بازداشت:خودکشی

185 42 43
                                    

آینده:
وجودش در گرما میسوخت.
سرش نبض میزد و گویی در رگ هایش مذاب جاری شده بود.
چشمانش با پارچه ی سفید رنگی بسته شده و با دستان بی جانش به در قفل شده می‌کوبید و فریاد میزد:
"من تموم شدم!
صدامو میشنوی؟!
من همه چیزمو از دست دادم!
من آلفام رو از دست دادم! بچه هام رو از دست دادم!
خواهرم رو از دست دادم! قبیلم رو از دست دادم!
صدامو میشنوی؟"
هق هق کنان روی زانوهایش فرود آمد و خون بالا آورد.گیسوان برفی رنگش آشفته دورش رها شده بود و قطرات خون، مانند شکوفه هایی سرخ روی ردایش پخش شده بودند.
با صدایی شکسته نجوا کرد:
"کسی صدامو میشنوه؟...دیگه چیزی ازم باقی نمونده"
قطرات اشک گونه هایش را تر کرد.
قطراتی از جنس خون.
********
حال:
کلاه حصیری اش را پایین کشید و وارد غذاخوری شد.
صدای مشتریان در فضای کوچک میپیچید و بوی خوش غذا در همه جا پخش شده بود.
پشت میزی نشست و مقداری غذا با مشروب سفارش داد.
با پارچه ای مشغول تمیز کردن خنجرش شد و همزمان به حرفهای دو مرد میز بغلی گوش داد:
"هی!شنیدی تاج گذاری ولیعهد به تاخیر افتاده؟"
"پناه بر الهه ی ماه!برای چی؟"
"میگن ولیعهد مسموم شده!انگار قراره شورش بشه"
نگرانی به قلبش چنگ انداخت.
حال هوسوک خوب بود؟
سال های زیادی از آخرین دیدارش با او می‌گذشت.
کران چه؟ حال او چطور بود؟
فکر های آشفته به مغزش چنگ می‌انداخت.
باید هرچه زودتر معشوقه اش را از آن قصر خونین خارج میکرد.
خدمتکار کاسه ی غذا و مشروب را آورد.
فنجانش را از مشروب پر کرد:
"اِی..خدا بهمون رحم کنه.به نظرت کی جرئت کرده قصد جون ولیعهد رو بکنه؟"
"من میگم کار ملکه ی جوان و بقیه ی طرد شده هاس! قبیله ی اونا نابود شده.بعید نیست به خاطر انتقام بخوان شورش کنن"
"اِی..یعنی اون امگای زال اینقدر بی رحمه که بخواد آلفای خودش هم بکشه؟"
خشمگین فنجانش را روی میز کوبید.دو مرد ساکت شدند و به چهره ی خشمگین غریبه خیره شدند:
"از این همه یاوه گویی خسته نشدید؟شرم نمی‌کنید به چندتا بچه و سالمند تهمت میزنید؟"
یکی از آنها دستی به ریش آشفته اش کشید و پوزخند زد:
"تو چرا سنگشون رو به سینه میزنی؟ماه پشت ابر نمیمونه پسر جون.اونا از سالیان دور از مردم عادی و دربار نفرت داشتن.معلومه که شورش میکنن"
قفسه سینه ی جیمین از خشم تنگ شد.
او خودش یک طرد شده بود.
کران هم یک طرد شده بود.
تفکر پوسیده ی همین آدم ها باعث شده بود آنها زندگی سختی را پشت سر بگذارند.
"کی باعث این نفرت شد؟آدم ها اونهارو از خودشون طرد کردن فقط به خاطر اینکه نشانشون متفاوت بود و روح گرگشون همراهشون نبود!"
مرد دیگری پوزخند زد.در صورتش نفرت و انزجار موج میزد:
"اونها ناقصن و لکه ی ننگن.افراد بدرد نخور باید از بشریت حذف بشن!"
جیمین دندان قرچه ای کرد و فنجان مشروبش را سمت مرد پرت کرد.مرد داد کوتاهی از درد کشید و پیشانی خونینش را با دست پوشاند.
