I'm not a robot 🚨 p2

31 7 5
                                        

سکوت سنگینی که بعد از هر فریاد فرمانده اتاق رو در بر می‌گرفت، ترسناک بود و صدای قلب‌هایی که با بی‌قراری به سینه‌هاشون می‌کوبیدن، شنیده می‌شد.
- چطور می‌تونید این اهانت رو توجیه کنید؟
فرمانده، برای ایجاد رعب و وحشت توی دل سه جوون روبه‌روش، با چکمه‌های بلندش دور تا دور اتاق رو متر می‌کرد و اجازه می‌داد نگاه سوزنده‌اش، مثل تیری روی جسمشون فرود بیاد.
- من از این مسئله نمی‌گذرم؛ هر سه می‌رید به کمیته‌ی انضباطی.
صدای استخون‌ گردن‌هایی که به سمت فرمانده برگشتن به گوش رسید.
- فرمانده، بیاید این مسئله رو همین الان با در نظر گرفتن یه تنبیه‌ برای پسرها فیصله ببخشیم‌. نیازی نیست انقدر ماجرا رو پیچیده کنیم.
سوکجین امیدوار بود با گفتن این حرف‌ها، آرامش وجود خودش رو به مرد عصبی روبه‌روش هم انتقال بده، فارغ از اینکه فرمانده خیلی وقته تصمیم خودش رو گرفته.
- استاد کیم، احترام شما محسوسه اما این سه نفر اشتباه بزرگی انجام دادن و من از زیر سوال بردن قوانین نمی‌‌گذرم!
- فرمانده ما...
- هیچ اعتراضی وارد نیست.
تهیونگ، عصبانی از قطع شدن حرفش و مخمصه‌ای که به لطف دو پسر کنارش توش گیر افتاده بود، فریاد کشید:
- همین الان از فرمانده عذرخواهی کنید؛ این ماجرا تقصیر شما دو نفره!
لرزش دست‌های جیمین و زبونی که توی عدا کردن کلمات به مشکل برخورده بود از دید حضار توی اتاق دور نموند؛ اما جونگ‌کوکی که حتی وجود خارجیش هم حس نمی‌شد، دلیل برانگیختن تعجب‌ها بود.
- فرمانده.
صدای گشوده شدن در و شخص آشنایی که اومدنش دور از انتظار نبود، توجه‌ها رو به خودش جلب کرد.
- پروفسور کیم، خوشحالم که اومدید تا با چشم‌های خودتون ببینید، کارآموزی که انقدر سنگش رو به سینه می‌زدید، چه دسته‌گلی به آب داده.
جمله‌ی پر از کنایه و نیشخند فرمانده، عصبانیت نامجون رو تجدید کرد.
- اگر کارتون تموم شده، می‌خوام با جونگ‌کوک صحبت کنم؛ خصوصی.
تایید مرد، خروج نامجون و پسرک رو به همراه داشت. پروفسور کیم دیگه اهمیتی نمی‌داد حضار توی اتاق قراره چی پشت سرش بگن، فقط راهش رو به سمت دفترش کج کرد و سعی کرد تا زمان رسیدن، چیزی نگه که با شکستن دل جونگ‌کوک، بعداً از گفتن پشیمون شه.
- می‌شنوم.
پروفسور، بدون تلف کردن لحظه‌ای، به محض بستن در اتاق گفت و به میزش تکیه داد.
جونگ‌کوک ساکت بود؛ اون پسر پرحرف و پرانرژی به پارکت‌های قهوه‌‌‌ای چشم‌دوخته و دهانش رو برای زدن هر حرفی تهدید کرده بود.
- هیونگ، من برای تو چی‌ام؟ 
سوال پسر اون‌قدر گنگ و ناگهانی بود که اخم‌های مرد رو در هم بکشه.
- تو پسر با استعدادی هستی که برای من ارزش زیادی داره جونگ‌کوک؛ من خودم تو رو بزرگ کردم.
چشم‌هاشون با بالا اومدن سر پسر به هم دوخته شد؛ نگاه یکی پر از تمسخر و نگاه دیگری آمیخته به خشم و تعجب.
- تا کی قراره به دروغ گفتن ادامه بدی؟ یا نکنه این هم بخشی از نقشه‌‌ست؟!
نیشخند روی لب جونگ‌کوک به سؤالش رنگ و بوی کنایه‌ای می‌بخشید. شعله‌ی اضطرابی ناگهان توی دل پروفسور روشن شد. قرار بود اون کسی باشه که جونگ‌کوک رو به‌خاطر حاشیه‌سازی و سر به‌ هوا بودنش سرزنش کنه؛ اما حالا کسی که داشت بازخواست می‌شد، خودش بود!
- هیونگ، اگر بفهمم کل زندگیم یه دروغ بوده، هرگز نمی‌بخشمت!
اشک به چشم‌های درشت پسر راه باز کرده بود و نامجون نمی‌دونست چه واکنشی می‌تونه به این بحران خاتمه ببخشه.
- جونگ‌کوکا... تا وقتی این‌طور با کنایه حرف می‌زنی من نمی‌تونم مشکل رو حل کنم، لطفاً باهام روراست باش و بی‌پرده صحبت کن.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم پسر سرخورد و ردی از خودش روی گونه‌‌اش به‌جا گذاشت.
- شماره‌ی چهل و پنج، شماره‌ی هفتصد و بیست، شماره‌ی دویست و هفتاد و پنج... هیونگ، بهم بگو معنی این‌ها چیه؟ معنی این اعداد لعنتی چیه؟ چرا باید به ما بگن ربات؟!
خشم و غم ترکیب دردناکی بود که به گریه و لحن جونگ‌کوک شدت بخشید؛ فریادی که کشید تا عمق وجود مرد رخنه کرد. زمان برملا شدن حقیقت فرا رسیده بود؟
