I'm not a robot 🚨 p5

19 3 3
                                        

- پارک جیمین، ضعیف‌تر از اون چیزی هستی که فکرش رو می‌کردم...
نگاهی که تأسف‌بار سرار وجودش رو از نظر می‌گذروند باعث اخم و اضطرابش بود؛ هیچ کس دوست نداشت مثل یه کالا باهاش رفتار شه! جیمین سردرگم و آسیب دیده بود؛ نه تنها شرایط سخت جسمانیش، بلکه حرف‌های اون مرد مشکی پوش هم مثل شکنجه‌ی روانی عمل می‌کرد و باعث اشک‌ها و اخم‌ روی صورتش می‌شد.
از زمانی که چشم‌هاش رو باز کرده بود، خودش رو توی مکان غریبه‌ای پیدا کرد و می‌خواست با پرسیدن سیل عظیمی از سوالات، دلیل تمام این اتفاقات رو بدونه؛ ولی فرصت همچین چیزی چطور با وجود انبرک‌هایی که دست و پاهاش رو به دیوار شیشه‌ای پشت سرش قفل کرده بودن، ممکن می‌شد؟
- توی پرونده‌ات نوشته مهربون و احساساتی هستی...
نگاهش رو از برگه‌های توی دستش گرفت و به چهره‌ی سرخ از عصبانیت پسر داد.
- اما من فقط یه جوجه رنگی صورتی و ابوس می‌بینم!
- تو هیچ بویی از انسانیت نبردی. چطور می‌تونی این‌قدر پست باشی؟!
صدای خنده‌های سرشار از تمسخر شوگا، دلیل فشرده شدن چشم‌های جیمین بود؛ چقدر دلش می‌خواست دست‌هاش رو از بند این دستبندهای فلزی رها کنه و مشتش رو روی صورت مرد روبه‌روش پیاده.
- پست؟ از کی تا حالا ربات‌ها هم درباره‌ی انسانیت نظر می‌دن؟!
فریادی که جیمین بعد از شنیدن این جمله کشید، تنها نیشخند مرد رو تجدید کرد. دلش نمی‌خواست مدام دروغ‌های بی‌اساس بشنوه و ربات خونده شه! اون‌ پسر نمی‌تونست به‌خاطر حرف‌های مردی که حتی براش اعتباری هم نداره، باور کنه تمام زندگیش به‌ عنوان یه انسان، دروغی بیش نبوده.
- برام مهم نیست چه اراجیفی به هم می‌بافی تا متقاعدم کنی خودم رو عذاب بدم. من تمام عمرم رو بین مردم زندگی کردم و حتی بهتر از امثال تو تونستم زنده بودن رو درک کنم! حالا ازم می‌خوای باور کنم تمام مدت یه ربات از پیش برنامه‌ریزی شده بودم که قراره به نابودگری وسط میدون جنگ تبدیل شه؟!
برق قرمز رنگی از چشم‌های گربه‌نمای مرد گذر کرد و با نزدیک بردن صورتش، باعث پیدایش اضطرابی ناگهانی توی دل پسر شد. چشم‌های مشکیش که با هاله‌ی قرمز رنگ دور مردمک‌هاش تضاد داشت، لباس سراسر سیاه و موهای همرنگ با لباسش اون رو به مصداق بارز شیطان روی زمین بدل می‌کرد و به کمک آزمایشگاهی که قرمز رنگ غالبش بود، تجربه‌ی جهنم رو برای هر کسی ممکن می‌کرد؛ جیمینی که مثل قربانی به بند اسارت در اومده بود که دیگه جای خود رو داشت...
- زندگی من مثل هر کس دیگه‌ای به عنوان یه انسان شروع شد. در حالی که بزرگ می‌شدم یاد می‌گرفتم چطور زنده بمونم و از زنده بودن لذت ببرم... اما می‌دونی کی باعث شد به اینی که الان هستم تبدیل شم؟
مرد با بالا آوردن دست رباتیکش که به لطف آستین‌های بلند تا حالا پنهان شده بودن، پرسید اما جیمین ایده‌ای برای پاسخ مورد نظرش نداشت.
- آهن‌پاره‌هایی مثل تو خانواده و زندگیم رو ازم گرفتن و من رو به این روز انداختن!
پسرک بذاق گلوش رو فرو فرستاد و برای یک لحظه هم که شده، تونست دلیل عصبانیت و غم توی چشم‌های مرد روبه‌روش رو بفهمه.
- من دست‌ها و چشم راستم رو برای نجات خانواده‌ام فدا کردم اما قدرت اون ربات‌ها بیشتر از فداکاری من بود!