جیمین جلو رفت و یقه ی اورا گرفت و خنجرش را بیخ گلوی او گذاشت و با صدای آلفایش غرید:
"اگه افراد ناقص باید از بشریت حذف بشن..پس افراد ناقص العقلی مثل تو که لجن روحشون رو گرفته هم باید از جامعه حذف بشن"
مرد بزاقش را فرو داد.مردمک چشمانش از دیدن تیغه ی تیز خنجر گشاد شده بود:
"ت..تو کی هستی؟"
جیمین دهانش را به گوش مرد نزدیک کرد و اجازه داد نفس های سردش لرز به تن مرد بیاندازد:"مُرده ای که به زندگی برگشته!"
********
کمربند ردای سلطنتی را برای او بست و یقه اش را مرتب کرد.
"تو جلسه ی دربار به خودت فشار نیار.هنوز حالت مساعد نیست"
هوسوک سردرد شدیدی داشت و بدخلق شده بود.با این حال سری تکان داد:"نگران نباش"
"اگه وزرا اعصابت رو تحریک کردن سعی کن آلفات رو عقب بزنی.آلفات قویه و اگه بهت غالب بشه بیشتر تضعیف میشی"
هوسوک غر زد:"تو بیشتر نگران گرگمی.انگار اونو بیشتر دوست داری!"
یونگی پلک زد و سپس خندید:"گرگت بخشی از خودته.داری به خودت حسودی میکنی؟"
هوسوک چیزی نگفت و چانه کج کرد.
یونگی گونه اش را نوازش کرد:"امروز کج خلق شدی.مشکل چیه؟"
"نمیدونم.یه حسی درونمه انگار همش میخوام یه چیزی رو خراب کنم"
امگا دستی به بازوی او کشید:"این چندروز خیلی تو تنش بودی.به خاطر همینه"
آلفا سر تکان داد و پس از آنکه بوسه ای بر لب همسرش گذاشت اقامتگاه را ترک کرد.
_
در جلسه ی دربار،وزرا با یکدیگر حرف می‌زدند.آشفتگی و تنِش در فضا حس میشد.
ملکه با چشمانی تیز نگاهش را دور سالن چرخاند و سپس به هوسوک خیره شد.
هوسوک چندبار به دسته ی صندلی سلطنتی کوبید تا ساکت بشوند‌ و با صدای رسایی شروع کرد:
"همینطور که میدونید،چندی پیش من توسط شخصی ناشناس مسموم شدم که باعث تاخیر تاجگذاری و رسوایی ما شد.من به فرمانده پارک و فرمانده لان دستور دادم تا شورشی رو دستگیر کنن..فرماندهان؟"
وانگجی و پارک مینگ یو زانو زدند و فرمانده پارک گفت:"به اطلاع ولیعهد جاوید میرسونم.این خدمتکاران حقیر نتونستن مجرم رو دستگیر و شناسایی کنن.لطفا این خدمتکاران بی لیاقت رو مجازات کنید.ما آماده ی مجازات شما هستیم"
چهره ی هوسوک تیره شد و نفس تیزی کشید.
ناگهان صدای تمسخر آمیزی سکوت را شکست:
"البته که نتونستید مجرم رو دستگیر کنید.نه تا وقتی که اون یه حامی داره!"
هوسوک به وزیر مالیات که این حرف را زده بود نگاه کرد و گفت:"لطفا توضیح بدید وزیر هوانگ"
وزیر هوانگ تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
"من به شخصی شک دارم سرورم.در سرزمین ما طبیب فقید
'وی چانگزه' بیشترین اطلاعات رو راجب گیاهان و ساخت سموم داشت و پس از مرگ اون وی ووشیان به مقام طبیب سلطنتی منصوب شد که استعداد و اطلاعات پدرش رو به ارث برده."
