لذت عاشقی:آشکار شدن هویت

268 65 15
                                    

خورشید بهاری انوار گرمش را به زمین میکشید و صبح دل انگیز دوباره ای را برای مردم تیانگ میساخت..
آلفا آماده ایستاده بود تا لادا اورا به پایتخت ببرد.
لادا پس از خداحافظی و سپردن کارها به کران راهی شد..
درکنارهم قدم میزدند و صدای آواز پرندگان گه گاهی سکوت سنگین بینشان را میشکست.
لادا برخلاف دیروز که هانبوک آبی رنگی پوشیده بود،امروز هانفوی سفید رنگ و آزادی پوشیده بود..زلف برفی اش را محکم بسته بود و شمشیر باریک و برنده اش در دستش بود.شمشیرش چنان تمیز صیقل خورده بود گویی از یشم سفید ساخته شده بود..
چهره ی زیبا و جدی اش لرزه به اندام و همچنین قلب دیگران می انداخت.
"_اونطور که میدونم خیره شدن به صورت یه امگا در دربار کار شایسته ای نیست!"..
امگا با جدیت لب زد و آلفا را از رویا بیرون آورد..هوسوک تک سرفه ای کرد؛
حرف حق جوابی نداشت!
او انسانی مغرور، سلطه گر و لجبازی بود اما در برابر آن امگا تبدیل به یک انسان دست و پا چلفتی و خنگ میشد!.
گویی حرف مادربزرگش راجب آنکه یه آلفا در برابر جفت حقیقیش تبدیل به احمق ترین آدم دنیا میشه درست بود!!..
.
.
چه؟..جفت حقیقی؟..او لادا را جفتش خوانده بود؟!..
سعی کرد از گوشه ی چشم به نشانش بر روی انگشت حلقه اش نگاه کند اما امگا انگشتانش را به دور دسته ی شمشیر محکم حلقه کرده بود..گویب ممنوعه ترین قسمت بدنش آنجا بود!.
هوسوک احساس آشفتگی میکرد.
صدای خش خشی که از پشت بوته ها میامد حواسش را سرجای آورد.
پس از چند لحظه تعدادی آلفا و بتا بیرون آمدند..از سر و وضعشان به نظر میامد راهزن باشند..عالی شد!!.
آلفایی که موهای بلند و آشفته اش رها بود و روی گونه تا زیر فکش زخم عمیقی وجود داشت_و به نظر سردسته میامد_ گفت:
"~چشممون به جمال زال زوال روشن شد!..دلمون برات تنگ شده بود لادا!"..
هوسوک متعجب بود..لادا با راهزن ها هم سر و کله میزد؟!.
یونگی با همان صورت بی حالت و چشمان یخی اش زمزمه کرد:
"_به افرادت بگو برن کنار هیچول"
"~اگه نرن؟"
"زخم روی صورتت رو قرینه میکنم!..تو که نمیخوای خبر کتک خوردنت توسط یه امگا دوباره سر زبونا بیوفته هوم؟!"..
امان از نیش زبان لادا..
هیچول خشمگین پوزخندی زد:
"شنیده بودم تهذیبگرا از مهارتشون برای آزار مردم عادی استفاده نمیکنن..داری برخلاف قوانین عمل میکنی؟"
"_قوانین تهذیبگری برای آدم هوس بازی مثل تو صدق نمیکنه!"
شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و جلو رفت:"_برو کنار"
"~همیشه شیفته ی گستاخیت بودم مین یونگی!"..
تیغه ی تیز شمشیر زیر گلوی او نشست:
"_جرئت نکن بار دیگه اسمم رو به زبونت بیاری"..
با اقدام یونگی،اسلحه های افراد هیچول اندام ظریف یونگی را تهدید کردند..
هوسوک اخمی کرد..خنجر کوچکی که همیشه همراهش بود را بیرون آورد و سمت دست هیچول که میخواست یونگیه خشمگین را لمس کند با سرعتی باورنکردنی پرت کرد..خنجر به آسانی در پشت دست او فرو رفت..او ولیعهد بود..تعجبی نداشت که در هنرهای رزمی و نشانه گیری ماهر باشد..
هیچول مانند ماری زخمی عقب کشید..خنجر را بیرون آورد و به گوشه ای پرت کرد و از درد گوشه ی لبانش را بهم پیچاند..قیافه ی رقت انگیزی پیدا کرده بود:
"~خوبه..غریبه هارو همراهی میکنی و به روی مردم خودت شمشیر میکشی لادا!"
یونگی شمشیرش را عقب کشید:
"_تو همون روزی که با یه هرزه به کران خیانت کردی از تیانگ اخراج شدی..حالا به افرادت بگو برن کنار تا خونشونو نریختم!"
در صدایش انرژی چی موج میزد و باعث میشد گوش هایشان درد بگیرد..
پس از مکثی،هیچول خشمگین از غرور له شده اش به افرادش اشاره کرد تا راه را باز کنند..دستش از درد میلرزید و خون از آن چکه میکرد..
یونگی عصبی دست آلفا را کشید و اورا از معرکه دور کرد..هوسوک به صورت عصبیش نگریست و نجوا کرد:
"+حالت خوبه؟"
"_آره".. مکثی کرد و ادامه داد:"_ممنونم"
"+بابته؟"..
یونگی به او نگریست و لبخند محوی زد:"_بابت اینکه نذاشتی لمسم کنه"..
هوسوک پشت گردنش را خاراند:
"+بزارش به حساب اینکه دیشب بهم جا دادی لادا!"
"_یونگی!"
"+هوم؟"
"_فکر کنم اشکالی نداشته باشه اسم واقعیمو صدا بزنی..اسمم یونگیه"
"+باشه..یونگی!"..
یونگی..یونگی..چه آوای قشنگی!..یونگی همانند نامش زیبا بود..روشنایی!..
"_خب..رسیدیم..اینجا انتهای جنگله..فکر کنم بتونی تاخونتون بری!"
آه خانه..اگر میشد آن زندان بزرگ و پر زرق و برق را خانه صدا زد..
──────⊹⊱✫⊰⊹──────
حرکات زیبای دست و بدنش با شمشیر به گونه ای بود گویی با شمشیر یکی است..گیسوان رها و بلندش همچون باد زمستانی در هوا میپیچید..
کران اینگونه بود.
مانند دانه برفی کریستالی شفاف بود و آزادانه به همه جا سر میزد و آلودگی را از قلب دیگران پاک میکرد..
او همانند برف بود..برف!..پاک و بی آلایش؛.
با حس نزدیک شدن کسی،چشمانش را گشود و شمشیرش را به زیر گردن او گذاشت..
"^نمیترسی گردنت رو ببُرم که اینطوری از پشت نزدیکم میشی لادا؟!"
"_تو همچین کاری نمیکنی جیه جیه!"..
کران با خنده شمشیرش را غلاف کرد:
"^لعنت!..همیشه ذهنمو میخونی!اون آلفا رو رسوندی؟"..
یونگی بر روی تخته سنگی نشست و مشغول تمیز کردن شمشیرش شد..
"_آره رسوندمش".
کران روی چمن نشست و به زانوی یونگی تکیه داد:
"^ولی حیف شد!خیلی به هم میومدید!..اگه یکم شل میکردی مخشو میزدی!"..
یونگی خنثی زمزمه کرد:
"_من نیازی به یه آلفا ندارم..تو خودت چرا مخشو نزدی؟!"..
سکوتی لبهای دخترک را بهم دوخت..
"^من..بعد هیچول به فکر هیچ آلفایی نیوفتادم".
فک امگا منقبض شد:
"_از اون حرومی حرف نزن!"
"^دیدیش؟"
یونگی نفسی گرفت و شمشیرش را کنار گذاشت:
"_وقتی داشتم هوسوک رو میبردم راهمونو بستن..یه جنگ کوچیک داشتیم..تو چطوری هنوز بهش فکر میکنی؟"..
کران زلف برفی اورا نوازش کرد:
"^دی-دی..یه روز میرسه که توهم در قلبتو به روی یه نفر باز میکنی..اونوقت درکم میکنی..تو عاشقی یا دلت باید خون بشه یا سنگ..وقتی عاشق بشی صبور و از خود گذشته میشی..وقتی تو عاشقی مهربان باشی بیشتر رنج میکشی..این خصلت عاشقیه لادا"
"_پس چرا اینقدر اصرار داری عاشق بشم؟!"
"^چون لذتی که تو درد عاشقی هست تو هیچ چیز دیگه ای نیست!"
──────⊹⊱✫⊰⊹──────
با خارج شدن از جنگل، دستکشهایش را دست کرد و روبند حریرش را به صورت زد..
موهای زال و بلندش را بالای سر جمع و کلاه حصیری اش را به سر کرد..
برای رفتن به شهر نیاز به پنهان کردن صورت متفاوت خود داشت!..
وارد بازار پرهیاهو شد..
فروشندگان از هر فرصتی برای جلب نظر مشتری استفاده میکردند..
پارچه های ابریشمی، زیورآلات،خوراکی و شیرینی های لذیذ..
همه ی آنها برای یونگی تازگی داشتند ولی نگاه طلایی اش را به خودشان جلب نمیکردند..
او برای یافتن دارویی برای بائو به آنجا آمده بود..
سرش پایین بود و درحال شمردن سکه های درون کیسه اش بود که به شخصی برخورد کرد..سکه هایش با صدای جرنگی روی زمین ریختند..
سرش را بالا آورد و به الفای قوی هیکل روبه رویش نگریست..
آلفا که منتظر عذرخواهی امگا بود با سکوتش خشونت وار یقه ی اورا کشید:
"مگه کوری هرزه؟"..
لادا اخمی کرد و دست اورا پس زد:
"_من هرزه نیستم عوضی!"
مرد به روبند او چنگی انداخت:
"اوه!چه ببر خشمگینی!"
خواست روبند اورا بردارد که سیلی محکمی نصیبش شد..
"توو!"..
آلفا خشمگین بازوی اورا کشید و خواست مشتی نصیب صورت ظریفش کند که صدای خشن آلفایی باعث شد خشکش بزند:
"+اینجا چه خبره؟"..
رنگ مرد پرید..دستپاچه امگا را رها کرد و درحالی که عقب میرفت سرش را پایین انداخت:
"س..سرورم!"..
یونگی بهت زده به آلفای تازه وارد نگریست..او هوسوک بود.. میدانست آن الفای دست و پا چلفتی یک اشراف زاده است اما نمیدانست از چنین اهمیتی برخوردار است!..
هوسوک خشمگین بود.. از دور امگا را از چشمان طلایی رنگش شناخته بود؛
حال از آنکه شخصی مزاحم جفت حقیقی اش شده بود بسیار خشمگین بود و چشمانش به رنگ سبز روشن درآمده بود..
آری!
هوسوک به گرگ درونش اعتماد داشت و آلفای درونش یونگی را به عنوان جفتش قبول کرده بود..
"آلفای رهبر..معذرت میخوام..ق..قصد نداشتم.."
"+کافیه!از جلوی چشمام گمشو!"..
با رفتن مرد، هوسوک به نگهبان ها اشاره کرد تا همانجا بایستند و خودش دست یونگی را گرفت و سمت کوچه ای خالی برد..
با جسارت رو بند را پایین آورد،صورتش را چک کرد و نگران گفت:
"+یونگی؟حالت خوبه؟"..
یونگی نفس عمیقی کشید و کمی بعد در پوسته ی جدی اش فرو رفت:
"_خ..خوبم..ممنون ازت"..
یونگی درگیر ان کلمه ای بود که مرد به کار برده بود..
آلفای رهبر؟..
"+خوبه..مشکلی نداره تا تیانگ ببرمت؟"
"_نه..نگهبانات چی؟"
"+میپیچونیمشون!"..
آلفا با لبخند گفت و دست اورا کشید..
نگاهی به نگهبانان بیچاره انداختند و طی لحظه ای سریع دویدند..
