Part 19

165 57 53
                                    

به پشتی صندلی تکیه زد و خندید. کای این خنده رو می‌شناخت، خنده ای که نمیتونی گریه کنی و به جاش میخندی. آروم گفت:«بک...»

بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه گفت:«میدونی کای، سهون راست می‌گفت. من واقعا خودخواهم.»

سرش رو پایین انداخت و به انگشتهاش نگاه کرد و گفت:«ولی هیچ وقت کسی جای من زندگی نکرده! هیچ وقت حتی کسی نگفته چرا رفتارت مثل خودخواه هاست! تا من جواب بدم بهشون.»

به کای نگاه کرد و گفت:«حتی یادم نیست از کی، من همیشه میترسیدم ... همیشه از همه چیز در حد مرگ میترسیدم ولی پسر بیون، باید قوی می‌بود نه کسی که بخاطر یه فوبیا، حملات پنیک داره! من یکبار بخاطر ترسم اذیت میشدم و بار بعدی، بخاطر رفتار اطرافیانم. تصمیم گرفتم تلاش کنم از خودم یه آدم سرد بسازم که انگار مشکلی نداره، که کسی نتونه بهش نزدیک شه و بعد، همین باعث شد نتونم احساساتم رو نشون بدم. اینطور نبود که من بی احساس باشم، من همیشه به همه جوانب فکر میکردم ولی بقیه این رو نمیدیدن... فقط یه آدم سرد میدیدن که خودش فقط برای خودش مهمه.»

نگاهش رو به دیوار رو به روش داد و گفت:«برای اومدن به اینجا هم، به چانیول فکر کردم. شاید اگر من حقیقت رو بفهمم و بتونم بهش ثابت کنم، آرامش بیشتری بگیره! این چیزی بود که فکر میکردم. ولی حرف سهون، باعث شد فکر کنم یه احمقم... من چانیول رو نمیشناسم و همچین فکری کردم.»

مجددا به کای نگاه کرد و گفت:«کای، به نظرت چرا به چانیول گفتم نمیشناسمش؟»

کای گفت:«نمیخوای به بابات زنگ بزنی؟»

-:«گوشیم رو میدی؟»

کای، گوشیش رو از روی میز برداشت و داد بهش. با دست لرزونش شماره پدرش رو گرفت و بعد از چند بوق، صداش رو شنید:«چی شده بکهیون بزرگ به پدر ناچیزش زنگ میزنه؟»

بکهیون بی تفاوت گفت:«من سئولم و می‌خوام بیای اینجا!»

-:«چرا باید بیام به سئول؟»

-:«چون فراموشی من از همینجا شروع شده! و تنها کسی که می‌دونه چه اتفاقی افتاده، تویی بابا!»

-:«بهت بارها گفتم یه اتفاقی افتاده و فراموش کردی ... به زندگیت برس. و تو همچنان چسبیدی به اینکه چی رو یادت رفته ؟»

-:«پارک چانیول رو میشناسی بابا؟»

با بغض گفت. پدرش آروم گفت:«خواننده کیپاپ... چند وقت پیش هم آمریکا بود.»

-:«به جز اون ... می‌دونستی که دوست پسر من بوده؟»

پدرش سکوت کرد و بکهیون گفت:«میدونستی اصلا من دوست پسر دارم؟»

-:«الان یادت اومده که دوست پسر داشتی؟»

نرم پرسید. بکهیون با صدای خفه بخاطر بغض گفت:«نه. هیچی یادم نیومده ولی همه میگن ... میگن اون دوست پسرم بوده و من رهاش کردم ... من دنبال حقیقتم بابا.... من ویدیوهامون رو دیدم و من عاشقش بودم ... چرا باید فراموشش کنم، اونم وقتی که عاشقش بودم؟ منطقی نیست! مگر اینکه مجبورم کرده باشی.»

Faceless (Completed)Where stories live. Discover now