دیدار:قلبهای عاشق

188 48 12
                                    

لین هوانگ_پایتخت لیائوی کبیر:
مردی ردای مشکی رنگی با نقش و نگارهای اژدها پوشیده بود و تاج سنگینی به سر داشت.مرد که امپراطور بود دستی به ريشش کشید و گفت:
"تو از زمان های قدیم پیشگوی بزرگ این قصر بودی.میخوام برام بگی دخترم کجاست"
پیرمرده پیشگو شنل خاکستری رنگی را روی ردایش پوشیده بود و غوز کرده بود که باعث می‌شد قدش کوتاه تر دیده شود.
روی بالشتک نشست و یک کاسه و یک گوی را جلوی خود گذاشت.
درون کاسه آب متبرک شده ریخت و گیره ی سر شاهدخت را درون آب قرار داد و پودری قرمز رنگ درون آب ریخت.
پیرمرد چشمانش را بست و جمله های عجیبی را زمزمه کرد.
عود روشن بود و امپراطور سرمای عجیبی را در اطرافش حس میکرد.
سطح روی آب مواج شد و سپس گوی کوچک درخشید.
پیشگو گوی را در دست گرفت و به سطح خاکستری و مواجش نگریست و دوباره زمزمه کرد.
پس از چند لحظه که سطح آب و گوی ساکن شد پیشگو نفسی گرفت و گفت:
"در سرنوشت شاهدخت آشفتگی و نگون بختی را دیدم که درجایی متوقف شد.این انرژی منفی بود و سپس به شخص دیگری انتقال یافت.
به نظر سرنوشت شاهدختمان ناگهان نابود شد و نگون بختی او گویا به فرزندش منتقل شد.در سرنوشت نوه ی شما جدایی و شخص عجیبی را میبینم"
امپراطور اخمی بر چهره نشاند:"چه شخصی؟"
پیرمرد نگاه ترسناکش را به او دوخت:
"یک زال.زال زوال!"
_____________________________________________
عصری گرم و دلپذیر بود.نگهبانان سر پست خود بودند و ولیعهد و امگایش درحال قدم زدن در باغ سلطنتی بودند.
هوسوک چشمان یونگی را گرفته بود و او را راهنمایی می‌کرد.
یونگی با خنده پرسید:
"هوسوک پام به چیزی گیر میکنه میوفتم.آخه چی میخوای نشونم بدی؟"
هوسوک لبخند زد:"اینقدر عجول نباش عزیزم"
با رسیدن به مقصد،هوسوک دستانش را برداشت و واکنش او را تماشا کرد.
یونگی بهت زده به گیوچین یشمی نگاه میکرد:
"این..برای منه؟"
هوسوک خم شد و بوسه ای به گونه اش زد:
"آره.یادمه قبلا خیلی از این ساز استفاده میکردی.گفتم حوصلت سر نره"
یونگی با ذوق و شعف پشت گیوچین نشست و به تارهایش دست کشید.
هوسوک کنارش نشست:
"چطوره؟"
"خیلی..خیلی قشنگه..ازت ممنونم"
هوسوک گیسوان بلند اورا نوازش کرد.چشمان براق و شاد امگایش خوشحالش میکرد:
"پس برام یکم مینوازی؟"
یونگی سر تکان داد و دستانش را جلو برد.نفسش را فوت کرد و تار های گیوچین زیر انگشتانش به لرزه درآمدند.
هوسوک سرش را به شانه ی او تکیه داد و چشمانش را بست.
در زیر درخت،درحالی که شکوفه های گیلاس بر روی دامانشان میریخت،یک آلفا و امگا نشسته بودند.آلفایی قدرتمند که خلا وجودش با عشق امگای زال پر شده بود.و امگای برفی که آرامش وجودش را به تار های گیوچین انتقال میداد و گیسوان بلند و سپیدش را به دست باد سپرده بود.
با تمام شدن آوای گیوچین،هوسوک سرش را جابه جا کرد و از پایین به چشمان کهربایی امگایش خیره شد.
یونگی با دیدن نگاه خیره ی او پرسید:"چطور بود؟"
هوسوک خال ریز گردنش را بوسید و درحالی که رایحه ی خوشبویش را به ریه میکشید زمزمه کرد:
"آرامش بخش.مثل وجود خودت"
یونگی لبخند محوی به لب نشاند و خم شد و بوسه ای به لبان آلفایش زد.
این اولین بار بود که در بوسه پیشقدم شده بود و حال شرم به صورت رنگ پریده اش هجوم آورده بود و باعث شد خجالت بکشد.
هوسوک از پیشقدم شدن او خشکش زده بود اما با دیدن صورت رنگ گرفته ی او هیجانش تحریک شد.