ملکه گفت:"دارید به طبیب وی تهمت میزنید وزیر هوانگ؟"
وزیر مالیات با زیرکی پاسخ داد:
"این تنها یک حدسه بانوی من.اجداد طبیب وی در جنگ به اسارت ما در اومدن و سالیان طولانی هست که به کشور ما خدمت میکنن.بعید نیست که طبیب وی بخواد انتقام اسارت اجدادش رو بگیره و البته که جفتش لان وانگجی این عملش رو لاپوشانی میکنه!"
وانگجی شمشیرش را در دست فشرد تا نرود و گردن آن کفتار پیر را نزند.وانگجی گفت:"شما دارید بدون مدرک به جفت من تهمت میزنید وزیر هوانگ‌.شخصی که ولیعهد رو از مرگ نجات داد همسر من وی ووشیان بود"
ملکه ابرویی بالا انداخت:"شاید حرفهای وزیر هوانگ بی خود نباشه فرمانده ی عزیز.اگه ملکه ی جوان متوجه ی حال بد ولیعهد نمیشد چه کسی متوجه ی مرگ ایشون میشد؟"
حرف ملکه مانند آتش عمل کرد و باعث شد وزیران دوباره شروع کنند:
"این کاملا درسته!"
"اگه وی ووشیان ولیعهد رو مسموم کرده باشه فرمانده لان به راحتی میتونه این موضوع رو مخفی کنه!"
"قدیمیا درست میگن همه ی کلاغ ها سیاهن! این خارجی ها درهر صورت خائن و بی رگ و ریشه هستن!"
هوسوک هاله ی آلفایش را آزاد و خشمگین از صدای آلفایش استفاده کرد.چشمانش به رنگ سرخ درآمده بود:
"اگه یک نفر دیگه شروع به گزافه گویی کنه دستور میدم همینجا گردنش رو بزنن"
همگی ساکت شدن و لرزان از صدا و هاله ی قوی آلفای رهبر زانو زدند.هوسوک نفسی گرفت تا خودش را کنترل کند.سردردش بدتر شده بود:
"ما مدرکی برای گناهکار بودن و همینطور بی گناهی وی ووشیان نداریم.پس تا زمانی که مدرک بی گناهی ایشون و مجرم واقعی پیدا بشه،وی ووشیان بازداشت میشه"
وانگجی صدایش را بلند کرد:"سرورم.وی ووشیان حتی اینجا نیست تا از خودش دفاع کنه.اونوقت شما به خاطر چندتا حرف بیخود میخواید بازداشتش کنید؟"
وزیر هوانگ پوزخند زد:"لان وانگجی! حواست هست که داری با ولیعهد، فرزند آسمان ها حرف میزنی؟چه گستاخ!داری میگی من دروغ میگم؟"
صورت همیشه بی حس وانگجی اکنون از خشم سرخ شده بود و نگاه سردش برنده بود.او غرید:"از شما کفتارهای پیر که همیشه منتظرید تا طرف مقابلتون رو زمین بزنید چیز بیشتری انتظار نمیره!"
پارک مینگ یو بازوی وانگجی را فشرد تا بیشتر از آن اوضاع را وخیم نکند‌.
"لان وانگجی.داری در برابر دستور سلطنتی اعتراض میکنی؟"
هوسوک گفت و به چشمان او خیره شد:
"وفاداری تو به من ثابت شدس فرمانده لان.من فقط وی ووشیان رو بازداشت میکنم و به تو فرصت میدم تا مدرکی برای اثبات بی گناهیش پیدا کنی. و تو وزیر هوانگ.."
مردمک سرخش را به وزیر مالیات که اکنون از ترس صورتش خیس عرق شده بود دوخت:"اگه بار دیگه بدون اجازه حرف بزنی و نظم جلسه رو بهم بزنی مطمئن باش از جون بی ارزشت نمیگذرم!"
وزیر مالیات سر خم کرد و با صدای لرزانی گفت:"گستاخی این بنده ی حقیر رو ببخشید سرورم"
ولیعهد از امپراطور قبلی سخت گیر تر بود و خامِ وزیران نمیشد.به نظر زمانی که او امپراطور میشد وزیران باید گردن خود را سفت میچسبیدند!
