part 39

107 37 261
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

[ یه طوری کامنت گذاشتید که خجالت کشیدم پارت نذارم. همیشه اینطوری باشید لطفا :)
البته ببخشید دیر شد. ]

بعد از انجام یسری کارهایی که توی عمارت داشت و دادن گزارش ماموریت‌شون به منگ، سراغ مارک رفت تا به سوییت برگردن. اما تا از پله ها پایین اومد، با بکهیون مواجه شد.
لبخند بزرگی روی لبهاش نشست و سمتش رفت.

سهون: گه گه

بکهیون با دیدن سهون و لبخند دندون نمای روی لب هاش، لبخند ریزی زد و روبه روش ایستاد.

بکهیون: خوبی بچه؟

سهون: مگه میشه گه گه امو ببینم و حالم بد باشه؟

بکهیون کوتاه خندید و سرش رو تکون داد. ولی لحظه‌ی بعد با کنجکاوی گفت:

بکهیون: ژان کجاست؟ از دیروز ندیدمش.....قرار بود دیشب بیاد خونه!

سهون: ژان بیرونه....برای انجام کاری رفتیم و احتمالا چندروزی سرمون شلوغه

نمیخواست بکهیون بفهمه برای انجام ماموریت رفتن و برای همین یه چیزی سرهم کرد و بهش گفت. بکهیون با اینکه تقریبا 95 درصد مطمئن بود این کار یک ماموریت تازه اس، ولی حرفی نزد و فقط سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد.

بکهیون: فقط....راجب ماموریت هاتون...مطمئنی لازم نیست که منم بیام؟ منو که نمیپیچونید هونا؟

سهون با این حرف، نگاهش رنگ تعجب گرفت.

سهون: یهو این چه حرفیه که میزنی گه؟ چه پیچوندنی؟ اگه مشکلی وجود داشت بهت میگیم، ولی بازم نیاز نیست نگران باشی...اگه براش آماده نیستی نمیخوایم خودت رو درگیرش کنی

بکهیون سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد.

بکهیون: باشه حالا نمیخواد توی فسقلی نگران من باشی....اگه به کمکم نیاز داشتید فقط بهم خبر بدید، فهمیدی؟

سهون: آخه تو هنوز با...

قبل اینکه جمله‌اش کامل بشه، بکهیون دستش رو بالا برد و محکم از لپش کشید.

بکهیون: فهمیدی یا نه جوجه اردک؟

همه‌ی اون مکالمات جلوی چشم های گرد و متعجب مارکی که سراغ سهون اومده بود، رخ داد. بکهیون، که برای لحظه‌ای نگاهش به مارک افتاد، چشماش کمی گرد شد و سریع دستش رو پایین کشید.

سهون کمی لپش رو مالید و با غر گفت.

سهون: گههه خب چرا وحشی میشی؟

نگاه متعجبش رو که دید، مسیر نگاهش رو دنبال کرد تا به مارک رسید. همون لحظه یادش اومد بکهیون رو به مارک و بقیه افرادشون معرفی نکرده.

THE GAME OF DESTINYWhere stories live. Discover now