نوک انگشتانش به سمت پایین سر خوردند و برآمدگی گلویش را لمس کردند.
سپس مانند گرگ گرسنه ای یونگی را روی زمین خواباند و به زیبایی بی همتایش خیره شد.
یونگی به آرامی لرزید و به چشمان مشتاق او خیره شد.
"نگهبانا.."
هوسوک بینی اش را به گردن او کشید و رایحه اش را بویید:
"نگران نباش.قبلا مرخصشون کردم"
پوست نازک و سفید گردنش را به دندان گرفت و مکید و همانطور که گردن امگایش را علامت گذاری میکرد دستش سر خورد و روی کمربند ردای او نشست؛به آرامی کمربند را نوازش کرد و سپس دستش از آن رد شد و روی شکم سفید و نرمش نشست.
به آرامی آنجا را نوازش کرد و کمربند ردا را باز کرد.
مردمک چشمان روشن یونگی گشاد شده بودند و امگای درونش از حس عشق آلفایش بیقراری میکرد.
هوسوک شکم نرمش را بوسید و زمزمه کرد:
"تو باید پرستیده بشی یونگی."
آلفا برای لحظه ای مکث کرد:
"این قصر،برای تو یه قفس بزرگه.من متاسفم"
حس خوب یونگی با شنیدن لحن ناراحت صدای او پوچ شد.به آرامی نشست و به درخت تکیه داد.هوسوک لبخندی به نگاه منتظر او زد و اورا درآغوش کشید.
یونگی خودش را در آغوش گرم او جمع کرد و درحالی که بوسه های ریز و آرامی به گلویش می‌نشاند گفت:
"تا وقتی کنارم بمونی و ترکم نکنی دربند بودن معنایی نداره.تو آزادی من هستی هوسوک."
هوسوک سفت و سخت او را به خود فشرد.آن آلفا از بیرون سرد و مقاوم دیده میشد.اما تنها آن امگای برفی متوجه شده بود که در پشت ماسک یخی و قدرتمند آلفا،گرگی تنها و ناامید خفته که خواستار محبت امگایش بود.
_________________________________________________
کران وارد شفاخانه شد و وی یینگ را دید که به سختی مشغول مطالعه است.
"چیکار میکنی؟"
"آه لوجیه"
وی یینگ سرش را از طومار ها بیرون آورد و کش و قوسی به خود داد:
"دارم برای مشکل یون گا مطالعه میکنم."
"به نتایجی رسیدی؟"
کران درحالی که میان قفسه ی گیاهان دارویی میگشت پرسید و منتظر جواب ماند.
"دیشب با لان ژان نصف این کتابا رو خوندیم.نصف فرمول رو به دست آوردیم.ففط باید مطمئن بشم تا مشکل و عوارضی نداشته باشه"
کران ابرویی بالا انداخت و کیسه ی گیاه خشک شده را برداشت:
"با فرمانده لان؟از کی اون بهت نزدیک شده که بهت کمک میکنه؟"
وی یینگ نیشخندی زد و طومار دیگری را باز کرد.در چهره ی زیبایش میشد رضایت را دید:
"دیشب به هم دیگه اعتراف کردیم.مثل اینکه قبلا مخشو زده بودم خودم خبر نداشتم!"
کران گیاه هارا در هاون کوبید و سر تکان داد:
"برات خوشحالم.فقط امیدوارم با شیطنتات فرمانده رو از کرده اش پشیمون نکنی!"
وی یینگ دست به سینه شد و ابرویی بالا انداخت:
"شیطنت های من؟لوجیه باید میدیدی اون پاکدامن تقلبی از قبل چه فکرهایی راجبم میکرده!میتونم تصور کنم اون آلفای سیری ناپذیر تو ذهنش چندبار منو لخت کرده!!"
چشمان کران گرد شد و دست از کار کشید:
"به این زودی به اون مرحله رسیدین؟"
وی یینگ شانه ای بالا انداخت و ملاقه ای از آب جوش را به کاسه ی دارو اضافه کرد تا آماده شود:
"لو جیه.ما هردوتامون آلفاییم.طبیعیه که بعد از اعتراف نیازهامون رو بروز بدیم و بیوفتیم به جون هم!"
کران آهی کشید و دمای دارو را چک کرد:
"به هرحال زیاد هم از خودتون کار نکشید.هردوی شما مقام های مهمی دارید و به انرژیتون احتیاج دارید!من میرم دارو رو به یونگی بدم!"
"صبر کن جیه!"
