زود بیایید"

و بعد تماس قطع شد.

لعنتی،جونگکوک!

باز چی شده؟

از تخت بلند شد درحالی که خیلی مراقب بود تا همسرش رو بیدار نکنه.

اگه بو میبرد اون وقت یه آلفای خون خالص رو برای شام داشتن.

خوشبختانه جین دیشب یه کم نوشیده بود بخاطر همین روی تخت بیهوش شده بود.

دنبال باکسر و شلوارش روی زمین گشت.

یه هودی رندوم پوشید، یه ژاکت هم روش انداخت و به سمت ایستگاه پلیس راه افتاد.

وقتی رسید، اگه وضعیت در اون حد جدی نبود، مثل یه دیوونه می‌خندید.

جونگکوک روی یکی از نیمکت‌ها خوابیده بود و در طرف دیگه چهار مرد بالغ که مشخص بود کاملاً از پسر خوابیده ترسیده بودند.

GOLDEN STRING ~ KOOKVWhere stories live. Discover now