پریزاد:شاهدخت مفقود شده

173 46 22
                                    

پنج روز بعد:
آفتاب صبحگاهی به سطح رودخانه میتابید و درخشش چشمگیری را میساخت.
خدمتکاران در جوش و خروش بودند و قصر مانند همیشه در جلال و شکوه بود.
شکوهی ساخته شده با خون..
فرمانده همراه با امپراطور در حال رسیدگی به امور و صحبت راجب
حفاظت مرزی بودند
"سرورم، ملکه درخواست ورود دارن"
خدمتکار از پشت در گفت.
"بگو بیان داخل"
دو لنگه ی بزرگ در باز شدند و ملکه با فریبندگی و سرزندگی همیشگی اش وارد شد...هانبوک قرمز و سبز رنگش به زمین کشیده میشد و موی بلندش را به زیبایی بالای سرش جمع و با جواهراتی
درخشنده تزئین کرده بود.
ملکه تعظیمی کرد:
"امپراطور در سلامت باشن"
امپراطور سری تکان داد و به او اجازه ی نشستن داد.
تزئینات سنگین تاجش اذیتش میکردند.
"ملکه ی من برای چه کاری اومدن؟"..
"سرورم.. طبق گزارش محافظ چوی درست چندروزه پیش اون و
افرادش به قبیله ی مشکوکی برخوردند..اون قبیله در
اعماق جنگل پنهان شده بود و به خوبی ازش محافظت میشد"
اخمی بر چهره ی فرمانده نشست و به سرعت نام ولیعهد از ذهنش رد
شد.
امپراطور به نظر کنجکاو شده بود:
"اون قبیله چه مشکلی داشت؟"
ملکه به لحنش آب و تاب داد:
"طبق تحقیق افرادم اون قبیله متعلق به طرد شده ها بود"
امپراطور آشفته شد:
"طرد شده ها؟ اونها سالها پیش توسط دربار کشته شده بودند. چرا
زودتر خبر ندادین؟".
ملکه لبخند فریبنده ای بر لبان سرخش نشاند:
"آروم باشید سرورم. تحقیقات محافظ چوی باید طی این چندروزکامل میشد ،متاسفانه تعداد علفهای هرز تواین دنیا زیاده و هرچقدر
اونها رو بزنی دوباره سرشون رو از زمین بیرون میارن"
چهره ی امپراطور تاریک بود. خطاب به فرمانده گفت: "فرمانده، امور نظامی دست شماست. به نظرتون چه اقدامی باید
بکنیم؟".
پس از مکثی فرمانده پارک در حالی که اضطرابش را مخفی میکرد گفت:
"از اعتماد سرورم ممنونم. به نظر من امور مهم تری هست که باید بهش رسیدگی بشه.. طرد شده ها هیچ اقدامی نکردن. بهتره اقدامی نکنیم شاید مهاجر باشن"
ملکه نظر داد: اوه برادر اونها مدت زمان طولانیه که پنهان شدن...بابت دخالت کردن و گستاخیم ببخشین ولی سالها پیش ما قبیله ی اونها رو نابود و تقریبا نسلشون رو
از بین بردیم امکان این هست که برای انتقام جمع شده باشن و دست به شورش بزنن"
امپراطور به فکر فرو رفت:
"درسته.. با توجه به جنگی که تازگی با هان داشتیم و همینطور نزدیکی مراسم آشناییمون با جفت ولیعهد و ملکه ی جوان آینده کمی وضعيتمون ضعف داره و ممکنه دست به شورش بزنن،بهتره هرچه سریعتر قبل از شورش سرکوبشون کنیم"
ملكه لبخندی شادمانه تحویلش داد.
نقشه هایش به خوبی پیش میرفتند.
__________________________________________
"ملکه ی من"
فرمانده جلو آمد و تعظیم کرد:
"درود بر ملکه ی من، امکانش هست در قدم زدن در باغ همراهیتون کنم و چند کلمه ای رو باهاتون خصوصی صحبت کنم؟"
ملکه سرش را روبه خدمتکارانش برگرداند
"مرخصيد".
پس از رفتنشان گفت:
"چه موضوع مهمی پیش اومده؟"
" هدفت چیه؟ چه نقشه ی شومی کشیدی؟"
لبخند معصومی بر لبان زن نشست:
"برادر؟ من متوجه نمیشم چی میگی میشه واضح تر بگی؟"
فرمانده پارک غرید:
"پارک میانگ سو! تو خودت بهتر میدونی جفت هوسوک یه طردشدس.. از هویتش به خوبی با خبری..پس چرا حقیقت رو به امپراطورنگفتی؟"
"هاه!برام مهم نیست جفت لعنت شده ی اون ولیعهد کودن کیه..اگه پای زال زوال به قصر باز بشه موقعیت من به خطر میوفته..تو طرفدار خواهرتی یا یه طرد شده ی نحس؟"
"من پشت بچه ی خواهرمم! اون به خوبی از ذات حریصت خبر داشت برای همین هوسوک رو به من سپرد.. اگه بلایی سر زال زوال بیاد هوسوک هم نابود میشه... خودت میدونی هوسوک آلفای رهبره و نشانش هم خاصه، اگه بین نباشه.. یانگ هم به زوال کشیده میشه"
قسمت آخر حرفش را با صدای ضعیفی به اتمام رساند.
