مچ دست تهیونگ رو با خشونت گرفت و به سمت بیرون و بعد به داخل آسانسور کشوندش.

هیچکدوم حرفی نزدند ولی چیزی مثل وحشت و دلهره از درون تهیونگ بوجود اومد،گرگش بی قرار شده بود و این باعث شده بود دستاش عرق کنه.

جونگکوک اون رو به پارکینگ اونطرف خیابون برد.

رایحه اش مثل بار اول لذت بخش نبود.

نه، این رایحه یه زنگ خطر بود.

مغزش سرش فریاد میزد که فرار کنه، پنهان بشه، نه بخاطر اینکه جونگکوک خطرناک بود، برعکس تهیونگ پیشش احساس امنیت میکرد ولی طوری که عصبی بود با اخم بزرگی که صورتش رو پوشونده بود به اندازه کافی بهش میگفت که این طرز رفتار کسی که سولمیتش رو پیدا کرده نیست.

"گوش کن...."

جونگکوک شروع کرد.

احتمالا حتی اسمش هم نمیدونست.

"تهیونگ"

تهیونگ به آرومی زمزمه کرد.

"گوش کن تهیونگ "

نفس عمیقی کشید و شروع کرد

"این اشتباهه، یه شوخی کثیفه"

درموندگیش مشخص بود صورتش کشمکش و عصبانیت رو فریاد میزد ولی تلاش میکرد آروم بمونه.

"تو کسی که من میخواستم نیستی..."

صدا تو گوش هاش میپیچید، چیزی درونش شکست.

"من دنبال پارتنر نمیگردم، این چیزی نیست که من میخوام...لعنت بهش!! "

صداش خش دار شد، به آسمون نگاه کرد.

"متاسفم تهیونگ ...متاسفم..ولی این....این ممکن نیست."

"لطفا اینو نگو"

تهیونگ ناله شکسته ای بیرون داد، اشک هایی که از چشماش سرازیر میشدن رو حس میکرد باعث شده بود دیدش تار بشه.

راه بینیش بسته و نفس هاش کوتاه شده بود و بین هر هق هقش سکسکه میکرد.

"لطفا"

گریه های بلند تهیونگ تنها صدای سردترین شب زندگیش بودن.

"فقط.."

صدای جونگکوک گرفته و غمگین بود.

"لعنتی،فاک فقط... من نمیتونم اینجا باشم"

تهیونگ سر تکون داد و اجازه داد اشکاش گونه هاشو خیس کنن، چیزی که ندیده بود این بود که جونگکوک خیلی وقت بود که رفته بود، اون رو تو شب سال نو، سرد ، تنها و دلشکسته رها کرده بود.

افسانه ها میگن که کسی مثل سولمیتتون نمیتونه بهتون عشق بورزه و شما هم قرار نیست طوری که عاشق اون هستین ،عاشق کسی بشین.

بهترین لذتی که کسی میتونه تجربه کنه داشتن سولمیته.

پس چرا...چرا تهیونگ حس میکرد یه نفر روحش رو کاملا پاره کرده، چرا حس میکرد قلبش از تپیدن ایستاده و درون آبی یخ زده پرت شده، چرا حس میکرد هر کابوسی که تا به حال دیده از شنیدن کلمات دردناکی که سولمیتش داره بهش میگه بهتر بوده؟

"چرا کسی دوستم نداره..."

خواست فریاد بزنه ولی حرفش مثل صدایی خفه بیرون اومد.

"چرا همه ترکم میکنن؟"

هق هق های شکسته میکرد و قطره اشک های درشت از چشماش پایین میریخت.

تهیونگ برای اولین بار بعد از دست دادن پدر و مادرش به خودش اجازه داد تا روی زانوهاش سقوط کنه و از ته دل اشک بریزه.

کسی که تهیونگ اون رو هیچ وقت کامل نشناخته بود، بی رحمانه ترین و دردناک ترین دردی که یه آدم میتونه تجربه کنه رو بهش داده بود.

اگه کسی میگفت که دل شکستگی درد نداره، یا داشت دروغ میگفت یا تا به حال حتی چیز عمیق تری رو تجربه نکرده بود، تهیونگ تصمیم گرفت اسم این حس رو 'روح شکستگی' بذاره.








پارت جدید اینجاست🔥🔥
بالاخره چیزی که منتظرش بودید💔🥲
دوست دارم حدسیاتتون رو راجب ادامه اش بدونم.

بچه ها پارت چک نشده پس اگه ایرادی داشت نادیده بگیرید لطفا😊
ووت و کامنت هم فراموش نشه بوس بهتون💋

GOLDEN STRING ~ KOOKVWhere stories live. Discover now