I'm not a robot 🚨 p4

16 3 1
                                        

استاد کیم برای دوری از هیاهوی برپا شده توی سالن، اون‌ها رو به آزمایشگاهش دعوت کرده بود.
- فکر کردم کل دانشکده تخریب شده.
تهیونگ در حالی که با اشعه‌ی سبز چشم‌هاش سراسر آزمایشگاه مجهز رو آنالیز می‌کرد گفت و سوکجین همین‌طور که جعبه‌ی بزرگی رو روی میز فلزی می‌ذاشت لبخند زد.
- دانشکده بله؛ اما آزمایشگاه‌ها جوری طراحی شدن که در برابر حملات مقاوم باشن. تو هم توی آزمایشگاه نامجون بودی، درسته؟
جونگ‌کوک به تکون دادن سرش اکتفا کرد، یادآوری این موضوع چیز خوشایندی نبود. استاد کیم می‌تونست تغییر ناگهانی حال پسر رو به وضوح ببینه. از دست دادن کیم نامجون، دوست و همکار قدیمیش چیزی نبود که به راحتی بشه باورش کرد اما سوکجین هم توی جایگاهی نبود که اجازه‌ی ناامید شدن داشته باشه.
- می‌دونم از دست دادن کسی مثل اون‌ راحت نیست ولی نباید اجازه بدی این غم تو رو متوقف کنه.
نگاه جونگ‌کوک هنوز هم به سرامیک‌های سفید خیره بود و سوکجین خودش رو موظف می‌دونست توی تسکین این درد به پسر روبه‌روش کمک کنه.
- می‌دونی جونگ‌کوکا، بعد از اینکه نامجون تو رو ساخت، می‌خواستی به‌ عنوان یه فرد معمولی وجود داشته باشی و زندگی کنی؛ و اون هم بهت کمک می‌کرد. ساختنت جزوی از برنامه بود ولی تو براش به چیزی بیشتر از یه اختراع تبدیل شدی...
حالا هاله‌ای از اشک توی چشم‌های هر دو طرف دیده می‌شد؛ قاعده‌ی فهمیدن اهمیت افراد بعد از مرگشون، نه تنها انسان‌ها بلکه ربات‌ها رو هم شامل می‌شد.
- بهم قول بده از تمام توانایی‌هات استفاده و نامجون رو سربلند کنی!
استاد کیم مصمم بود و این حس رو به جونگ‌کوک هم القا می‌کرد.
- بهتره تا برای نجات دنیا دیر نشده، شروع کنیم.
حرف تهیونگ تلنگری بود که فضای متشنج اتاق رو به تثبیت کرد.
- برای پیدا کردن چهارصد و بیست...
- جیمین!
سوکجین با دیدن تعصب و جبه‌گیری جونگ‌کوک لبخندی زد و حرفش رو اصلاح کرد:
- برای پیدا کردن موقعیت‌ مکانی جیمین، نیازی به جست‌و‌جو نداریم. توی بدن همتون تراشه‌هایی وجود داره که مثل ردیاب عمل می‌کنن؛ با این حال می‌دونیم اون الان کجاست و البته حالش هم خوبه!
- این رو هم از همون تراشه فهمیدین؟
سوکجین لبخند زد و برای پسر کنجکاو روبه‌روش توضیح داد:
- بله، ما از راه دور می‌تونیم از وضعیت حیات، سلامت و موقعیت مکانی شما مطلع شیم و اگر لازم بود کنترلتون رو به دست بگیریم.
شنیدن همچین حرف‌هایی راحت نبود. باور اینکه زندگی این‌طور شخصیت‌هاش رو بازی داده باشه، مثل خوابی بود که هر لحظه منتظر بودی ازش بیدار شی؛ اما در حال حاضر باید به آدم‌های زنده‌ای فکر می‌کرد که امید و آینده‌اشون به عملکرد اون‌ها گره خورده بود.
- این نقشه‌ی هوایی از پایگاه سایرن‌هاست که به کمک ماهواره‌ها اسکن شده. دو در ورود و خروج داره که شما باید از...
- نمی‌شه از بقیه‌ هم کمک بگیریم؟ چطور می‌خوایم بدون هیچ تجربه‌ای از پس این کار بربیایم؟
اضطراب جونگ‌کوک به‌جا بود؛ اون پسر نه از لحاظ جسمی نه از لحاظ روحی آماده‌ی رویایی با همچین مأموریتی رو نداشت.
- جونگ‌کوک، زمان برای کسب تجربه‌ منتظر نمی‌مونه و حادثه قبل از رخ دادن خبر نمی‌ده! کم تجربه بودن، بهانه‌ی خوبی نیست؛ همیشه یه اولین باری وجود داره.
تهیونگ بدون اینکه حتی به چشم‌های پسر نگاه کنه گفت و جونگ‌کوک نتونست حرفی برای کذب گفته‌هاش بزنه. سوکجین که ترجیح می‌داد بین گفت‌وگوی اون دو نفر دخالت نکنه، بعد از حکمرانی سکوت به اتاق برای کاهش اضطراب جونگ‌کوک گفت:
- تهیونگ تجربه و تو توانایی لازم برای انجام این مأموریت رو دارید. هر چی تعداد افرادی که درگیر این کار می‌شن کم‌تر باشه بهتره جونگ‌کوکا.