وی یینگ ظرف عسل را برداشت و کمی از آن را درون کاسه ی دارو ریخت:
"یادت رفته یون گا داروی قلبش رو با عسل دوست داره؟"
کران لبخند زد و تشکر کرد.از شفاخانه بیرون رفت و نفس عمیقی کشید.
"خدمتکار لو!خدمتکارلو!"
کران متعجب برگشت و با پسری نوجوان که سمت او میدوید مواجه شد.پسر نفس زنان روی زانوهای خود خم شد.از لباس و سر و وضعش نشان میداد او جزو بردگان است.پسر نامه ای را سمت کران گرفت و گفت:
"این برای شماست"
کران با یک دست نامه را گرفت:"مطمئنی برای منه؟از طرف کیه؟"
پسر شانه ای بالا انداخت:"من نمیدونم.یه آلفای غریبه تو بازار این رو به من داد و گفت به شما برسونم"
کران سر تکان داد:"باشه ازت ممنونم!"
با رفتن پسر،اوهم سمت اقامتگاه یونگی رفت.وارد اتاق شد و با ندیدن او حدس زد همراه هوسوک برای قدم زنی به باغ رفته است.
کاسه ی دارو را روی میز گذاشت و نامه را باز کرد:
'زمانی که ماه کامل شود
در امتداد رودخانه تورا ملاقات خواهم کرد'
به کلمات دست کشید.آن دستخط را می‌شناخت.
جیمین می‌خواست اورا ملاقات کند.
"شیجیه؟حالت خوبه؟"
کران به سرعت نامه را پنهان کرد و برگشت:
"من خوبم.کی برگشتی؟"
یونگی با نگرانی دستش را روی پیشانی او گذاشت:
"تب نداری.پس چرا گونه هات انقدر سرخه.چیزی شده؟"
کران هول شده دستی به گونه هایش کشید:
"ن..نه چیزی نشده.پیش وی یینگ بودم تا اینجا دویدم.احتمالا به خاطر اونه"
یونگی آدمی بالغ بود .خواهرش حتی با تمرینات سخت شمشیر زنی هیچوقت حالت صورتش تغییر نمیکرد.حال با یک دویدن ساده سرخ شده بود؟
"از جیمین خبری بهت رسیده؟"
کلمات در دهان دخترک بتا خشکیدند.
آهی کشید و سر تکان داد.از برادرش نمیتوانست چیزی را پنهان کند:
"جیمین نامه فرستاده.ميخواد منو ببینه"
"خب چرا نمیری ببینیش؟"
یونگی پرسید و منتظر ماند.کران موهای سیاهش را از صورت کنار زد:
"نمیشه.اجازه ندارم از قصر بیرون برم"
یونگی کمی مکث کرد و سپس دستهای ظریف خواهرش را گرفت:
"من با هوسوک حرف میزنم.مطمئنم قبول میکنه."
کران نگران دستهای اورا فشرد:"دردسر میشه"
یونگی با مهربانی طره ی مزاحم گیسوی اورا از صورتش کنار زد و پشت گوشش انداخت:
"نگران نباش.به خاطر خواهر مهربونم دردسرش می ارزه"
کران لبخندی زد و اورا درآغوش کشید.
"ازت ممنونم یونگی"
یونگی متقابلا او را درآغوش کشید:"کمترین کاریه که میتونم برات انجام بدم"
___________________________________________________
شب شده بود و زمان خاموشی قصر بود.
یونگی روی تخت کنار هوسوک دراز کشیده بود و مشغول فکر بود.
هوسوک فکر مشغولی اورا میدید.پس پرسید:
"چیزی شده؟تو فکری"
یونگی با یقه ی ردای او بازی کرد و پس از مکثی،مردد گفت:
"هوسوک.میشه ازت درخواستی کنم؟"
هوسوک نیم خیز شد و سرش را به دستش تکیه داد:
"البته که میشه"
یونگی به سیاهی چشمان او چشم‌دوخت:
"میشه کران برای مدتی از قصر خارج بشه؟"
هوسوک ابرویی بالا انداخت:
"برای چی؟دعواتون شده؟"
یونگی سر تکان داد:"نه البته که نه.راستش..میخواد بره جفتش رو ببینه"
هوسوک متعجب شد:"کران جفت داره؟چرا زودتر نگفتی؟"
یونگی نگاهش را دزدید:"وقت نشد..حالا اجازه میدی؟"
"البته‌.کران آزاده هروقت تونست بره و جفتشو ببینه..اصلا چرا سختش میکنیم؟جفتش هم میتونه بیاد قصر!"
یونگی به تندی مخالفت کرد:
"نه..جفتش نمیتونه بیاد قصر.."
