بعد از جنجال به پا شده، بالأخره سکوت حکم فرما شد. برخلاف ذهنهای مخدوش حاضر، قطرههای آب در حال چکه، ریتم منظمی رو به وجود میآوردن.
جونگکوک به چالهی نچندان عمیقی که مقصد قطرات بود، چشم دوخته و به این فکر میکرد که زندگی چطور میتونه بدتر از این رو براشون رقم بزنه؟
- ده سال پیش، وقتی با همسر و دخترم مثل یه خانوادهی عاری از مشکلات زندگی میکردیم، تو یه چشم به هم زدن همه چیز زیر و رو شد و زندگی تصمیم گرفت من رو با جای خالیه عزیزانی که ازم گرفته بود، تنها بذاره.
تهیونگ که تا قبل از شروع حرفهای شوگا با زخمهای جدید روی صورتش به نقطهای نامعلوم خیره بود، نگاهش رو به مرد داد و جونگکوک هم به لطف سکوت شکسته شده، بیخیال زل زدن به چالهی آب شد. هر دو نفر منتظر ادامهی داستان ناگهانی مرد بودن تا بدونن زندگی چطور اون رو به این جایی که هست رسونده و این مرد چرا شروع به تعریفش کرده؟ شاید این پرچم سفیدی بود که شوگا برای صلح برافراشته و میخواست با بیان کردن دلایلش خودش رو تبرعه کرده و در خواست درک شدن کنه.
- یه روز عادی، وقتی دخترم رو مثل همیشه از مدرسه به خونه می بردم، تصمیم گرفتم با یه بستنی خستگی رو از جسمش بیرون کنم؛ اما هرگز نمیدونستم اون بستنی آخرین چیزیه که قراره براش بخرم...
لحن مرد در یک چشم به هم زدن به اوج حسرت رسید. این شوگای آسیب دیده هیچ ربطی به اون ابر شروری که قصد داشت یک نسل رو منقرض کنه نداشت.
- دخترم رو بغل کردم. همسرم هیچ وقت اجازه نمیداد اون به تنهایی از خیابون های شلوغ سئول رد شه؛ اما جوری که انگار قضا و قدر زیادی مشتاق رخ دادن این حادثه بودن، ههرین برعکس همیشه که اصرار داشت توی ماشین منتظر بمونه، همراه ما برای خریدن یه بستی اومد.
تصور شوگا به عنوان یه پدر دلسوز و همسری که عاشقانه خانوادهاش رو میپرسته سخت بود؛ اما کی میتونست حدس بزنه زندگی چه کارهایی می تونه برای تغییر آدمها انجام بده؟
- هدفمون خرید یه بستنی بود اما اِشانتیونی که همیشه برام به یادگار موند، خاطراتی بود که توی همون چند دقیقه با هم ثبت کردیم.
هنوز هم صدای چکهی قطرات به گوش میرسید و فضای اطافشون نه تنها سکوت، بلکه حجم عظیمی از تاریکی رو هم به همراه داشت. خطر بیرون از این اتاق پرسه میزد و اون سه در حال بررسی داستانی به تلخی زمان حال بودن.
- درست وقتی که پشت پیشخوان منتظر اتمام کار بقیهی مشتریهای توی صف بودیم و دختر هفت سالهام توی بغلم بود، صدای مهیبی سراسر فروشگاه بزرگ رو لرزوند و مردمِ ترسیده هر کردوم برای دفع خطر احتمالی دستهاشون رو سپر سرشون کرد یا ناخودآگاه پشت نزدیکترین سپر، پناه گرفتن. سکوت سنگینی که اون چند ثانیه به ترس مردم غلبه کرده بود، تنها یه آرامش قبل از طوفان به حساب میاومد. درست چند ثانیه بعد، وقتی که جسم ظریف دخترم رو برای محافظت ازش بین بازوهام میفشردم، مردی که به ظاهر عقل خودش رو از دست داده بود با سر و صدا وارد جمع شد و با سلاح عجیبی که انگار عضوی از ساعد دستش بود شروع به شلیک کرد. چراغهای بزرگ فروشگاه با اصابت تیرها منفجر می شدن و قفسههای پر از مواد غذایی یکی یکی روی زمین سقوط میکردن. کسی نمیدونست چه خبره و فقط صدای فریاد مردمِ ترسیده و اژیرهای خطر، فضا رو متشنجتر میکرد. اون مرد. غیرعادی بود و قدرت بدنی و سرعتش به هیچ عنوان با یه انسان قابل قیاس نبود. چشمهای قرمزی داشت و میتونست با یه دست، ستونهای قطور فروشگاه رو از جا بکنه...
