Part 26

206 56 51
                                    

دم درب اتاق پدرش ایستاده بود. نیم ساعت بود که چانیول داخل اتاق بود و بیرون نمیومد. با باز شدن در، لبخند زد. چانیول نگاه خسته ش رو به بکهیون داد و زورکی لبخند زد. بکهیون گفت:«خوبی؟»

با صدای خفه گفت:«خوبم. فقط گیجم. سرم درد می‌کنه.»

دستش رو سمتش برد و گفت:«بریم اتاق من؟»

چانیول بهش نگاه کرد و کمی بعد، دستش رو گرفت و گفت:«بریم.»

بکهیون بی گناه بود. اون مقصر هیچ چیز نبود. نباید تنبیهش میکرد ولی قلبش درد داشت... نمیتونست گذشته رو فراموش کنه و به بکهیون، مثل قبل نگاه کنه. اون سالها ازش متنفر بود و الان... گیج شده بود.

وارد اتاق که شدن، بکهیون در رو بست و بهش تکیه زد و به چانیول نگاه کرد. نگاهش پر از التماس بود. چانیول به دیوار تکیه زد و گفت:«عوض نشده.»

بکهیون تکخندی زد و سرش رو پایین انداخت و به پاهاش نگاه کرد و گفت:«دلم میخواد ببوسمت. اجازه میدی؟»

چانیول تلخندی زد و گفت:«سری پیش ازم اجاره نگرفتی!»

-:«و تو هم گفتی از خونه‌ت برم.»

از در فاصله گرفت و جلوی چانیول ایستاد. دو دستش رو بالا برد و انگشتهای شصتش رو روی شقیقه چانیول گذاشت و دورانی حرکتشون داد. چانیول چشمهاش رو بست و گفت:«حس میکنم همه چیز رو شنیدی.»

-:«شنیدم.»

-:«چه احساسی داری.»

تلخندی زد و گفت:«پوچی چانیول. پوچی! همه چیز رو شنیدم و هیچ کدوم رو یادم نیست. مثل خیلی چیزای دیگه توی بچگیم که یادم رفته و از همه ش فقط یه ترس کوفتی مونده برام. و الان، حتی نمیدونم چکار باید بکنم.»

موهای چانیول رو نوازش کرد و چانیول چشمهاش رو باز کرد و گفت:«گیجم بکهیون. خیلی گیجم.»

بکهیون بهش لبخند زد و کف دستهاش رو روی صورتش گذاشت و با انگشتهاش، موهای چانیول رو نوازش میکرد و گفت:«هنوز ازم متنفری، مگه نه؟ فقط اومدی دنبالم که قلب من نشکنه، چون فکر می‌کنی بکهیون بیگناهه!»

چانیول نگاهش کرد و پلک زد. بکهیون دستهاش رو دور گردن چانیول حلقه کرد و سرش رو روی شونه چپ چانیول گذاشت و گفت:«حس میکنم حتی اگر فراموش نمی‌کردم هم، ازت فرار میکردم و این حالم رو بد می‌کنه. من خود گذشته‌م رو خوب میشناسم ... اگر فراموش نمی‌کردم، برای آسیب نزدن به تو، فرار میکردم چون من یه ترسوی عوضی بودم.»

چانیول حس کرد قلبش شکست. خفه گفت:«چرا؟ چرا فکر نمیکردی بهم اعتماد کنی؟»

-:«فکر می‌کنی چرا کای رو از من دور کردن؟ چرا اون زودتر رفت آمریکا؟ چرا با خانواده ش زندگی نمیکنه؟»

از چانیول فاصله گرفت و گفت:«چون بهش آسیب زدم ... من میخواستم فرار کنم ولی اون گفت که می‌ره! میدونست اگر من فرار کنم، میمیرم. پس اون رفت.»

Faceless (Completed)Where stories live. Discover now