"برای چی؟فرد مهمیه که هویتش نباید فاش بشه؟"
هوسوک متعجب پرسید.یونگی آهی کشید و پیشانی اش را به بازوی او تکیه داد:"قبلا فرد مهمی بوده.هویتش پنهان بمونه به نفع همه هست"
هوسوک موهای اورا نوازش کرد:
"باشه اصرار نمیکنم.به کران بگو میتونه بره و هروقت دلش خواست برگرده"
یونگی بوسه ای به صورت او زد:"ممنونم"
___________________________________________________
ماه کامل در سینه ی آسمان میدرخشید و صدای رودخانه سکوت جنگل را میشکست.کران به محل قرارشان رسیده بود و منتظر جیمین بود.
فردی از درخت پشت سرش پایین پرید و باعث شد گارد بگیرد.اما با دیدن هیکل آشنای او،خنجرش را غلاف کرد.
جیمین لبخندی به صورت او که در زیر نور مهتاب میدرخشید زد:
"سلام بانوی من!امیدوارم حالتون خوب باشه"
کران تکخندی زد.میتوانست جوشش اشک را حس کند.جیمین قطره اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد:
"گستاخی کردم پریزاد؟این طبیب حقیر رو ببخشید!"
با اتمام جمله اش تن ظریف اورا درآغوش کشید.کران متقابلا اورا درآغوش کشید و نجوا کرد:
"دلم برات تنگ شده بود"
جیمین بوسه ای به گیسوان ذغالی رنگ و نرمش زد و زمزمه کرد:
"من بیشتر.تو این مدت نمیتونستم چشم روی هم بزارم"
اورا از خود فاصله داد و گونه اش را نوازش کرد:
"تو قصر اذیتت نکردن؟برادرت خوبه؟"
"ما همگی خوبیم.یونگی هم خوبه.اون به عشقش رسیده و ازدواج کرده"
جيمين متعجب شد:
"ازدواج؟اونم توی قصر؟مگه شما اسیر نشده بودین؟"
کران دست اورا نوازش کرد:
"داستانش مفصله.ولی یونگی جفت مقدر شده ی ولیعهده!"
مردمک چشمان جیمین لرزید و صورتش به وضوح گرفته شد:
"جفت‌ ولیعهد؟هوسوک؟"
کران مضطرب شد:"آره.مشکلی وجود داره؟"
جیمین سری تکان داد و لب گزید:
"نه..فقط..حالا که یونگی ازدواج کرده..تو پیش من برمیگردی؟"
کران سکوت کرد.در اعماق چشمان درشتش ناامیدی دیده میشد:
"من..من نمیتونم یونگی رو تو قصر تنها بذارم.یونگی اونجا تنها دوام نمیاره!"
جیمین او را تایید کرد:
"درسته.قصر مکان کثیفیه.اگه سیاست نداشته باشی زود تو لجن غرق میشی و تا به خودت بیای توسط افراد فاسد دربار نابود میشی"
کران میدانست او به زندگی گذشته ی خود اشاره می‌کند.پشت دستش را نوازش کرد:
"برای همین نمیتونم تنهاش بذارم.یونگی شاید سرد به نظر بیاد ولی قلبش پاک و مهربونه و به همه محبت میکنه"
جیمین بوسه ای به دست او زد:
"بهتره برادرتو تنها نزاری.من به همین دیدار ها هم راضیم.اگه کمکی خواستین میتونین از طبیب قصر کمک بگیری.اسمش وی ووشیان هست"
کران خندید:"با وی یینگ خیلی وقته آشنام.نگران امنیت من نباش"
جیمین لبخند زد:"پس باهاش آشنایی.وی یینگ از زنده بودن من خبر داره.خود اون مرگ‌منو جعل کرد!.کمکی ازش خواستی بهش بگو"
"حتما"
جیمین به چشمهای زیبای او نگریست و خم شد و لبان تمشکی اورا بوسید.
دیدار آنها پس از مدتها،قلبهای عاشقشان را آرام کرده بود.
________________________________________________
عشق مانند جنگ است..
شروع آن آسان..
خاتمه دادن به آن مشکل..
و فراموش کردنش غیر ممکن..
_لو کران_
________________________________________________
بابت تاخیر متاسفم لاولیا یه مدته مریضم.
صدای گیوچین رو میتونید بیاید کانال دیلی گذاشتم بشنویدش.
اینم عکس گیوچین👇

مرسی بابت ووت ها و نظراتتون🥺🧡

Йой! Нажаль, це зображення не відповідає нашим правилам. Щоб продовжити публікацію, будь ласка, видаліть його або завантажте інше.

مرسی بابت ووت ها و نظراتتون🥺🧡

Agnosthesia Where stories live. Discover now