نگاه جونگکوک، حالا رنگ تعجب و تأسفی محسوس به خودش گرفته بود. حدس اتفاقی که برای خانوادهی شوگا افتاده کار سختی نبود؛ اما دلیل سکوت و سر پایین تهیونگ رو درک نمیکرد. هر چند اون مردی احساساتی نبود ولی شنیدن این داستان میتونست برای هر کسی دلیل برانگیختن احساسات مختلف باشه.
- من و ههرین. وقتی دو تا نوجوون بودیم عاشق هم شدیم و سالها بود که با هم زندگی میکردیم. اون مهربون.ترین آدمی بود که توی زندگیام دیده بودم و همین دلرحمیاش باعث پایان بخشی به زندگیاش شد. من در حالی که دخترم رو محکم به سینهام میفشردم همراه با بقیهی جمعیت به سمت در خروجی دویدم. اون آدمها انقدر ترسیده بودن که اهمیت نمیدادن چه مانعی سر راهشون باشه، فقط میخواستن برای زنده موندن تلاش کنن؛ اما همسر من موافق نبود. وقتی متوجه پسر بچهای شد که به دور از جعیت روی زمین نشسته و گریه میکنه، بدون توجه به فریادهای مخالفت من و گریههای دخترمون خودش رو به اون پسر بچه رسوند و قبل از رفتن، آخرين جملهای که ازش شنیدم این بود:
"اگر بچه.ی خودمون بود هم مخالفت میکردی؟"
چند ثانیهای سکوت مهمان دوباره ی اتاق تاریک شد. انگار شوگا به کمی زمان برای هضم خاطرات تکراری نیاز داشت.
- نگاه ههرین سرشار از سرزنش بود. جوری که انگار به خاطر این خودخواهی ازم ناامید شد. من فقط از از دست دادنش میترسیدم و همین ترس من رو از انجام هر کاری برای انجام منع کرد. میتونستم به جای اون برم و اون پسر رو نجات بدم... ولی زندگی قصد داشت با گرفتن فرشتهام این درس رو بهم بده.
حرفهای شوگا متناقض رفتار و هدفی که از خودش نشون داده، بود. درسی که به قول خودش زندگی با گرفتن همسرش بهش داد، نباید اون رو به همچین آدمی تبدیل میکرد.
- با سیل عظیمی از جمعیت که ناگهان به سمتون سرازیر شد، من تعادلم رو از دست دادم و نه تنها نتونستم بفهمم ههرین موفق به نجات خودش و اون پسر شد یا نع؛ بلکه با شل شدن دستهام از دور جسم آسیبپذیر دخترم، اون رو هم بین جمعیت گم کردم و هفتهها بعد جنازهاش رو پیدا...
جونگکوک نگاه اشکآلودش رو به مرد شکست خوردهی گوشهی اتاق داد. طعم از دست دادن عناصر مهم زندگیات، چیزی نبود که بتونی باهاش کنار بیای؛ اما هر چند این چرخهی تلخ به سختی برای شوگا رقم خوده بود ولی اون حق نداشت به خاطر خودش و غم توی دلش، دست به نقشهای برای نابودی بقیه هم بزنه. جونگکوک هنوز نمیتونست دلیل کارهای شوگا رو بفهمه و همین باعث همراه شدن اخم با اشکهای توی چشمهاش میشد.
- صانحهی سال دو هزار و هفده. دهها نفر از مردم بیگناهی که توی اون فروشگاه زنجیرهای حضور داشتن، به خاطر اون ربات خارج شده از کنترل، جون خودشون رو از دست دادن و چندیدن نفر هم توی مرکز شهر زخمی شدن.
- ربات؟
تهیونگ گفت و سوال جوگکوک با تعجب و چاشنی بغض پرسیده شد. سرانجام پسرک متعجب با يادآوری حرفهای چند دقیقه پیش مرد، تونست جاهای خالی رو با جوابهای صحیح پر کنه. قدرت فراتر از توانایی انسان، سرعت فرا بشری، چشمهای قرمز غیرطبیعی، اسلحهی پیشرفته و... پس دلیل کینهتوزی شوگا نسبت به نسل رباتها این بود؟
- اما... چ... چه اتفاقی برای اون ربات افتاد؟
صدای نیشخند شوگا به گوش رسید و تهیونگ با بلند کردن سرش به چشمهای جونگکوک خیره شد.
- بازسازیاش کردن و به خاطر احتمال تکرار خطا، حقیقت ربات بودنش رو براش برملا کردن.
- پس اون هم مثل تو از همه چیز خبر داشته...
جونگکوک پرسید و این بار تهیونگ به جای شوگا نیشخند زد.
- مثل من نه... اون ربات، خوده من بودم.
بعد از این جمله هیچ صدایی به گوش نرسید. این بار نه پاسخی برای تعجب جونگکوک باقی مونده بود نه اون تنها فرد متعجب اتاق بود. این دفعه یه نفر باید برای شوگا توضیح میداد چیزهایی که شنیده چه معنایی می تونن داشته باشن.
- چ... چی؟ ا... این غیرممکنه... تو نمیتونی به کسی اسیب زده باشی!
صدای جونگکوک بالا و بالاتر رفت و نهایتاً به فریاد ختم شد. دلش نمیخواست صاحب احساسات نو شکفتهی توی قلبش، مسئول همچین اتفاق ترسناکی باشه.
- اگر یکم بهش فکر میکردی میفهمیدی... بهت گفته بودم به خاطر اختلال توی سیستمهام مجبور به طی کردن زندگیای متفاوتتر از شماها شدم.
تهیونگ خیره به چشمهای پسر گفت اما ظاهراً جونگکوک قصد پلک زدن هم نداشت؛ چه برسه به دادن جوابی هدفمند؛ اما برخلاف جونگکوکِ مبهوت، هجوم ناگهانی شوگا به تهیونگِ غرق در تفکر، سکوت رو در هم شکست.
- تمام این سالها دنبالت میگشتم و حالا بالأخره پیدات کردم... خودم میکشتمت عوضی!
صدای عصبی مرد از بین دندونهاش نجوا شد و جونگکوک نتونست مانع برخورد اولین مشت به صورت تهیونگ شه.
- ولم کن!
شاید جونگکوک برای عصبانیت مرد بهش حق میداد اما اون در جایگاهی نبود که بخواد تهیونگ رو به خاطر خطای ناخودآگاهش تنبیه کنه.
- دستت رو بکش. اون لیاقت زنده بودن نداره!
جونگکوک که تا حالا تنها به عقب نگه داشتن شوگا کفایت کرده بود، با به گوش رسدن این جمله، مشتی محکمتر از ضربهی شوگا روی صورتش خالی کرد و مرد پخش زمین شد.
- تو فکر کردی کی هستی که برای زندگی و مرگ بقیه تعیین و تکلیف میکنی؟ خیال میکنی تنها کسی که عزیزانش رو از دست داده تویی؟ همسرت همچین فداکاری بزرگی کرد و تو هنوز نتونستی بفهمی انتقام چیزی رو درست نمیکنه؟!
دادهای جونگکوک، فریاد شوگا رو در پیش داشت.
- اون یه قاتله؛ قاتله صدها آدم بیگناه! باورم نمیشه... چطور نتونستم بشناسمت؟!
شوگا با تنفر رو به تهیونگِ غرق در سکوت گفت و قبل از اینکه دوباره به سمتش حمله ور شه، جونگکوک یه بار دیه به عقب هلش داد.
- اگر همه میخواستن مثل تو فکر کنن، دنیامون جای زندگی نمیشد. اصلاً چیزی در مورد اعمال ناخواسته میدونی؟ وقتی میگیم اختلال سیستمی، یعنی کسی که برنامهریزی ساختش مشکل داشته و بدون ارادهی خودش ممکنه دست به هر کاری بزنه. فقط چون تهیونگ یه رباته نمیتونی برچسب یه مقصر بیاحساس بودن روبهش بچسبونی. حتی آدمها هم بیماریهای مادرزادی و لاعلاجی دارن که سهمی توی پیدایشش نداشتن. میخوای همهی اون ها رو هم همینطور سرزنش کنی؟
صدای قلب سیلیکونی جونگکوک به گوش هر دو مرد حاضر میرسید. نه شوگا جوابی برای گفتن به این دلایل داشت نه تهیونگ ایدهای برای تشکر از پسر روبهروش.
این رفتارهای خردمندانهی پسر، تهیونگ رو تنها یاد یه نفر میانداخت... کیم نامجون، استادی که حالا تأثیر تعلیماتش به لطف جونگکوک برای همگان مشهوده...
مثل همیشه، قبل از اینکه اعضای بازی هوشیاری خودشون رو به دست بیارن و شرایط حال حاضر رو هضم کنن، زندگی بازهم بهشون رو دست زد. صدای مهیب شکسته شدن در فلزی اتاق به گوش رسید و چندی بعد باز هم همگی به دام گرداب جنگی افتادن که نه توی شروعش نقشی داشتن، نه خواستار ادامهاش بودن. در واقع زندگی یک بار دیگه ثابت کرد منتظر آدمها و احساساتشون نمیمونه...
YOU ARE READING
I'm not a robot 🚨 (Full)
Action⏤͟͟͞͞🛸 <vkook 🔥 - شمارهی دویست و هفتاد و پنج ²⁷⁵ کاربرد: نابودگر 🚫 خلقت: ۱۹۹۷📣 ایجاد شده توسط: KN 🪫 آمادهی بارگذاری؛ با شمارهی سه. یک، دو، سه. به زندگی جدیدت خوشاومدی دویست و هفتاد و پنج! 🚀 :...