جیمین می‌خواست اما نمی‌تونست قدر انتقام رخنه کرده به وجود مرد روبه‌روش رو هضم کنه؛ درسته که شوگا غم از دست دادن چیزهای باارزشی رو تحمل می‌کرد اما هیچ باری اون‌قدر سنگین نیست که آدم‌ها قادر به حمل کردنش نباشن. انسان با اراده‌اش می‌تونست دنیا رو به تغییر وا داره و وقتی از این قدرت در راستای افکاری منفی مثل انتقام استفاده می‌کرد، ممکن بود حق حیات رو از خودش و همنوعانش سلب کنه.
- دانشمندهای بی‌فکری که هلبی‌هایی مثل تو رو به وجود آوردن به عاقبت کارشون فکر نمی‌کنن؛ اما ما آدم‌ها هم نمی‌تونیم دست روی دست بذاریم و تماشا کنیم که چطور دنیامون داره توسط یه مشت آهن‌پاره تسخیر می‌شه!
شوگا بدون اینکه منتظر حرفی از جانب پسرک بمونه، بهش پشت کرد و به سمت میز کنترل رفت.
- وقتشه هوسوک.
با اشاره به مردی که روپوش سفیدی به تن داشت و تمام مدت با چشم‌های خنثی‌ش به گفت‌وگوشون خیره بود، گفت و مرد سفیدپوش با پایین کشیدن اهرم کوچکی، باعث لرزش تمام آزمایشگاه شد. جیمین با ناباوری و شوگا با افتخار به دیواری که مثل در بزرگی در حال شکافتن بود خیره شدن. در کسری از ثانیه حجم انبوهی از ربات‌های جنگنده که به لطف دیوار پنهان شده بودن، به نمایش در اومد.
- توی این میدون، آدم‌ها توانایی جنگیدن با ربات‌ها رو ندارن... پس من هم ارتش رباتیک خودم رو ساختم!
جیمین دوست نداشت چیزهایی که با چشم‌هاش می‌بینه رو باور کنه؛ حتی نمی‌تونست تعداد ربات‌هایی که دسته دسته مثل عروسک‌های توی ویترین کنار هم چیده شده‌ و آماده‌ی دستوری برای شروع جنگ بودن رو بشمره.
- به لطف هوسوک، موفق شدم این ارتش رو بسازم و از انقزاض نسل بشریت توسط شماها جلوگیری کنم؛ اما کلیدی که این هدف رو به حقیقت بدل می‌کنه، سیستم پیشرفته‌ای برای برنامه‌ریزی سربازهای رباتیکه؛ هر چند ما توی ساختش موفق نبودیم اما نقشه‌ی هوشمندانه‌‌ی دزدیدن یه ربات سایبری از دانشکده‌ی نظامی جواب داد و حالا تو قرار این لطف رو به نوع بشر کنی!
این جمله‌، ترسناک‌تر از تمام خنده‌های دیوانه‌وار و وفریادهای مرد بود؛ همین ترس باعث پدیدار شدن بغض سمجی توی گلوی جیمین بود و نهایتاً به اشک‌هاش تبدیل شد.
- من هرگز با دیوونه‌ای مثل تو همکاری نمی‌کنم!
- کسی هم نظرت رو نپرسید.
همین حرف کافی بود تا به لطف سیم‌های متصل به بدنش، درد غیرقابل تحملی سراسر وجودش رو فرابگیره. تنها با فشردن یک دکمه‌ی کوچک توسط هوسوک، جریان الکتریسیته مثل خون به رگ‌هاش پمپاژ می‌شد و چراغ‌های ال‌ای‌دی توی چشم‌هاش حالا قابل رعویت بود. شوگا بدون توجه به فریادهای سوزناک جیمین با چشم‌هایی خنثی زجر کشیدنش رو تماشا و سعی می‌کرد لذت انتقام رو بچشه.
لذت تماشای صحنه‌ی روبه‌روش با صدای شلیک تیری که به گوش رسید به اخم بدل شد. با چرخوندن نگاهش تونست عامل این اختلال رو ببینه.
- دست از سرش بردار عوضی!
فریاد جونگ‌کوک طنین‌انداز فضای آزمایشگاه شد و نگاه همه به‌غیر از جیمینی که زیر درد طاق‌فرسایی در حال زجر کشیدن بود، بهش معطوف شد.
- عقلت رو از دست دادی یا حوس مرگ کردی؟!
شوگا عصبانی از ورود اغیار، فریاد کشید اما جونگ‌کوک قصد عقب‌نشینی نداشت و با مسلح کردن تفنگ توی دستش از پشت جسم عظیمی که به لطفش تا حالا پنهان شده بودن، بیرون اومد و چند قدمی نزدیک شد.
- بهت اخطار می‌دم، بهتره تسلیم شی.
تهیونگ برای حمایت از پسر جلو اومد و اجازه نداد جونگ‌کوک احساس تنهایی و ضعف کنه.
- شما دو تا موش کثیف، چطور جرأت کردید وارد پایگاه من شید؟!