*****
تقه ای به در چوبی درمانگاه خورد.وی ووشیان اهمیتی نداد و مشغول مرتب کردن قفسه ی داروها شد.میدانست چه کسانی سراغش آمده اند.
دو سرباز وارد درمانگاه شدند.وی ووشیان برگشت و لبخندی به آنها زد:"کمکی از دستم برمیاد؟"
سرباز گفت:"طبیب وی.بر اساس دستور سلطنتی شما به جرم سوءقصد به جانِ ولیعهد متهم و بازداشتید"
سرباز دیگر با لحن آرام و ملتمسانه ای گفت:"طبیب وی.لطفا تقلا نکنید و کار رو برامون سخت نکنید"
وی ووشیان جلو رفت و ضربه ی آرامی به شانه او زد:
"نگران نباشید.درک میکنم"
قبل از آنکه سرباز بتواند دست او را ببندد در بشدت باز شد و لان وانگجی وارد شد.
وی ووشیان را گرفت و پشت خود پنهان کرد و با خشم به دو سرباز خیره شد.
سربازان از نگاه بُرنده ی او به خود لرزیدند و یکی از آنها نالید:
"ارباب لان..لطفا بزارید به وظیفمون عمل کنیم"
وانگجی نه حرفی میزد و نه از جایش تکان خورد.لمس لطیفی به روی انگشت هایش باعث شد به سمت جفتش برگردد.
وی ووشیان لبخند درخشانی به او زد:
"لان ژان..نگران نباش.بزار کارشون رو انجام بدن"
وانگجی دست اورا گرفت و با صدای آرامی گفت:
"وی یینگ‌.تو بی گناهی..من بهت باور دارم"
وی یینگ دستش را فشرد تا به او اطمینان بدهد:
"ممنونم لان ژان.ولی الان ما به باور احتیاج نداریم.به مدرک نیاز داریم"
گوشه ی چشمان مغموم اورا نوازش کرد و با صدایی که فقط خودشان بشنوند زمزمه کرد:
"من از قبل میدونستم اونا یه روز میان سراغم.پس برو سراغ مدرک.این موضوع پیچیده تر از اونیه که فکر میکنی"
بوسه ای به انگشتان پینه بسته ی وانگجی زد و آخرین کلامش را گفت:"ممنون که بهم اعتماد داری لان ژان"
به سمت سربازان رفت و اجازه داد آنها اورا به سیاهچال ببرند و وانگجی،تنها با نگاه درمانده اش به گرفتار شدن و رفتن جفتش خیره شد.
*********
یونگی با استرس دستانش را به هم گره زد.
ملکه به اقامتگاهش آمده بود و سکوتی که کرده بود نگرانش میکرد.
ملکه فنجانی چای برای خودش ریخت و گفت:"به کمکت احتیاج دارم ملکه ی جوان"
یونگی متعجب شد:"چه کمکی از دستم بر میاد؟"
ملکه چشمان ققنوس فرمش را ریز کرد:"کاری که میخوام برام انجام بدی به نفع همه و مخصوصا هوسوکه.این کار نیاز به فداکاری و قلب رئوفی داره عزیزم"
انگشتان ظریفش را به صورت یونگی رساند و گونه اش را نوازش کرد و بی مقدمه گفت:"ازت میخوام خودت و فرزندانت رو بکشی!"
خون در رگ های یونگی یخ زد.فکر کرد اشتباه شنیده پس تکرار کرد:"ببخشید..چیکار کنم؟"
ملکه پوزخند زد و گفت:"فکر کنم وقتشه این ماسک های دروغین رو برداریم و حقایق رو آشکار کنیم. تو هویت منو میدونی؟"
یونگی با تردید لب زد:"شما..پنگ مینگ سو،همسر امپراطور فقید و شاهدخت چین هستید"
ملکه با تمسخر خندید و دندان های مروارید شکلش را به رخ کشید:"البته که نه.من مینگ سو نیستم.تو خیلی ساده ای
پسر جون.من پارک میانگ سو،دختر ارشد تاجر پارک شان هستم"
چشمان یونگی از حالت معمول بزرگ تر شدند:
"پارک..میانگ سو؟ولی تو مرده بودی.سربازای سلطنتی کشته بودنت"
برق خطرناکی در چشمان زن پدیدار شد:
"پدر احمقت اینطور فکر میکرد.من اونموقع توسط سربازای سلطنتی اسیر شدم و به عنوان بدل ملکه به قصر آورده شدم"
انگشتان امگای زال به دامن خود چنگ زدند:"بدل؟یعنی.."
