بعضی وقتا برای دیدن جفتش بی قرار میشد و گاهی آرزو میکرد که فعلا ملاقاتش نکنه.
تولدش هفته دیگه بود و اون موقع متوجه میشد.
داشت با آرامش درس میخوند که صدای زنگوله روی در خبر از ورود کسی داد.
دختر خاله اش سانمین بود.
پوزخند مسخره ای که داشت فقط معنی این رو میداد که تهیونگ تو دردسر افتاده.
و خاله اش اخم کرده بود که باعث شده بود پیر تر و زشت تر بنظر برسه.
برای لحظه ای فکر کرد بهتر نیست اگه پا به فرار بذاره؟!
"مامان"
شروع کرد
"میدونستی تهیونگ اخراج شده؟"
اون دختر گفت.
یه لحظه صبر کن اون چطور فهمیده بود؟
"و میدونی چرا؟"
خاله اش بطری ای تو دست راستش نگه داشته بود درحالی که عصبانی بنظر میرسید و دندون هاشو بهم میفشرد، تهیونگ میترسید که اون بطری رو به طرفش پرت کنه.
"اون سعی داشت خودشو به یکی از مشتریا مثل هرزه ارزونی که هست غالب کنه!!"
خاله اش بطری رو روی زمین پرت کرد که به هزار تیکه تبدیل شد.
صداش تهیونگ رو از جا پروند.
"من بهت همه چی دادم تهیونگ!!"
با صدای آروم و ترسناکی شروع کرد
"و این طوری جواب منو میدی؟ مثل یه عوضی قدرنشناس که خودشو هرزه میکنه؟"
سرش فریاد کشید
"مادرت ازت متنفر میشد، اون مرد چون احتمالا تنها راه راحت شدن از دستت همین بود!"
جیغ زد و اون رو به سمت کانتر هل داد.
با یه قدم فاصله، با نگاهی زهراگین مستقیم بهش خیره شده بود و بهش سیلی زد!
صدا درون مغازه پیچید!
خوشبختانه مشتری نبود.
سانمین که راضی بنظر میرسید بیرون رفت، تهیونگ رو با گونه ای دردناک و چند قطره اشک در گوشه چشمش تنها گذاشت.
اره، فردا قرار بود بهتر باشه، امیدوار بود.
++++
VOUS LISEZ
GOLDEN STRING ~ KOOKV
Fanfiction~ریسمان طلایی~ تهیونگ امگای فقیر و سخت کوشیه که خانواده اش رو توحادثه ای از دست میده و مجبور میشه با خاله بدجنسش که همیشه اذیتش میکنه زندگی کنه. تنها امید امگا بین سختی ها و اذیت های اطرافیانش جفتیه که هنوز پیداش نکرده ولی چی میشه اگه بدنام ترین آل...
Part2
Depuis le début
