I'm not a robot 🚨 last part

17 4 0
                                        

در کمال تعجب، سکوت حکم فرما شد. همگی در انتظار دیدن جسم زخمی و حتی بی‌جون جونگ‌کوک بودن اما سپری که مانع این اصابت شده بود، جون اون پسر رو نجات داد.
- ت... تهیو...نگا..‌.
جونگ‌کوک مات و مبهوت به چشم‌های روبه‌روش خیره شد. چشم‌هایی که برای نجاتش، جون سپر کردن. تهیونگ با تمام توانایی که از جسمش استخراج می‌کرد، سد راه لیزر شلیک شده به سمت جونگ‌کوک قرار گرفت و حالا با چشم‌هایی که در ثانیه، میلیون‌ها کلمه رو بازگو می‌کرد، به هم خیره شدن.
جسم دردمند و زخمی تهیونگ پخش زمین شد و پسر به قطره‌ی اشکش اجازه‌ی سقوط داد. تهیونگ نباید این‌طور با قلب سردرگم جونگ‌کوک بازی می‌کرد.
- تهیونگا!
استاد کیم فریاد کشید و به سمت دو پسر دوید.
- آخه تو چرا این‌قدر کله‌شقی؟!
عصبانیت سوکجین به‌جا بود و نگرانی‌اش به‌جاتر. درک اینکه اون جسم بی‌هوش چند لحظه‌ی پیش چطور خودش رو با این سرعت رسونده و سپر بلای جونگ‌کوک شده، ساده نبود.
- حالم از این همه احساسات پوچتون بهم می‌خوره...
چشم‌های خیس از اشک و سرخ از عصبانیت به هوسوک خیره شد. جیمین به کمک بازوهای مکانیکی‌اش به دستور اربابش، مرد رو از روی زمین بلند کرد و هوسوک با عصبانیتی که از این همه اختلال توی نقشه‌هاش ایجاد شده بود و خسته از کش پیدا کردن ماجرا، نگاه خشمگینش رو نثار انسان‌های خسته‌ی روبه‌روش کرد.
- این بازی هرگز قرار نبود به نفع شما تموم شه!
لبخند دندونمایی که بازتاب شرارت بود روی لب‌هاش نشست و خشم مهار نشدنی جونگ‌کوک رو افسار گسیخته‌تر کرد.
قبل از اینکه جیمین با اشاره‌ی دست هوسوک حمله‌ور شه و از اسلحه‌ی کلیدی‌اش برای پیروزی استاده کنه، فریاد بلندی به گوش رسید و توجه‌ها رو دزدید.
- نه تا وقتی که من هنوز زنده‌ام!
نگاه‌های متعجب به سوی جونگ‌کوک چرخید و شاید تنها سوکجین بود که تونست مفهوم اون همه احساس متفاوت رو توی چشم‌های پسر بخونه. ترکیب چیزی از خشم، درد، غم، غرور و شاید از خودگذشتگی!
- جو... جونگ کوکا...
سوکجین که روح افسار گسیخته‌ی جونگ‌کوک رو برای رهایی از بند ترس می‌دید، اسم پسر رو برای جلوگیری از هر عملی از سر حماقت، نجوا کرد؛ اما جونگ‌کوک با چشم‌هایی که چیزی رو جز نجات میلیاردها زندگی نمی‌دید، به قصد جنگ برخاست.
پسرک با به کار گیری همزمان چندیدن اسلحه، با روشن شدن موشک‌های زیر پاهاش روی هوا به پرواز در اومد. تیرهای فسار گسیخته رها می‌شدن و به سوی هدف حمله‌ور. تا به حل هیچ کس این رو از قدرت و توانایی‌های جونگ‌کوک رو ندیده بود و حالا تفاوت بین یه ربات معمولی و سازه‌ای مثل اون، اشکار شد.
- ای موش کثیف!
فریادهای عصبی هوسوک و چشم‌های سرخ از حرص جیمین منظره‌ی این نبرد بودن. جونگ‌کوک با مهارت تمام مثل گلوله‌ای که از تفنگ شلیک شده باشه، سریع و قدرتمند روی هوا شناور بود و از هر فرصتی برای ضربه زدن به هوسوک و خصوصاً جیمین استفاده می‌کرد.
نهایتاً با ضربه‌ی ناگهانی هوسوک، جونگ‌کوک تعادلش رو از دست داد و قبل از اینکه نقش زمینه شه، بازوهای مکانیکی جیمین بودن که این دفعه اون رو به سمت سقف بلند پایگاه پرتاب کردن.
جسم نچندان بزرگ پسر با برخوردش به سقف آهنی، باعث ایجاد حفره‌ای روش شد. جونگ‌کوک به بیرون پرتاب و تکه‌های کوچک و بزرگ سقف فرو ریختن. حالا باریکه‌ی نور به لطف حفره وارد فضای سرد پایگاه می‌شد.
قبل از اینکه حضار قادر به درک اتفاقات شن، بازوهای جیمین به کمکش اومدن و با سرعتی وصف ناپذیر راهی رو که جونگ‌کوک لحظاتی پیش طی کرده بود، گذروند.
نفس‌های سوکجین از فرط نگرانی نامنظم شده بودن و تلاش‌هاش برای دیدن ادامه‌ی ماجرا از سوراخی که کم‌ِکم چندین متر بالای سرش بود، غیرممکن به نظر می‌رسید. درست همین لحظه بود که نیخشند هوسوک بدون بیان هیچ حرفی نثارشون شد و مرد به لطف تجهیزاتی که داشت، تونست با موشک‌های متصل به کف کفش‌هاش ارتفاع رو طی کنه و اون‌ها رو با تمام ناتوانی شون رها.
- باید هر چه سریع‌تر یه راهی پیدا کنیم! اون پسر هر چقدر هم قدرتمند باشه یه نفره و نمی‌تونه از پس یه لشکر ربات نابودگر بربیاد!
شوگا کلمات رو با اضطراب در قالب جمله بیان کرد و به نگرانی استاد کیم افزود.
- ما به کمک نیاز داریم!
سوکجین بدون اینکه نگاهش رو از حفره‌ی توی سقف بگیره گفت و بی‌توجه به نگاه پرسشگر شوگا به سمت میز کنترل رفت...
***
مرکز شهر به صحنه‌ی نبردی بدل شده بود. جدال بین اضلاع این مثلث متشکل از هوسوک، جیمین و جونگ‌کوک با برانگیختن حراس اجتماعی، مردم حیرت زده رو به فرار وادار کرده و گزارش شبکه‌های خبری رو به خودش معطوف.
ظاهراً پایگاه مخفی شوگا ساختمونی معمولی توی مرکز شهر بوده و بعد از خروج ازش، اون‌ها وارد خیابون اصلی شده و توجه‌ها رو به سمت خودشون جلب کرده بودن.
مانیتور بزرگ انتهای خیابون صحنه‌ی نبرد رو زنده نشون می‌داد و گزارشگر اخبار بین‌المللی در حال توضیحش بود. هلیکوپتر و تانک‌های دولت و نیروهای ویژه‌ی پلیس دورا دورشون حلقه زده بودن اما کسی جرأت شرکت توی این جمگ فراانسانی رو نداشت.
- بهتره تسلیم شی پسر جون. برای نابود کردن تو و دنیای مزخرفت کافیه به پایگاه برگردم و با فشردن چند تا دکمه، صدها ربات نابودگر رو روشن کنم و تماشا کنم که تو و همنوعات چطور در حال نابودی برای زنده بودن تقلا می کنید!
تخریب‌های هوسوک برای جنگنده‌ای که خیلی وقت پیش چشم‌هاش رو، روی زندگی خودش برای نجات دنیا بسته بود، اهمیتی نداشت. جونگ‌کوک خسته بود و آسیب‌های گوناگون روی جای جای بدنش تحمل این خستگی رو براش سخت‌تر می کردن؛ اما برای تسلیم شدن به دلیلی بیشتر از این نیاز داشت.
بالأخره با ضربه‌ی محکمی که از جانب جیمین روی صورت جونگ‌کوک فرود اومد، پسر نقش زمین شده و توانایی هر گونه حرکتی از جسم آسیب‌دیده‌اش سلب.
جونگ‌کوک با وجود تمام ناتوانی‌اش سعی در دوباره ایستادن داشت اما دست‌هاش حتی قادر به تحمل وزن بالاتنه‌اش هم نبودن.
هوسوک با نیخنشدی که حالا به کابوس تمام شخصیت‌های این داستان تبدیل شده بود زیر لب عجل پسرک رو می خوند و به جسم در حال تلاشش نزدیک می‌شد.
مرد دستش رو میون موهای به خاک نشسته‌ی پسر برد و با چنگ زدنشون، اون رو وادار به نگاه کردن به چشم‌هاش کرد.
- این دیگه آخرشه...
- اشتباه بزرگی می‌کنی جانگ!
نگاه غضبناک مرد به سمت صاحب صدا چرخید و در کمال تعجب شاهد جمعیت عظیمی از ربات‌های گوناگون شد که سوکجین به نمایندگی ازشون برای گفتن این جمله پا پیش گذاشته بود.
- همین الان تسلیم شو. دیگه هیچ شانسی برای امتحان وجود نداره!
سوکجین تهدیدوارانه گفت اما صدای خنده‌ی هوسوک بود که به گوش رسید.