"درسته.مادر هوسوک سالها پیش بعد به دنیا آوردن شاهزاده ی دوم فوت کرد و امپراطور برای اینکه بین دو کشور جنگ نشه من رو آورد تا امپراطور لیائوی کبیر متوجه ی مرگ دخترش نشه..هاه!چه احمقانه!"
یونگی دندان هایش را به هم فشرد:
"این موضوع راجب به گذشتست.مرگ من و بچه هام چه کمکی قراره بکنه؟"
ملکه از آستین هانبوکش بطری کوچک یشمی را بیرون آورد و روی میز گذاشت:"امپراطور لیائو به کمک جاسوس هاش متوجه ی مرگ دخترش و بی گناهی من شده و حالا میخواد به گوریو حمله کنه.خودت میدونی ارتش ما چندین برابر ضعیف تر از ارتش لیائو هست و تنها یه حمله ی اونا کافیه تا کشورمون تضعیف و دچار بحران شه.هوسوک هنوز امپراطور نشده و قدرتی نداره و بسیاری از وزرا مخالف اون هستن.تنها کمک توعه که میتونه به هوسوک کمک کنه"
یونگی کلافه شده بود و نگرانی به قلبش چنگ مینداخت:
"مرگ من چه کمکی میکنه؟"
ملکه نیشخندی زد:" من از اون آلفا و پدرش متنفرم.تو نزاشتی اون با سم بمیره.پس یا خودت رو میکشی و من امپراطور لیائو رو راضی میکنم تا حمله نکنه و صلح پابرجا بمونه،یا زنده میمونی و شاهد نابودی کشورت و آلفات میشی."
انگشتان ظریفش را به چانه اش کشید و با لحن مرموزی گفت:
"برای شروع..خواهرت چطوره؟اسمش چی بود؟..کران درسته؟مطمئنم مرگش خیلی ناراحتت میکنه مگه نه؟"
حدقه ی چشمان یونگی از غم و خشم سرخ شده بودند:
"با خواهرم کاری نداشته باش.اون بی گناهه"
"پس خودت رو بکش و همه رو نجات بده.جون یک نفر در ازای جون خواهرت و آلفات و هزاران نفر دیگه.معامله ی خوبیه مگه نه؟"
سیبک گلویش از بغض میلرزید و قلبش درد میکرد.پلک هایش را به هم فشرد و انگشت های سردش را جلو برد و بطري را برداشت:"قبوله"
ملکه از چای سرد شده اش نوشید و قوسی به ابرویش داد:
"میدونستم معامله با تو آسونه"
"از مرگ من چی به تو میرسه؟"
یونگی با لحنی سرد پرسید و منتظر پاسخش ماند.
ملکه فنجانش را روی میز گذاشت و پس از مکثی،با لبخندی بر لب پاسخ داد:"آزادی و قدرت!"
*********
بطری یشمی را درون دستش فشرد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد.بغض داشت و از درون بیقرار بود.
" دی-دی وقت داروهاته"
کران با لبخندی بر لب وارد شد و اعلام حضور کرد اما با دیدن صورت بی روح او خشکش زد.
نگران سینی دارو را روی میز گذاشت و کنارش روی تخت نشست:"یونگی.رنگت پریده.درد داری؟ضعف کردی؟"
یونگی به صورت آشفته و نگران خواهرش نگاه کرد و با خود فکر کرد واقعا می‌تواند اجازه دهد این صورت زیبا و مهربان به خاطر خودخواهی اش زیر چند خروار خاک دفن شود؟
حتی با تصور مرگ و نبودن او در زندگی اش بدنش میلرزید.