- داری کار احمقانه‌ای می‌کنی؛ به عاقبتش فکر کن! همه به خطر می‌افتن...
این آرامش همیشگی توی صدای تهیونگ، خشم شوگا رو افزایش می‌داد.
- این شما آهن‌پاره‌ها هستید که برای انسان‌ها خطرناکید! من می‌خوام این اخطار رو ریشه‌کن کنم، قبل از اینکه همه‌ی دنیا نابود شه.
- تو همین الان هم یه ارتش از ربات‌های نابودگر ساختی که حیات میلیون‌ها نفر رو مورد تهدید قرار می‌ده! اسم این کار رو گذاشتی کمک؟!
گفت‌وگوی تهیونگ و شوگا با جمله‌ی عصبی و شلیک ناگهانی جونگ‌کوک مختل شد. شوگا به لطف سرعت‌عمل بالاش تونست با فاصله‌ی میلی‌متری از اشعه‌ی لیزری که به سمتش شلیک شد جاخالی بده اما جونگ‌کوک قصد دست کشیدن از اقدامش نداشت.
شوگا با پناه گرفتن پشت میز بزرگی در اون نزدیکی، از دیدشون پنهان شد و قبل از اینکه جونگ‌کوک به سمتش بره، تهیونگ مانعش شد.
- اون رو بپسر به من، برو سراغ جیمین!
پسرک تأیید کرد و به سرعت خودش رو به جسم تحت‌فشار جیمین رسوند.
- ج... جیمینا، صدام رو می‌شنوی؟ نگران نباش من نجاتت می‌دم...
در حالی که سعی می‌کرد از شر دستبندهای فلزی دور مچ‌های جیمین خلاص شه با بغض گفت و همزمان صدای شلیک‌های پشت سرش رو می‌شنید و بیشتر نگران وضعیت تهیونگ می‌شد؛ در واقع نگران تکرار اتفاقی بود که باعث مرگ نامجون شد.
- انسان‌های احمق...
صدای بیگانه و بلندی که در اون میون به گوش رسید، توجه همه رو به خودش جلب کرد. شوگا و تهیونگ دیگه به سمت هم شلیک نمی‌کردن و جونگ‌کوک دست از تلاش برای رهایی جیمین کشید‌؛ همه می‌خواستن بدون شخصی که بدون توجه به قدرت جاذبه‌، معلق بین زمین و آسمون شناوره کیه.
- ه... هوسوک؟!
شوگا با تعجب رو به مردی که به لطف صدای دو رگه شده‌اش رعب و وحشت رو به دل هر کسی راه می‌داد گفت و همه منتظر ادامه‌ی داستانی که ورقه‌هاش خودسرانه جلو می‌رفتن، موندن.
- تو خیلی ابلهی، رئیس!
کلمه‌ی "رئیس" با تمسخر و تأکید خاصی گفته شد و شوگا با اخم به دستیارش که به‌نظر عقلش رو از دست داده بود خیره شد؛ براش سوال بود هوسوک چطور توی دل این آشوب دست به همچین کاری زده.
هوسوک با یه اشاره‌، جوری که انگار دست‌هاش قابلیت کنترل تمام اجسام اطرافش رو داشتن، شروع به تجزیه‌ی دستگاه‌های اطرافش کرد و در کسری از ثانیه، حجم انبوهی از سیم و کابل‌های مختلف مثل مارهای رونده روی زمین سرد آزمایشگاه به حرکت در اومدن. حلقه‌ی فلزی که روی سرش بود با هر حرکت دستش چشمک می‌زد و مردمک چشم‌هاش رو با هاله‌ی قرمز، رنگ‌آمیزی می‌کرد. اون برخلاف همیشه که به شخصیت آروم و خنثی‌ش شناخته می‌شد، با این ظاهر و وضعیت رسماً به ابرشرور کامیک‌های مارول تبدیل شده بود و شوگا نمی‌تونست درک کنه دستیارش با چه هدفی دست به همچین اقدامی زده؟
- تو واقعاً احمقی مین یونگی، یه احمق بزرگ که تمام مدت اجازه داد ازش استفاده کنم تا به خواسته‌هام برسم، بدون اینکه هیچ بویی از خیانتم ببره. بگو بازیچه بودن چه حسی داره؟!
دهان شوگا با خطاب شدنش توسط این اسم مهر و موم شد و همگی با تعجب به هوسوک خیره بودن. توانایی بیان هر جمله‌ای با شنیدن این‌ حرف‌ها از مرد سلب شد. بار حقایق، سنگین‌تر از توان گناهکاری بود که تمام عمرش مرتکب جرم شده و خیانت، حقیقتی بود که هر کسی با فهمیدنش دچار شوک می‌شد...

I'm not a robot 🚨 (Full)Where stories live. Discover now