دلش براش میسوخت.
اون بدجنس ترین ادمی بود که میشناخت ولی همینطور غمگین ترین و تنها ترین هم بود و تهیونگ با خودش فکر میکرد که اینا واقعا بخاطر اونه که خاله اش اینقدر، همونطور همیشه خودش هم میگه، بدبخته؟
"خاله من اومدم"
درحالی که پشت قفسه ای از محصولات مخفی شده بود و طوری رفتار میکرد که انگار داره لیست موجودی رو میگیره، گفت.
اخرین چیزی که الان میخواست فحش های خالش برای بالغ شدنش بود.
"دیروز نیومدی "
داشت چنتا بطری رو جمع میکرد
"سانمین مجبور شد کارت رو انجام بده"
"متاسفم مریض بودم"
دروغ گفت
"نوبت سانمین هم من میگیرم"
"باید تا زمان بسته شدن بمونی"
همین الانش هم نیمه مست بود.
"سعی نکن حتی یه روز دیگه رو هم از دست بدی وگرنه دنبال یکی دیگه میگردم، یه نفر که هر وقت ظاهر میشه احساس مرگ نکنم!"
"باشه خاله..."
سال ها بود که کلمات زهر آلودی که خاله اش به سمتش پرت میکرد دیگه اثر نمیذاشت.
بعضی وقتا فیزیکی میشد، مخصوصا اگه مست میبود ولی الان اونقدری مست نبود که کتکش بزنه.
اون نمیتونست کار دیگه ای رو از دست بده حتی اگر هر جای دیگه براش بهتر بود، باید میساخت و حقیقتا احتمالاش کم بود که خاله اش تصمیم بگیره اخراجش کنه.
به هرحال اگر اینکار رو میکرد باید یکی رو به جای تهیونگ که مجانی کار میکرد، برای انجام شیفت سانمین استخدام میکرد.
++++
۳۱ دسامبر ساعت ۲۳:۰۲
یک ساعت قبل از نیمه شب بالاخره مغازه رو بست، مجبور شده بود یه سری موجودی رو که سانمین تو نوبتش، صبح انجام نداده بود رو انجام بده بخاطر همین خیلی دیرش شده بود.
به سمت ایستگاه اتوبوس دوید سعی داشت به اتوبوس اخر برسه، اتوبوس اون رو به مترو میرسوند بعد باید کمی قدم میزد ولی بالاخره به خونه میرسید.
آخرین اتوبوس رسید و تهیونگ تا میتونست سریع دوید تقریبا نزدیک بود از دستش بده .
YOU ARE READING
GOLDEN STRING ~ KOOKV
Fanfiction~ریسمان طلایی~ تهیونگ امگای فقیر و سخت کوشیه که خانواده اش رو توحادثه ای از دست میده و مجبور میشه با خاله بدجنسش که همیشه اذیتش میکنه زندگی کنه. تنها امید امگا بین سختی ها و اذیت های اطرافیانش جفتیه که هنوز پیداش نکرده ولی چی میشه اگه بدنام ترین آل...
Part7
Start from the beginning