کران نگران پشت دستش را روی پیشانی او گذاشت:
"تب نداری.پس چرا اینقدر عرق کردی"
یونگی دست ظریف او را میان دستان بزرگ خود قفل کرد و لبخند لرزانی زد:
"چیزی نیست آران.فقط به خاطر اتفاقای اخیر یکم آشفته شدم"
کران لبخند مهربانی زد و پیشانی اش را بوسید:
"لازم نیست انقدر نگران باشی.همه چی داره درست میشه.هوسوک قدرتش رو افزایش میده و وی یینگ بی گناهیش ثابت میشه.تو توله هات رو بدنیا میاری و منم کمکت میکنم تا اون کوچولو ها بزرگ شن..آینده روشنه"
یونگی به صورت زیبای خواهرش نگاه کرد.
او چشمان درشت و براقی داشت و احساسات صادقانه اش در آن موج میزد.
خال زیبایی زیر لبش وجود داشت و زمانی که میخندید دندان های خرگوشی اش دل می‌برد.
یونگی طره ی موی قیرگون اورا پشت گوشش انداخت و گفت:
"آره.آینده روشنه..ولی وقتی توله های من بدنیا اومدن تو باید بری پیش جفتت.تو قول دادی"
"قول دادم یه زندگی جدید شروع کنم..ولی بهت سر میزنم.قرار نیست هیچوقت رهات کنم.شیجیه هیچوقت ترکت نمیکنه"
دستش را به شکم برآمده ی او کشید و ادامه داد:
"اینقدر هم غصه ی من رو نخور.میدونستی توله هات احساسات تورو درک میکنن؟مطمئنم الان لبای کوچولوشون آویزون شده"
یونگی با فکر به بچه هایش بیشتر بغض کرد.چطور میتوانست فرزندانش که اکنون تبدیل به تکه ای از وجودش شده بودن را همراه خودش به تباهی ببرد؟
یونگی سر تکان داد و دست اورا فشرد:"دیگه بی قراری نمی‌کنم.الان..الان فقط میخوام استراحت کنم"
کران بلند شد و برای آخرین بار سرش را بوسید و زمزمه کرد:
"باشه.خوب بخوابی برادر کوچولو"
با حسرت به رفتن خواهرش نگاه کرد و پس از رفتنش،بطری را که پنهان کرده بود بیرون آورد.بغضش بی صدا ترکید و با هق هق دستش را دور شکمش حلقه کرد:
"متاسفم شیجیه.متاسفم کوچولوهای من..متاسفم وی یینگ..متاسفم وانگجی...متاسفم هوسوک..خیلی متاسفم هوسوک."
دستان لرزانش را بالا آورد و با چسباندن لبه ی بطری به دهانش،چشمانش را بست و سم را فرو داد.
در ناگهان به شدت باز شد و باعث شد بطری از ترس از دستش رها شود.
هوسوک آشفته، نفس زنان در ورودی ایستاده بود و با چشمهای گشاد شده به بطری روی زمین نگاه میکرد.
نفس یونگی تنگ شد و با حس درد وحشتناکی که در تمام وجودش و مخصوصا دلش پیچید،در لحظه ی آخر تصمیم خود را برگرداند و با استفاده از نیروی معنوی،سم را به رگ های خود جذب کرد و نگذاشت به فرزندانش برسد.
خون از میان لب‌هایش بیرون جهید و صدای وحشت زده ی هوسوک را قبل از بیهوشی شنید:
"یـونــگــــی"
*******____________________________________________
تمام عمر خندیدم
به این عاشق و آن عاشق
چنان عشقی به سرم آمد
که دیگر من نمیخندم.
_یانگ
*******
چقدر بگایی،یه لحظه کرکای خودم ریخت😂🚶‍♀️
با اینکه هنوز تمام حقایق مشخص نشده،ولی اگه شما جای یونگی بودید چیکار میکردید؟
با ووت دادن و اد کردن بوک به ریدینگ لیستتون به دیده شدنش کمک کنید قشنگا💛
یادتون نره اون ستاره کوچولو رو روشن کنید⭐️

Agnosthesia Where stories live. Discover now