شکمش شروع به قار و قور کردن کرد، فوراً غذا می‌خواست.

درسته، از دیروز صبح که توی کافه بود چیزی نخورده بود.

یکی از مزایای کار توی کافه این بود که گاهی شیرینی‌ها اضافه میموندن و رئیسش به جای دور انداختن، با کارکنان تقسیمشون می‌کنه.

البته، این اتفاق تو شیفت شب میفتاد که تهیونگ هیچ‌وقت شیفت شب نمیگرفت چون تو مغازه خاله ا‌ش کار می‌کرد، ولی فرشته نگهبانش جیا، که تمام‌وقت کار می‌کرد، همیشه مقداری رو براش نگه می‌داشت تا وقتی همدیگه رو می‌بینن، بهش بده.

امروز متأسفانه چیزی برای خوردن نداشت، جز یه بسته بیسکوییت که چند روز پیش یه پیرزن تو اتوبوس بهش داده بود، بهش گفته بود خیلی لاغره.

بسته رو باز کرد و شروع کرد به خوردن، خوب بودن، نمکی و یه کم خشک.

باخودش فکر کرد آخرین بار کی یه وعده غذای کامل خورده بود؟

یه جرعه از لیوان پر شده با آب لوله‌کشی نوشید، با اینکه می‌دونست نباید این کار رو بکنه، ولی سال‌ها بود که این کار رو می‌کرد و هیچ اتفاقی نیفتاده بود، پس به این کارش ادامه میداد.

اینطور نبود که هر روزی که دلش بخواد تعطیل باشه پس دوباره برگشت توی تخت تا یکم بخوابه.

وقتی خوابش نبرد، پتوهاشو کنار زد و تصمیم گرفت کارهایی که باید هفته بعد انجام بده رو تموم کنه.

شروع کرد به دوختن یه سری لباس، رنگ کردن دکوراسیون‌ها و کشیدن چند تا طرح.

برای تموم کردن بعضی کارها، به چرخ خیاطی دانشگاهش نیاز داشت، پس اونا رو گذاشت توی کیف خریدِ دوست دار طبیعتش و تصمیم گرفت فردا زود دانشگاه بره.

از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که هنوز خورشید تو آسمون هست.

ساعتش رو چک کرد.

هنوز باید تو مغازه خاله ا‌ش کار میکرد، بنابراین بدون وقت تلف کردن، آماده شد.

همونطور که خاله ا‌ش می‌گفت، کار کردن حواس آدم رو از درد پرت می‌کرد و دقیقا همین چیزی بود که الان نیاز داشت، فرار از درد.

هرگز فکر نمی‌کرد که یه روز از کار توی اون مغازه خوشحال بشه.

++++

۱ ژانویه، ساعت ۴:۱۲ صبح

"شماره‌ای که با آن تماس گرفتید در دسترس نیست، لطفاً پیام بگذارید."

GOLDEN STRING ~ KOOKVWhere stories live. Discover now