- ای...
دهان نامجون برای گفتن حرف‌هایی که خودش هم از بیانشون مطمئن نبود باز شد؛ اما صدای آژیر خطری که باعث به پا شدن همهمه‌ای توی کل ساختمون شد، گفت‌وگوشون رو به تعویق انداخت.
- چه اتفاقی افتاده؟
پروفسور با اخم پرسید و سربازی که با شدت در رو باز کرد پاسخش رو داد:
- پروفسور، سایرن‌ها به دانشکده حمله کردن!
شوکی که به مرد با شنیدن این خبر وارد شد، محسوس بود.
شکستن شیشه‌های پنجره‌ی بزرگ و قاب‌عکس‌هایی که با لرزش دیوارها روی زمین می‌افتادن باعث می‌شد ضربان قلب جونگ‌کوک از حالت طبیعی فراتر بره و مثل تماشاگری منفعل وسط سینمای زندگی باشه.
- کد پنج، به همه‌‌ی نیروها اطلاع رسانی کنید...
صدای نامجون که سعی می‌کرد از طریق تلفن روی میزش با دفتر اصلی تماس بگیره به گوش می‌رسید اما صدای آژیر خطر و همهمه‌ی بیرون از اتاق، بلندتر بود.
در با صدای بلندی شکست و جسم انسان نمایی که نور قرمزی توی مردمک‌هاش خودنمایی می‌کرد وارد شد.
- هدف رعویت شد، آماده‌ی شلیک.
دست انسان رباتیک، تبدیل به سلاح بزرگی شد و رو به صورت پسر بالا اومد.
صدای شلیک به گوش رسید اما جونگ‌کوک هنوز می‌تونست خودش رو توی عالم وجود حس کنه؛ اون زنده بود، به لطف دست‌هایی که به موقع از جلوی شلیک تیر کنار کشیده بودنش.
- جونگ‌کوکا، حالت خوبه؟!
صدای نگران نامجون اون رو به زندگی برگردوند. با باز کردن چشم‌هاش، خودش رو توی آغوش گرم و امنی که سعی در محافظت ازش داشت پیدا کرد.
- ه... هیونگ.
دست مرد روی‌ دهان پسر قرار گرفت. نامجون از پشت میزی که به کمکش پنهان شده بودن، با اشاره به ربات سرگردان توی اتاق گفت:
- من حواسش رو پرت‌ می‌کنم؛ تو فوراً خودت رو به آزمایشگاهم برسون.
و به در فلزی کنار قفسه‌ی کتاب‌ها اشاره کرد.
- ن‌... نه هیونگ، نمی‌تونم تنهات بذارم...
- جونگ‌کوک، خواهش می‌کنم با دقت به حرف‌هام گوش بده؛ دست‌ اون‌ها نباید بهت برسه، تو کلید همه چیزی! باید از خودت محافظت کنی وگرنه همه به‌ خطر می‌افتن... بهم قول بده!
ممانعت جونگ‌کوک بی‌فایده بود، نامجون همین الانش هم با دور شدن ازش، سعی داشت از پشت به ربات نزدیک شه و حواسش رو معطوف خودش کنه.
- جونگ‌کوک برو!
فریاد مرد، پسر رو مجبور به حرکت کرد. جونگ‌کوک با چشم‌های خیس به مردی که با ربات مسلحه گلاویز شده بود نگاه کرد و خودش رو به در فلزی رسوند. قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده به عقب برگشت تا برای بار آخر از هیونگش خواهش کنه اون هم باهاش بیاد اما بعدها آرزو کرد ای کاش هرگز به عقب نگاه نمی‌کرد. صدای شلیک توی گوشش اکو شد و خونی که دیوار رو با قرمز رنگ‌آمیزی کرد، تصویری بود که می‌دونست قراره به کابوس‌های شبانه‌اش بدل شه. جسم بی‌جون مرد روی‌ زمین  افتاد و نگاه قرمز رباتی که حالا می‌تونست سیم‌های به‌کار رفته توی جسمش رو ببینه به سمتش برگشت. نامجون با وجود تمام تلاشی که کرده بود، قربانی نهایی از آب در اومد و حالا وظیفه‌ی جونگ‌کوک بود تا از قولش محافظت کنه. قبل از اینکه اون دست‌های آهنی برای گرفتنش بالا بیاد، در رو محکم بست و روی زمین سر خورد. صدای ضربه‌های محکم ربات به در فلزی، توی فضای سرد آزمایشگاه می‌پیچید و با صداهای توی سرش تلفیق ترسناکی ایجاد می‌کرد. به اشک‌هاش اجازه‌ی جاری شدن داد و توی آخرین جملاتی که بینشون رد و بدل شده بود، دنبال پاسخی برای تمام این اتفاقات گشت.
"هیونگ، اگر بفهمم کل زندگیم یه دروغ بوده، هرگز نمی‌بخشمت!"
"دست‌ اون‌ها نباید بهت برسه، تو کلید همه چیزی! باید از خودت محافظت کنی وگرنه همه به‌ خطر می‌افتن... بهم قول بده!"
- این اتفاقات دور از حقیقتن؛ ربات‌ها وجود ندارن! نامجون هیونگ نمی‌تونه مرده باشه، همه‌ی این‌ها یه خوابه... 
شاید جونگ‌کوک می‌تونست با این حرف‌ها درک همه‌ی حوادث رو به تعویق بندازه اما کی می‌دونست زندگی قصد داره چطور ادامه‌ی این بازی کثیف رو در پیش بگیره؟

I'm not a robot 🚨 (Full)Where stories live. Discover now