لادا با خودش فکر کرد:آن مرد لجباز واقعا آلفای رهبر بود؟
با رسیدن به ابتدای جنگل نفس زنان به درختی تکیه دادند..
لادا میتوانست با مهارت سبک کردن قدم طی چند ثانیه فرار کند ولی نمیدانست چرا اورا همراهی کرده است..
لبخند کوچک و محوی بر روی لبان هردو نشسته بود..
هوای آزاد را تنفس میکردند و ریه هایشان تازه میشد..
پس از مکثی، یونگی سوالش را پرسید:
"_هوسوک؟"..
هوسوک مهره های کلاهش را کنار زد:
"+بله؟"
لبان خشکیده اش را مکید:
"_تو..تو آلفای رهبری؟"
هوسوک خشکش زد..میدانست به دلایلی امگا از افراد سلطنتی نفرت دارد..
اگر دروغ بگوید؟..نه..او از دروغ متنفر بود پس ریسک کرد:
"+من..من آلفای رهبر آیندم..ولیعهدم"..
یونگی دستانش را مشت کرد..
"_ولیعهد؟"..تمسخر در صدایش موج میزد..
هوسوک به او نزدیک شد:
"+ولی میتونم قسم بخورم از مقامم متنفرم..از قصر از قوانین..من یه زندگی مثل زندگی تو تیانگ رو دوست دارم"..
صدایی از یونگی بلند نشد..به او پشت کرد و سمت تیانگ قدم برداشت..
هوسوک هول کرده دستش را گرفت که باعث شد دستکشش در بیاید..
یونگی ترسیده دستش را دراز کرد:
"_پسش بده!"
آلفا دستش را محکم گرفت و به نشانش نگاه کرد.. حس کرد از شدت شوک صاعقه ای به سرش برخورد کرده است..
"_نگاه نکن! نگاهش نکن!"..
لادا ترسیده بود..او نمیخواست کسی نشان نحسی و متفاوت بودنش را ببیند..
وحشیانه دستش را میکشید تا ازاد شود..
موهایش از این جدال از کلاه بیرون آمده و پریشان شده بود..
"+هی هی آروم باش..اینجارو ببین!"..
دست خودش را بالا آورد و نشان دستش را به نمایش گذاشت..
یک نیم دایره ی قوص دار تو خالی..
بهت زده به نشان خودش نگاه کرد..
یک نیم دایره ی قوص دار توپر..
"+میبینی یونگی؟..ما مثل همیم با این تفاوت که نشان تو توپره..ما..مکمل همیم.. میتونی بفهمیش؟"‌‌‌..
"_این..امکان نداره!"..
هوسوک شانه های اورا گرفت و به صورت زیبایش نگریست:
"+چرا؟..ما..ما جفت همیم..ما یین و یانگیم..کجای باور این سخته؟!"..
یین و یانگ..
مردمک چشمان طلایی اش گشاد شده بود و لبانش میلرزید..
او یک آلفای مقدر شده داشت..
ولیعهد آلفایش بود..
یکی از افراد سلطنتی..
"_انتظار نداری که..قبولت کنم؟"..
جوانه ی لبخند مرد خشک شد..
"+چرا قبول نکنی؟..آلفای من قبولت کرده..یونگی من قول میدم که.."..
خون زال زوال جوشید و خشمگین فریاد زد:
"_من به قول دربار هیچ اعتمادی ندارم..حتی تو..فهمیدی؟"..
آلفا خشکش زده بود..گرگ درونش از حرفهای بی‌رحمانه ی امگا زوزه میکشید‌‌..
و تنها کاری که می‌توانست انجام دهد..
تماشای رفتن لادا‌ ی بی رحمش بود..
──────⊹⊱✫⊰⊹──────
آن کسی را که تو میجویی کی خیال تو به سر دارد؟
بماند،که میشد بمانی..دیوانه دلم! بازهم شیدای یار است!
_جانگ هوسوک
──────⊹⊱✫⊰⊹──────
کانال تلگراممون یادتون نره:
@gaycommunity
#یوهنگ

Agnosthesia Where stories live. Discover now