- طفره رفتن کافیه استاد. ممکنه سلاح‌ها رو برامون آماده کنید؟
جدیت تهیونگ زمانی که پای کار وسط می‌اومد قابل تحسین بود و حتی تعجب سوکجین رو هم برانگیخت اما در هر صورت درست می‌گفت؛ هر لحظه‌ای که می‌گذشت مثل فرصتی از دست رفته برای پیروزی بود.
- به‌خاطر تخریب دانشکده، انبار اسلحه هم آسیب زیادی دیده اما من سلاح‌های به‌خصوصی دارم که شاید تعدادشون زیاد نباشه ولی خب به‌درد می‌خورن...
ادامه‌ی حرف‌های استاد کیم با گشودن در کمد بزرگی که نقطه به نقطه‌اش با ابراز جنگی مختلف پر شده بود، شنیده نشد. چشم‌های هر دو پسر با دیدن حجم انبوهی از سلاح‌های پیشرفته برق زد.
- ا... استاد... همه‌ی این‌ها رو خودتون طراحی کردین؟
سوکجین تایید کرد و با برداشتن تفنگ بزرگی اون رو به سمت تهیونگ پرت کرد.
- کار کردن باهاشون ساده‌ست، فقط کافیه مسلحش کنی و هدف‌گیریت خوب باشه.
جونگ‌کوک با تعجب به دو مرد درحال گفت‌وگو خیره بود تا وقتی که سوکجین تفنگی متفاوت از سلاح تهیونگ به دستش داد.
- م... من نمی‌دونم چطوری باید ازش استفاده کنم؟!
تهیونگ با برداشتن چند قدم، فاصله‌شون رو به حداقل رسوند. بی‌توجه به چشم‌های متعجب پسر از پشت بهش چسبید و دست‌هاش رو بالا آورد.
- نفست رو حبس کن و روی هدفت تمرکز؛ تصور کن یه تفنگ معمولی توی دستته و بعد از مطمئن شدن، فقط ماشه رو بکش.
تهیونگ جایی در چند سانتی‌متری گوش‌ پسر نجوا کرد. توضیحاتش کامل و سودمند بودن اما تمام تمرکز جونگ‌کوک معطوف گرمایی بود که از نفس‌های مرد نشأت می‌گرفت. تهیونگ با کشیدن ماشه، به هدف خیالی شلیک کرد و هرگز نفهمید اون تیر خیلی غیرمستقیم به قلب جونگ‌کوک اصابت کرد...
***
رد شدن از سیم‌کشی‌های درهم و اون راهروی باریک به اندازه‌ی کافی سخت بود اما صدای برخورد قطره‌های آب با سقف آهنی زیرزمین باعث می‌شد اضطراب توی دل جونگ‌کوک شدت بگیره.
- تهیونگ، مطمئنی درست اومدیم؟!
مرد که به کمک چراغ قوه‌های به‌کار رفته‌ کف دست‌هاش مسیر رفتشون رو روشن می‌کرد، به سمت جونگ‌کوک برگشت و پسر با ضرب کمی به سینه‌اش برخورد کرد.
- نیازی نیست هر پنج دقیقه یک‌ بار این رو از من بپرسی؛ تو می‌تونی با چشم‌هات ساختار هر بنایی که بخوای رو آنالیز کنی.
باز هم یه قابلیت جدید که جونگ‌کوک برای اولین بار از وجودش آگاه شد. نمی‌تونست منکر جذابیت‌ داشتن قدرت‌های فرابشری‌ شه. در حالی که با حیرت به اشعه‌ی ساطع از چشم‌هاش نگاه می‌کرد، سوال بعدی توی ذهنش رو به زبون آورد:
- تو کی فهمیدی؟
تهیونگ می‌دونست منظور پسر پشت سرش چیه، پس برای فرار از توضیحات اضافه جواب کوتاهی داد.
- از همون اول.
- چطوری فهمیدی؟ چرا فقط تو از این موضوع خبر داشتی؟ چرا به م...
- چون تکنولوژی من مشکل داشت. اون اوایل، وقتی به عنوان یه جوون بیست و چند ساله من رو به دنیای انسان‌ها فرستادن، همه چیز عادی پیش می‌رفت؛ اما بعد یه مدت سیستم‌هام دچار اختلال شدن و اون‌ها برای لو نرفتن نقشه‌هاشون من رو بردن پایگاه.
- پایگاه؟
- همون دانشکده؛ اون سال‌ها هنوز یه پایگاه نظامی بود که افراد معمولی اجازه نداشتن واردش شن.
سکوت برای چند لحظه‌ای بینشون حاکم شد و تهیونگ خوش‌خیال فکر می‌کرد سوال‌های جونگ‌کوک ته کشیده؛ درست همون لحظه پسر با پرسش جدیدی کلافگی مرد رو برانگیخت.
- اما من می‌تونم همه‌ی خاطراتم رو به‌ یاد بیارم. از وقتی که بچه بودم، مادرم رو، پدرم و همه‌ی افرادی که کم و بیش نقش پررنگی توی زندگیم داشتن.
- همه‌ی اون‌ها خاطرات مجازی‌ان که توی حافظه‌ات بارگزاری شده. درسته که تاریخ تولدت واقعاً تاریخ خلقتته اما تو هیچ وقت یه بچه نبودی‌؛ تو به عنوان جونگ‌کوک بیست و شش ساله ساخته شدی و برای باورپذیر کردن زندگی انسانیت، خاطرات جعلی برات ساختن تا بتونی وجودت رو درک کنی.
پسر از حرکت ایستاد؛ دیگه صدای قدم‌هاش به گوش نمی‌رسید. حقایق به همین سادگی برملا می‌شدن؛ درست مثل لقمه‌ی بزرگی که بدون توجه به حجم دهانت مجبور به خوردنش می‌شی و می‌دونی آخر یه جا قراره توی گلوت گیر کنه.
- می‌دونم اینکه زندگیت یه روزه به یه زمین بازی تبدیل شه که کنترلش دست خودت نیست، غیرقابل تحمله؛ اما بهت توصیه می‌کنم زیاد بهش فکر نکنی؛ فرار از حقیقت یعنی فرار از زندگی.
به لطف همدردی تهیونگ، حالا می‌تونست به ریه‌هاش اجازه‌ی تنفس بده. احساسات اون مرد، عناصر کمیابی بودن که برای اولین بار شامل حال جونگ‌کوک شده بود و این مزه درست مثل شیرینی‌ای که با یک بار چشیدن معتادش می‌شی، عمل کرد.
- م...
قبل از اینکه جونگ‌کوک حرفی بزنه، تهیونگ ایستاد و با دستی که به نشونه‌ی سکوت بالا آورد، جمله‌ی پسر رو قطع کرد. جونگ‌کوک برای چندمین بار با ضرب کوچکی به کمر مرد خورد و دیگه چیزی نگفت.
- فکر کنم رسیدیم! باید همین‌جا باشه.
تهیونگ با صدای آرومی گفت و به سقف بالای سرشون اشاره کرد.
- درسته، می‌تونم تعداد زیادی دستگاه و تجهیزات عجیب ببینم...
جونگ‌کوک با برق آبی رنگی که باز هم هاله‌ی دور چشم‌هاش شده بود در تأیید حرف‌های مرد گفت.
کم‌تر از چند دقیقه طول کشید تا بتونن وارد آزمایشگاه اصلی بشن و حالا همه چیز رو با چشم‌های غیرمسلح می‌دیدن.
- ج‌‌... جیمین!
قبل از اینکه جونگ‌کوک تسلیم احساساتش شه و تمام نقشه‌شون رو با عجولیش خراب کنه، تهیونگ مانع شد.
- صبر کن.
- اون عوضی مثل یه موش آزمایشگاهی به دیوار قل و زنجیرش کرده!
تهیونگ سر تأسفی تکون داد و با گرفتن شونه‌های جونگ‌کوک به چشم‌های خیسش نگاه کرد.
- انقدر ضعیف نباش؛ زمانش که برسه تو باید نقش اصلی این جنگ رو بازی کنی، پس خودت رو جمع و جور کن!
جوابی که جونگ‌کوک برای پاسخ دادن آماده کرده بود، با به گوش رسیدن صدای شخص ناآشنایی ناگفته باقی موند.
"پارک جیمین، ضعیف‌تر از اون چیزی هستی که فکرش رو می‌کردم..."
- شوگا؟!
با سوالی که تهیونگ پرسید، نگاه جونگ‌کوک هم رنگ تعجب گرفت. در حالی که هر دو به صحنه‌ی روبه‌روشون از پشت دستگاه بزرگی که به کمکش پنهان شده بودن، گوش می‌کردن، پسر سوال توی ذهنش رو به زبون آورد:
- ش... شوگا کیه؟!
- فرمانده‌ی سایرن‌ها...
- همون‌هایی که بهمون حمله کردن؟!
تهیونگ سرش رو تکون داد و جونگ‌کوک نتونست جلوی زبونش برای رسیدن به پاسخ‌ مجهولات توی ذهنش رو بگیره.
- چی از جون جیمین می‌خواد؟!
- ای کاش می‌دونستم...
لحن تأسف‌بار تهیونگ، سکوت رو به فضا برگردوند. صدای افکارشون به گوش می‌رسید اما تنها منتظر فرصت موندن و با دقت به اتفاقات درحال وقوع چشم دوختن. حالا فاصله‌‌شون با هدف نهایی به کم‌تر از ده متر می‌رسید و این باعث پدیدار شدن نگرانی توی چهره‌ی هر دو نفر بود. لحظه‌ی موعود همیشه همین‌قدر شخصیت‌های داستانش رو مضطرب می‌کرد...

I'm not a robot 🚨 (Full)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon