سکه های مسی:دستان خونین

227 42 14
                                    

اواسط پاییز بود و خورشید با تنبلی نور سردش را به زمین تقدیم میکرد.مردم از سرما به چادر های خودشان پناه برده بودند و غذای ناچیزی را به عنوان ناهار میخوردند.
در چادری که از همه بزرگتر بود رئیس قبیله و همسرش زندگی می‌کردند.همسر قبیله دومین فرزند خود را باردار بود و به آرامی از کاسه ی کوچک مقابلش غذا میخورد.
در کنار او کودکی شش ساله با گیسوانی به رنگ برف نشسته بود و با چشمان براق کهربایی رنگش به گونه های لاغر مادرش مینگریست.
مادرش باردار بود و برای قوی ماندن و پرورش جنینش باید به خوبی غذا میخورد.اما چون زمستان نزدیک بود دیگر شکار خوبی پیدا نمیشد و تیانگ در بحران فرو رفته بود.
یونگی به کاسه ی نیمه پر غذای خود نگاه کرد و زمانی که حواس مادرش نبود غذایش را درون کاسه ی او ریخت.
لیکسو،مادر یونگی با دیدن کاسه ی خالی او لبخند زد:
"به این زودی تموم کردی؟خوشمزه بود؟"
سر کوچکش را تکان داد:"بله مادر.خوشمزه بود"
لیکسو مهربانانه موهایش را نوازش کرد:"پسر خوب من!"
یونگی دستان کوچک و تپلش را روی شکم مادرش که به تازگی کمی برآمده شده بود گذاشت:
"مامان.نینی کی به دنیا میاد؟"
لیکسو گونه ی او را کشید:
"هنوز خیلی مونده عزیزم.باید بیشتر برای خواهر کوچولوت صبر کنی"
چشمان کودک از شادی درخشید:"وقتی به دنیا اومد براش بهترین برادر دنیا میشم!من خواهرم رو خیلی دوست دارم!"
لیکسو با شیطنت او را اذیت کرد:"حتی بیشتر از کران؟!"
یونگی لبانش را به هم فشرد و دستانش را روی شکم مادرش فشار داد.گویی میخواست گوش های خواهرش را بپوشاند:
"مامان به نینی نگو!ولی من شیجیه رو ازهمه بیشتر دوست دارم!"
مادر به شیرین زبانی فرزندش خندید.
در دنیای کودکانه ی یونگی،تنها دو فرد بسیار زیبا بودند.
اول مادرش و دیگری کران،شخصی که برایش به مانند خواهر بزرگتر بود.
لیکسو موهای دو رنگ مشکی و سفید داشت که بسیار بلند بودند و زمانی که آن را باز میگذاشت به زیبایی بر کمرش رها میشد.
هرچند در اثر زمان کمی چین و چروک در صورتش پیدا بود اما از زیبایی اش کاسته نمیشد.
چشمان او بادومی شکل و به رنگ کهربا بودند.
تیله های رنگینی که یونگی آن را به ارث برده بود.
لیکسو کمی در کمر خود احساس درد داشت:
"یونگی؟برو و با کران بازی کن."
یونگی با شادی از جا بلند شد:"چشم مامان "
او به سمت چادر کران به راه افتاد و با رسیدن به آنجا صدایش را بلند کرد:
"شیجیه؟شیجیه؟بیا بازی کنیم"
لبه های ورودی چادر بلند شد و مادر کران بیرون آمد:
"یونگی‌.کران مریض شده و نمیتونه بیاد باهات بازی کنه"
صورت کودک از نگرانی به هم پیچید:
"شیجیه خیلی مریضه؟"
مادر کران لبخندی زد و سرش را نوازش کرد:
"این یه سرماخوردگی کوچیکه.ولی چون دارو و غذای مناسب نداره مجبوره تو چادر بمونه و از سرمای بیرون دوری کنه.لطفا برو و تنها بازی کن"
یونگی‌مغموم سر تکان داد و از آنجا دور شد.
زمانی که یونگی شش ساله بود کران ده سالش بود.او هنوز در سن رشد بود و نیاز به خورد و خوراک کافی و پوشش مناسب داشت.
"یونگ؟اینجا چیکار میکنی؟"
یونگی با دیدن قامت بلند پدرش با خوشحالی سمتش دوید:"بابا!"
تمین فرزندش را درآغوش گرفت:"چرا پسر کوچولوی من ناراحته و لبهای قشنگش آویزون شدن؟"
یونگی با یقه ی ردای ضخیم پدرش بازی کرد:"شیجیه مریض شده و نمیتونه باهام بازی کنه"
تمین گونه ی نرم پسرش را کشید:"این که غصه نداره.به محض اینکه حالش خوب بشه میاد و باهات بازی میکنه"
یونگی با لبهایی آویزان و بامزه گفت:"ولی شیجیه دارو و سوپ نداره که خوب بشه.شیجیه...میمیره؟"
با یادآوری پیر زنی که زمستان پارسال به دلیل بیماری و نداشتن دارو مرده بود اشک در چشمان خوشرنگش حلقه زد.
تمین با عجله او را دلداری داد:
"کران نمیمیره.اون دختر جوون و قوی هست باشه؟اصلا میخوای با من بیای خارج از جنگل؟من اونجا کار دارم.توهم میتونی یه کاسه سوپ داغ برای کران بخری.خوبه؟"
یونگی با خوشحالی سر تکان داد و خیال گریه کردن از سرش پرید.پاهای کوچکش را تکان داد:
"آره آره!منو بزار زمین بریم!"
تمین به او خندید و کودکش را زمین گذاشت.دست کوچکش را گرفت و به سمت خارج از جنگل رفتند.هرچقدر که جلو میرفتند تعداد درختان کم میشد.در نهایت از جنگل خارج و وارد بازار شدند. یونگی در عمرش آنقدر آدم یکجا ندیده بود و اکنون ترسیده به دست پدرش چنگ زده بود.
"چیزی نیست یونگی."
او کلاه حصیری را از روی سرش برداشت و روی سر یونگی گذاشت تا موهای سفیدش جلب توجه نکند.
آن مردم نفرت انگیز زال بودن را نشانه ی نفرین می‌دانستند و او نمیخواست فرزندش بابت این موضوع اذیت شود.
کلاه برای سرش بزرگ‌بود و یونگی مجبور بود هرچند دقیقه یکبار آن را بالا بزند.مانند یک کلاه متحرک شده بود.
پس از کمی گشتن یک دکه ی غذا فروشی خیابانی پیدا کردند.
تمین مقابل دکه ایستاد و کیسه ی سکه هایش را باز کرد.
پول زیادی برایش نمانده بود و مجبور بود به یک کاسه ی کوچک راضی شود تا پولش را ذخیره کند.
"یه کاسه ی کوچیک سوپ داغ لطفا"
تمین سمت یونگی برگشت و روی زانو های خود خم شد تا صورتش را ببیند:
"یونگی لطفا همینجا پیش این آقا بمون و جایی نرو.پدر جایی کار داره زود برمیگرده.باشه؟"
"چشم پدر"
یونگی با لبخندی شیرین به او گوش کرد و پس از رفتنش منتظر ماند.
صاحب دکه پس از چند دقیقه ظرف سوپ رو مقابل او گرفت:
"اینم از سفارشت کوچولو"
یونگی ظرف را گرفت و تشکر کرد.بوی مطبوع سوپ داغ شکم گرسنه اش را به صدا مینداخت.اما آن سوپ برای شیجیه اش بود.
سر و صدایی در آن طرف حواس اورا از سوپ پرت کرد.
به نظر آنجا داشتند هنرهای خیابانی اجرا می‌کردند.
یونگی تا به حال چنین چیزی ندیده بود. زمانی که قبیله برای ضیافت دورهم جمع میشدند عموی آهنگر برایشان خاطرات بامزه تعریف میکرد.اما این اجرا جالب تر به نظر میرسید.
کمی جلو رفت تا بهتر تماشا کند اما هیکل کوچک و ریز نقشش در میام ازدحام جمعیت گم میشد.
یونگی با سردرگمی به آدم های دورش نگریست.از پشت فشاری به او وارد شد و باعث شد تعادلش را از دست بدهد.ظرف سوپ از دستش افتاد و شکست.
لکه های سوپ کمی به روی دامان شخص کناری اش که زن میانسالی بود ریخته شد.زن صورتش را جمع کرد و به هیکل کوچک او با آن لباس های کهنه و کلاه بزرگ خیره شد و صورتش را جمع کرد:"تو..کوچولوی بوگندو!حواست کجاست ها؟"
یونگی میلرزید.صورت عصبانی زن ترسناک بود.زن همف کنان دامن خود را جمع کرد و رفت.یونگی نشست و با غم و استیصال به سوپ ریخته شده نگاه کرد و کم کم قطرات اشک روی صورت کوچکش فرود آمدند.
سوپ شیجیه اش ریخته شده بود و میدانست پدرش دیگر نمی‌تواند ظرف دیگری تهیه کند.
صاحب دکه با دیدن آن وضعیت سری از تاسف تکان داد:
"آیگو.گریه نکن کوچولو.من برات یه کاسه دیگه درست میکنم"
یونگی درحالی که هق میزد سر تکان داد:"نه آجوشی.ممنونم"
پس از چند دقیقه، گریه اش همزمان با تمام شدن اجرای خیابانی تمام شد.ناگهان فکری به ذهنش رسید. هسته ی طلایی او کامل تشکیل نشده بود و انرژی معنوی نداشت.اما میتوانست از زور جسمی اش که از تمرین به دست آمده بود استفاده کند.
هیجان زده از فکرش،صورت خیسش را پاک کرد و قبل از پراکنده شدن جمعیت فریاد زد:
"لطفا گوش کنید!من هم یه نمایش دارم!لطفا صبرکنید!"
مردم با دیدن توله امگای کوچک که شجاعانه فریاد می‌زد کنجکاو دوباره جمع شدند.
چشمان طلایی او زیر نور خورشید میدرخشیدند و صدای کودکانه اش مانند باران تابستانی نرم و دلپذیر بود.
بتای اشراف زاده که از زیبایی کودک هیجان زده شده بود گفت:
"چه مهارتی داری نشونمون بدی؟"
یونگی از خیره شدن آن همه چشم به روی خود خجالت کشیده بود اما گفت:
"من..من میتونم وسیله های سفتی رو که بهم میدید بشکونم."
مردی از میان جمعیت با خنده گفت:
"تو یه توله امگایی!از کی امگاها زور و بازو پیدا کردن خبر نداریم؟"
با بلند شدن خنده ی جمعیت،یونگی اخم بامزه ای کرد.
کمی اطراف خود را گشت و با پیدا کردن سنگ تقریبا بزرگی آن را برداشت و با زور زدن توانست آن را بشکند.کف دستش از فشار قرمز شد.
جمعیت ابتدا ساکت شد و سپس همهمه ای ایجاد شد:
"خوبه خوبه.خیلی خوبه!"
"چه خوبی؟این کار رو یه بتا هم میتونه انجام بده!"
"اون فقط یه توله است!اون واقعا خوب انجامش داد!"
یونگی صدای ظریف و بچگانه اش را بلند کرد تا به او توجه کنند:
"من میتونم هر وسیله ای که بهم‌میدید رو بشکونم"
امگای اشراف زاده ای چیزی به پیشخدمت خود گفت و سپس صدایش را بالا برد:
"من به خدمتکارم گفتم مقداری چاقوی تیز تهیه کنه!اگه بتونی همه ی اون هارو بشکونی من بهت یک نقره میدم!"
پس از گذشت چند دقیقه،خدمتکار امگا با دسته ای از چاقوهای تیز آمد.یونگی چاقو هارا برداشت و به برق تیز آن نگاه کرد.
اگر آن نقره را به دست می‌آورد میتوانست هم برای کران و هم برای مردمش نان بخرد.
یونگی یک چاقو را برداشت و آن را خم کرد و شکست.بلافاصله یک سکه ی مسی جلوی پایش افتاد.
یونگی لبخند زد و دو چاقو را روی هم گذاشت و آن را با فشار شکست.
مردم با رضایت سر تکان دادند و یک سکه ی دیگر جلوی پایش افتاد.
به این ترتیب او یازده چاقو را شکست تاجایی که دستان کوچکش خونین و بند بند انگشتانش زخم شدند.
مردم با دیدن ناتوانی او،سر تکان دادند و رفتند.
یونگی مغموم به دستان خود که از درد میلرزید نگاه کرد و لبان کوچکش را از غصه جمع کرد.
امگای اشراف زاده به او نقره نداد زیرا او تمام چاقوهارا نشکانده بود اما زمانی که دستان خونین و لرزان اورا دید دلش سوخت و از کیسه ی پولش ده سکه ی مسی به او داد.
یونگی تعظیم کرد و با خوشحالی به سکه های درون دستش نگاه کرد.سکه ها از عرق و خون دستش رنگین شدند.
آلفای کوچک و اشراف زاده ای همراه با محافظش که تنها کمی از او بزرگتر بود گوشه ای ایستاده بودند.زمانی که نمایش تمام شد اشراف زاده گفت:"وانگجی.اون توله امگا قویه نه؟"
"درسته سرورم"
آلفا برگشت و به وانگجی نگریست:"از داروهایی که تو کیسه نگه میداری بهم بده"
وانگجی با تردید دست به کمر خود برد و کیسه را به او داد.
ولیعهد جلو رفت و مقابل یونگی که درحال جمع کردن سکه ها بود زانو زد.یونگی با دیدن آلفای کوچکی که به نظر چندسال از او بزرگتر بود در خود جمع شد.او ردای گران قیمتی پوشیده بود و به نظر از طبقه ی بالای جامعه بود.
ولیعهد لبخندش پررنگ شد:"نگران نباش باهات کاری ندارم."
دستان اورا گرفت و با دستمال مخصوص و ابریشمی اش خون دستش را پاک کرد:
"دستمال..کثیف شد"
یونگی از خونی شدن آن دستمال گران قیمت نگران شد.او میترسید به خاطر این موضوع تنبیه شود.
ولیعهد از کیسه ی زربافتش مرهمی روی زخم های او گذاشت و گفت:
"هیچ مشکلی نیست میشورمش.زخمت هم چندروز که بگذره خوب میشه و دیگه درد نمیگیره"
یک آبنبات شکری  به او داد و گونه ی امگا را کشید.چشمان کهربایی رنگش حس عجیبی به او میداد و به نظرش مژه های سفید و نمناکش بسیار لطیف و زیبا بودند:"از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش"
از مقابلش برخاست و همراه محافظش دور شد.
وانگجی کوچک نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد:
"سرورم.چرا از داروهاتون بهش دادید؟"
ولیعهد دوازده ساله پاسخ داد:
"اون به نظر فقیر میومد.من دیدم اون برای ظرف سوپش چقدر گریه کرد.نتونستم از اشکاش بگذرم"
یونگی توانست یک ظرف سوپ دیگر بخرد و زمانی که تمین بازگشت سوپ هنوز داغ بود.تمین با دیدن دستان زخمی فرزندش شوکه و نگران شد:"یونگی.دستات چیشده؟"
یونگی لبخند ملایمی زد:
"چیزی نیست بابا.داشتم اجرا میکردم و صدمه دیدم..ببین"
سکه های درون دستش که از عرق خیس شده بودند را به او داد:
"با این سکه ها میتونیم واسه قبیلمون نون بخریم.امشب شام نون تازه داریم"
لبان تمین لرزید و سپس بدون حرفی تن کوچک فرزندش را درآغوش کشید و بلند کرد.گونه ی زبر خود را به صورت نرم او با محبت مالید و با بغض زمزمه کرد:"آره عزیزم. امشب نون داریم.ازت ممنونم پسرم"
شب هنگام،لیکسو با دیدن دستان زخمی پسرش بسیار نگران شده بود اما با اشاره های تمین او چیزی نپرسید.
شام نون تازه داشتند.مردم بابت آنکه پس از مدت ها به جای نان کپک زده میتوانستند نان نرم بخورند خوشحال بودند.
بعد از شام یونگی به طرف چادر کران راه افتاد و آرام اورا صدا زد.در این زمان مادر کران برای شستن ظرف ها به رودخانه میرفت و خواهر های کوچک کران خواب بودند:
"شیجیه؟بیداری؟"
پس از چند لحظه کران سرفه کنان بیرون آمد:"یونگی؟این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟"
یونگی لبخندی زد و سوپی را که مادرش دوباره روی آتش داغ کرده بود را به او داد:
"شیجیه.این برای توعه.خودم خریدمش!"
کران مبهوت به کاسه ی سوپ معطر و خوش رنگ و لعاب نگاه کرد:
"این..برای منه؟"
یونگی سر کوچکش را تکان داد:
"آره.باید بخوریش تا خوب بشی.من نمیخوام‌تو مثل مادربزرگ به خاطر مریضی بمیری"
یونگی مظلوم به او نگاه کرد:"شیجیه.میشه نمیری؟"
کران با بغض خندید و ظرف سوپ را کناری گذاشت و تن کوچک اورا درآغوش کشید.یونگی به دلیل آنکه زود به دنیا آمده بود و تغذیه ی نامناسبی که داشت نسبت به سنش ریز نقش بود و به راحتی در آغوش ظریف کران گم‌میشد:
"دی دی خنگ من!معلومه که نمیمیرم گربه کوچولو!"
یونگی گونه هایش را پر از باد کرد:"شیجیه!من یه گرگم نه گربه!"
"یونگی..پیشی!"
با شنیدن صدای بچگانه ای از هم فاصله گرفتند.
لین فان،کوچکترین خواهر کران که به تازگی دوسالش شده بود تاتی تاتی کنان به سمت آنها آمد و با رسیدن به خواهرش دامن اورا گرفت و خندید:"یونگی..پیشی!"
یونگی اخم بامزه ای کرد:"فان فان!من پیشی نیستم!"
"پیشی!پیشی!"
کران خندید و سر هردوی آنهارا نوازش کرد:"سر و صدا نکنید.بقیه خوابن"
یونگی زانو زد و آبنباتی که آن آلفای کوچک به او داده بود را به لین فان داد و به شوخی کنار گوش او طوری که کران بشنود زمزمه کرد:"فان فان این آبنبات رو دور از چشم شیجیه هات بخور!اونها شکموعن!"
لین فان خندید و آبنبات را در دست کوچکش فشرد:"جیه های شتمو"
هردوی آنها به تلفظ غلط او خندیدند.کران سر یونگی را نوازش کرد و گفت:"هوا سرده دی دی.بهتره بری به چادرت"
یونگی سر تکان داد و گونه ی اورا بوسید:"باشه.زود خوب شو شیجیه"
با رفتن او،کران لین فان را که خمیازه میکشید درآغوش گرفت و کاسه ی سوپ را برداشت.لین فان را خواباند و به ظرف سوپ نگاه کرد.او زخم های روی دست یونگی را دیده بود و حال قطره های اشک صورتش را خیس کرده بودند.یونگی نسبت به سنش بسیار فهمیده و مهربان بود و گاه این خلوص نیت او باعث می‌شد کران به گریه بیوفتد.مانند اکنون.
او نمیدانست یونگی چه کرده اما هرکاری کرده بود توانسته بود پول سوپی داغ را جور کند.فقط برای آنکه در دنیای کوچک او سرماخوردگی نشانه ی مرگ بود و او با تمام وجودش تلاش می‌کرد تا از افراد کم زندگی اش محافظت کند.
"گربه کوچولوی خنگ من"
کران در میان اشک هایش لبخند زد و از سوپ خورد.نرم شدن گلو و کاهش سوزش آن را احساس کرد و چشمانش را بست.
"دی دی.شیجیه ازت ممنونه!"
______________________________________
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می‌دهد
این است که نمی‌توانم تورا بیشتر دوست بدارم
نمیتوانم تو را از این جهان ملکوتی پنهان کنم
تو میخواستی زنده بمانی
به همان اندازه که آنها می‌خواستند
با این همه،روح تو را با تمسخرشان کشتند!
_جانگ هوسوک.
_____________________________________
یکم فکر کردم.دیدم بهتره بیشتر فداکاری های لادا رو ببینیم.
و همینطور که مشخص شد.یونگی کوچولو و هوسوک کوچولو همدیگه رو قبلا دیده بودن.سرنوشت یا چی؟🤧
ممنون از ووت و نظراتی که میدید حسابی انرژی میگیرم.
یوهنگ دوستون داره کون گلابی هام(هرکی با این اسم مشکل داره جمع کنه از واتپد برهههههه).

Agnosthesia Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon