مشکل:ولیعهد مجنون

220 51 14
                                    

آینده:
نسیم به نرمی میوزید و شکوفه های گیلاس به واسطه ی آن از شاخه های درخت جدا میشدند و رقصان به روی دامان ملکه مینشستند.کودکی در حالی که هانبوک صورتی رنگی پوشیده بود دوان دوان با صورتی خندان و درخشان سمت ملکه دوید:
"اوما،اوما!"
ملکه لبخند مهربانی زد و آغوشش را برای او باز کرد.کودک خودش را در آغوش او انداخت و گفت:
"اوما یه گل چیدم،میخوام بزارمش لای موهات!"
دستان کوچک و تپلش را جلو برد و گل بنفش رنگ را میان موهای سفید مادرش گذاشت و خندید:"اوما خیلی خوشگل شدی!منم گل لای موهام گذاشتم!"
یونگی لبخندش را پررنگ کرد و دستش را جلو برد.
کودک با دیدن کار او سرش را جلو برد و اجازه داد دستهای بزرگ و پینه بسته ی او، موهای نرمش را نوازش کند.
"اوما برام لالایی میخونی؟"
"البته عزیزم!"
کودک سرش را روی دامان یونگی گذاشت و با حس نوازش هایش چشمهایش را با آرامش بست.
یونگی نفس عمیقی کشید.پارچه ی سفید رنگی که به چشمهایش بسته بود نصف صورتش را پوشانده بود و گل سپاسی بنفش رنگ میان موهای برفی اش خودنمایی میکرد‌.
لبهای صدفی رنگش را باز کرد و صدای عمیقش در باغ سلطنتی پیچید:
"پشت دریا
به سوی باد
مادری هست
سرشار از خاطرات
دلبندم وقت رویاست
چون اونجا،هر رازی پیداست.
میگه قلبش،به سوی تو
هم مسیرت،هم حقیقت رو،
پس بشنو آوازش
اما غرق اون نشو
میشه با گوش و جان شنید
آوازی مثل جادو!"
________________________________________
حال:
نور کم جان خورشید خودش را به پرده ی حریری تخت میکشید.
قصر مانند همیشه در جوش و خروش بود و نسیم با ملایمت میوزید.
یونگی با حس نوازش هایی بر پلک هایش،چشمهایش را باز کرد.
اولین چیزی که به چشم آمد لبهای قلبی شکل و خال بوسیدنی بالای آنها بود.
لبهای قلبی شکل به آرامی کش آمدند:
"صبح بخیر!"
مژه های یونگی با دیدن صورت درخشان و شاداب هوسوک لرزیدند.
"صبح توهم بخیر"
یونگی متوجه شد زمانی که او خواب بود هوسوک اورا حمام برده و لباس های راحتی به تنش کرده است.
"چندبار صدات زدم..ولی خسته بودی و بیدار نشدی برای همین تو خواب بردمت حموم"
گونه های امگا رنگ‌گرفتند.او خواب نبود گویی بیهوش شده بود!
هوسوک بوسه ای به چانه ی گردش زد:
"فکرتو مشغول نکن..درد داری؟"
یونگی سری به نشانه منفی تکان داد.
هوسوک او را درآغوش گرفت و به خود فشرد:"خوبه..چون میخوام حسابی تو بغلم فشارت بدم!"
ولیعهد از اعماق وجود احساس آرامش‌می‌کرد.تن کوچک و گرم امگایش در آغوشش،استشمام رایحه ی شکوفه ی گیلاسش،لمس تار به تار گیسوان نرمش.
هوسوک بینی هایشان را به هم مالید:"میدونی چقدر دوست دارم؟هیچ میدونی با قلبم چیکار کردی لادا؟"
یونگی موهای شقیقه اش را نوازش کرد:
"نمیترسی؟من یه شورشی طرد شدم..این عشق بهت آسیب میرسونه!"
هوسوک مسحور رنگ جادویی و روشن چشمهای او زمزمه کرد:
"من از غرق شدن تو دریای چشمات باکی ندارم.ساحل رو از دریا میترسونی لادا؟"
یونگی به چشمان براق او خندید.حس شیرینی در ته قلبش موج میزد.آلفا دستش را به گوشه ی چشم هایش که به خاطر خنده خطوط ریزی در آنجا دیده میشد کشید و لبخند زد:
"میخندی لادا؟داری به مجنونت میخندی ماه من؟"
یونگی شرمگین نگاهش را از او گرفت.مژه های سفیدش از شوق و شرم میلرزیدند.
هوسوک نمیخواست او را بیشتر از این خجالت زده کند.به سختی از او جدا شد و گفت:
"باید برم.یکم کارمونده که باید انجام بدم.کران و وی یینگ باهات کار دارن"
پس از اتمام حرفش،بوسه ای بر پیشانی او نشاند و از اتاق سلطنتی بیرون رفت.یونگی در قصر کسل میشد و مانند گذشته رها نبود.
یادش میامد هر زمان او را ملاقات میکرد او درحال نواختن سازی به نام گوچین بود.
شاید با تهیه ی آن ساز میتوانست لادایش را خوشحال کند.
پس از رفتن ولیعهد،کران و وی یینگ با اعلام خدمتکاران وارد شدند.
کران با دیدن برادر محبوبش که روی تخت نشسته بود لبخند مهربان همیشگی اش را زد و سینی غذایی که خودش آن را پخته بود را کناری گذاشت و او را در آغوش کشید.
وی یینگ کنار آنها نشست و با شیطنت گفت:"خوش گذشت یون گا؟"
یونگی شرمگین گفت:"مزخرف نگو.چه خوش گذشتنی"
وی یینگ محتویات بطری دارو را درون کاسه ای ریخت و همزمان گفت:"صداهایی که دیشب میومد چیز دیگه ای میگن!"
یونگی شوکه چشمانش گشاد شد:"ص..صدا؟"
دارو را به دستش داد و با لحنی که شرارت از آن می‌بارید او را اذیت کرد:"آره..صداهای خوب خوب!نگهبانا تا صبح نشستن بهتون گوش دادن و سرخ و سفید شدن!حسابی بهشون خوش گذشت!"
کران با دیدن آنکه تمام صورت برادرش رنگ عوض کرده است سرزنش کنان آرام گوش وی یینگ را پیچاند:"برادرم رو اذیت نکن آتیش پاره!"
وی یینگ با آنکه دردش نمی‌آمد اما دستش را روی گوشش گذاشت و تظاهر به گریه کرد:"آی آی لو جیه انقدر بی رحم نباش!به این آلفا رحم کن!"
کران سری به نشانه ی تاسف تکان داد و به کاسه ی دارو اشاره کرد:"بخور یونگی برای قلبته.چند روزه نخوردی"
یونگی دارو را سر کشید و صورتش را درهم برد.کران لبخندی به صورت بامزه اش زد و گفت:"برات ونتون پختم.همونطور که دوست داری کاملا پخته شده"

Agnosthesia Where stories live. Discover now