- نه کیم سوکجین، اشتباه می‌کنی؛ مثل همیشه!
سکوت برای لحظه‌ای حاکم فضا شد.
- تو و نامجون عادت دارین به انتخاب راه‌هایی که به "هیچی" ختم می‌شن!
سوکجین با شنیدن این گلایه‌های خاک خورده، اسلحه‌ای که رو به مرد نشونه رفته بود رو پایین آورد.
- اشتباهت همین‌ جاست. خوب بودن معنایی فراتر از تصورات تو داره. اگر این رو سال‌ها پیش قبول می‌کردی شاید الان من و تو، توی سنگرهای مخالف نمی‌ایستادیم.
هوسوک برای بار چندم نیشخند زد؛ اما این بار نیشخندی از تمام حسرت‌ها، بایدها و نبایدهای گذشته. مرد به سمت سوکجین چرخید و پسری که قصد جونش داشت رو به فراموشی سپرد.
- شاید؟ من با انتخاب هر کدوم از جاده‌های پیش رو آدم بده از آب در می اومدم! ما سه نفر زمانی دوست‌هایی بودیم که حتی دانشمون هم وابسته به هم بود... تا اینکه نامجون به سرش زد درخواست دانشکده‌ی ملی رو قبول کنه و زیر تمام قول و قرارهامون بزنه!
این بار سوکجین بود که از یادآوری این خاطرات تلخندی رو روانه‌ی لب‌هاش کرد.
- هوسوک ما فقط جوون بودیم. اون درخواست بورسیه‌ای بود که آینده‌ی نامجون رو تضمین می کرد و تو ازش انتظار داشتی به خاطر اهداف بلندپروازانه‌ی جوونی بی‌خیال تمام مزایاش شه؟
- اون قول و قرارها همه چیز من بودن!
فریاد گوش‌خراش هوسوک توی خیابون ساکت اکو شد و دلیل فرو اومدن اشکی از گونه‌اش بود.
- اون رفت و تو رو هم با هوای خودش راهی کرد. هر دوتون من رو زیر پا گذاشتید و مسیر زندگیت رو به تنهایی سپری کردید... هیچ می‌دونی بعد از جدا شدن از هم، چه بلایی سر من اومد؟ از آزمایشگاهم بیرون شدم و حتی دانشگاه هم به خاطر ساخت یه مشت سلاح غیرقانونی مسخره مدرکم رو باطل کرد...
اشک‌ دیگری با مرور تلخی گذشته سرازیر شد و شکایت ها در قالب کلمات از زبون مرد شلیک شدن.
- و حالا... من این جام تا انتقامم رو با از بین بردن ثمره‌ی تلاش‌هایی که با نابود کردن دوستی و آینده‌ی مشترکمون کردید، بگیرم.
احساسات مخدوش هوسوک باز هم رنگ انتقام به خود گرفتن و همین دلیل نشونه رفتن اسلحه‌ی توی دستش به سمت سوکجین بود.
انگشت مرد روی ماشه لغزید و همه انتظار شنیدن صدای شلیک رو می‌کشیدن. شاید یک ثانیه و شاید هم یک لحظه! قبل از فشرده شدن ماشه، ضربه‌ی ناگهانی و سنگینی به سر هوسوک وارد و مرد چندیدن متر به عقب پرتاب شد. جونگ‌کوک با تن خسته‌اش آخرین لحظه از فرصت نجات زندگی استادش رو از آن خودش کرد و قبل از اینکه خستگی بهش غلبه کنه و دوباره روی زمین نقش ببنده، با چرخش سریع به سمت جیمین رفت و با ربات تسخیر شده درگیر شد.
سوکجین که از شوک مرگ احتمالی رهایی پیدا کرده بود با فریاد بلندی دانشجوها رو به سمت میدون جنگ فراخوند.
طولی نکشید که صدای شوگا به گوش رسید و با تراشه‌ی کوچک توی دستش به سمت جونگ‌کوک دوید.
- جونگ‌کوکا، برای برگردوندن جیمین از این استفاده کن!
استاد کیم که از دور شاهد نزدک شدن شوگا بود فریاد زد و توجه جونگ‌کوک رو به تراشه‌ای که شوگا به سمتش پرتاب کرد، جلب.
پسر با چنگ زدن قطعه‌ی مکانیکی کوچک بین زمین و هوا، نگاهی بهش انداخت تا سر از چگونگی کارکردش در بیاره.
جونگ کوک با یه حرکت خلاقانه و ناگهانی خودش رو به پشت جیمین رسوند و در حالی که تلاش می‌کرد از سد بازوهای مکانیکی‌اش عبور کنه، تراشه‌ی ریز رو به ورودی پشت گردن پسرک متصل کرد.
جوری که انگار تمام عناصر جنگ برای دیدن اتفاقی که واسه‌ی پسر می‌افته به تماشا ایستاده بودن. سراسر خیابون در سکوت فرو رفت و فقط صدای درد کشیدن جیمین از تغییر برنامه‌ریزی‌اش به گوش می‌رسید.
کم‌تر از یک دقیقه طول کشید تا نوری سراسر فضا رو در بر بگیره و بعد از صدایی انفجارمانند، جیمین روی زمین سر خورد و بازوهای فلزی متصل به بدنش با رد سوختگی ازش جدا شن.
هوسوک که این فرصت رو برای فرار غنیمت می‌شمرد، قدم‌های نامحسوسی برداشت تا بدون جلب توجه از محاصره‌ی ربات‌ها فرار کنه؛ اما با جمله‌ی سوکجین سر جاش میخکوب شد.
- از سر جات تکون نخور!
مرد عصبانی از گیر افتادنش، ناچار دست‌هاش رو به معنای تسلیم بالا برد و به سمت سوکجین برگشت. این واقعاً پایان ماجرا بود!
- جیمینا!
صدای فریاد جونگ کوک به گوش رسید و چندی بعد جمعتی دور پسرک حلقه زدن. صدای هیلیکوپترها به گوش می‌رسید و مأمورهای پلیس یکی یکی برای دستگیری افراد دخیل در این فاجعه جلو اومدن.
دستبندهای فلزی دور دست هوسوک دیده می‌شد و نگاه غضبناکش به سوکجین  واضح بود؛ اما هیچ کس جز اون به خاطر کرده‌هاش پشیمونی نداشت چون خوبی هرگز به پوچی حماقت‌ها رقم نمی خورد...
***
خیلی طول کشید تا بتونیم با اتفاقاتی که افتاد کنار بیایم. از حقیقت ربات بودن گرفته تا از دست دادن آدم‌های بزرگی مثل استاد کیم... شاید هم بهتر باشه بگم، نامجون هیونگ!
دولت با اعلام کردن قوانین جدید مربوط به حضور نسل ربات‌ها توی سراسر کشور، ابعاد جدیدی به زندگی مردم اضافه کرد و آموزشگاه ما شروع به پرورش و ساخت ربات‌های جدیدتر برای جنبه‌های مختلف زندگی مردم مثل آموزش و حتی آشپزی کرد.
استاد سوکجین دوباره مثل قبل شروع به آموزش دانشجوها کرد؛ با این تفاوت که این دفعه بهمون یادآوری می‌شد به عنوان ربات‌های محافظ چه وظایف و توانایی‌هایی توی جامعه‌ی انسانی داریم.
هوسوک به عنوان مقصر این اتفاقات شناخته و محکوم به حبس توی زندان محافظت شده‌ای خارج از شهر شد و کی می‌دونه، شاید از اون چه انجام داده بود، پشیمون شده و شاید هم دنبال یه نقشه‌ی جدید برای انتقام می‌گشت.
جیمین برای مدت طولانی در حال جبران آسیب‌های وارد شده به جسمش شد و باعث تأسف بود که داشنمندهامون موفق به بازیابی حافظه‌اش نشدن و ما جیمین گذشته و خاطرا تلخ و شیرینش رو از دست دادیم؛ اما خب این جیمین جدید برای یه نفر باعث شروع دوباره‌ای بود... یونگی! اون تصمیم گرفت با هویت سابق خودش به یه زندگی دور از درگیری‌های انتقام ادامه بده و شباهت فرشته‌ی کوچک ما به همسر ثابقش، باعث شکفتن عشقی توی دل هر دوشون شد و شاید این فراموشی دست کمکی به اون مرد بازسازی شده برای به دست آوردن دل جیمین بود... هر چی باشه فراموش کردن تمام اتفاقاتی که هر کدوم به نحوی به یونگی مربوط می‌شد، ساده نبود...
تهیونگ زودتر از بقیه به زندگی عادی‌اش برگشت و با وجود تمام آسیب‌هایی که دیده بود، مثل همیشه سرسخت و بی‌نقص دیده می‌شد. اون ظاهری به سختگی سنگ برای خودش برگزیده اما باعث جوونه زدن غنچه‌ای به نرمی بهار توی قلب من شده بود که هنوز هم هر دومون در حال انکارشیم... کسی چه می دونه، شاید روزی سر از اتاق تمرینش پیدا کردم و بدون توجه به کارآموزها عشقم رو در قالب جمله تقدیمش کردم و شاید هم به دید زدنش حین تمرین از دور اکتفا... به هر حال، زندگی به هممون ثابت کرد، غیرممکن وجود نداره!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 03, 2024 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

I'm not a robot 🚨 (Full)Where stories live. Discover now