ملکه نیشخندی زد:
"منم خواهرتم ولی تو همیشه پشت
مینگسو بودی در حالی که اون خواهر ناتنیت بود! من هویت پسرت رو حفظ کردم و نذاشتم کسی از وزرا بفهمه پسر فرمانده به طرد شدس! تو به من مدیونی پس چرا فقط به هوسوک کمک میکنی؟"
غم به سرعت قلب فرمانده مینگ یو را پر کرد:
" هویت پسرم رو حفظ کردی؟ ازش محافظت کردی؟ بعد با توطئه براش پاپوش دوختی و بعد از لکه دار کردن اسمش کشتیش! اینطوری
از پسرم محافظت کردی؟ اینطوری قول دادی جیمینم سالم زندگی میکنه؟ با مرگش؟"
گویی هنوز عزادار پسرش بود. قلبش از فراغ دوری میسوخت و صدایش میلرزید.
"این یه موضوع تموم شدس زخمهای قدیمی رو باز نکن"
در صدایش بیخیالی و بی رحمی موج میزد..
مینگ یو دندان هایش را بهم فشرد:
" مینگسو تورو خوب شناخته بود! اینقدر ساده راجب مرگ برادر زادت حرف میزنی انگار جیمین یه حیوون بوده و حالاکشته شده پس
باید بیخیالش بشم. اون بچه ی من بود چرا اهمیت نمیدی؟ "
میانگ سو با سردی گفت:
" زمانی که بچه ی من از ترس توشکمم مرده بود توبهش اهمیت میدادی؟"
با سکوت برادرش پوزخندی زد و با قدم هایی ساکت از مقابل دیدگاهش محو شد.
__________________________________________
هانفوی سپیدش در باد میرقصید و قدم هایش جوری برداشته میشد گویی بر روی آب راه میرود.. قدم هایش سبک و بدنش انگار با شمشیر یکی شده بود، برق شمشیر به اوج خودرسیده بود و حتی درختان هم برای او سرخم کرده بودند. حرکاتش متوقف شد و گیسوان ذغالی رنگ و بلندش بر روی کمرش آرام گرفتند.
با وجود تمرینات زیادش تنفسش منظم بود و تنها لایه ی
کمی از عرق پیشانی سفید دختر را درخشان میکرد..کران شمشیرش را غلاف کرد و روبان مویش را باز کرد تا به موهایش استراحت دهد..خرگوش خاکستری رنگی در کنار پایش نشسته بود،گویا حتی آن خرگوشک هم جذب زیبایی بی همتای دختر شده بود. صدای کف زدن بلند شد:
"×مثل همیشه دوشیزه لو منو شگفت زده کردن، مهارت شمشیر زنیتون همتا نداره! دیگر دخترها باید مقابلتون زانو بزنن!"
برقی در چشمان کران نشست:
"^حتما دارین منو دست میندازین، منو زیاد دست بالاگرفتین"
جیمین خندید:
"×جرئت همچین کاری رو ندارم چرا باید
دوست زیبا و با مهارتم رو به سخره بگیرم؟با توجه به مهارتتون اینطوری نمیتونم جونم رو تضمین کنم!"
کران لبخند کوچکی زد. او به تازگی با آن آلفا آشنا شده بود ولی طوری در مقابلش راحت بود انگار سالها باهم دوست هستند..
جیمین مردی زیبا مودب و شوخ طبع بود در پزشکی مهارت داشت و همانطور میدانست چطور از زبانش استفاده کند تا دیگران را افسون
کند.
جيمين خم شد و خرگوش را برداشت ،
حیوان کمی تقلا کرداما پس از مدتی در آغوش او آرام گرفت.
خرگوش را مقابل صورت کران گرفت:
"×به نظر بیشتر از تو خوشش میاد.خرگوش خرگوش رو جذب میکنه!"
کران از آنکه خرگوش خطاب شده بود خجالت کشیده بود:
"^من خرگوش نیستم"
جیمین تکخندی زد:
"×درسته درسته..داشتم شوخی میکردم"
جیمین از کران خوشش میامد.
کران بسیار خوش اخلاق، مهربان،مسئولیت پذیر و کمی سختگیر بود. او میتوانست از پس هرکاری بربیاید و حتی میتوانست رهبر خوبی باشد. جدا از اینها او زیبایی بی همتا داشت. مویی بلند و ذغالی رنگ و پوستی سفید داشت که کاملا در تضاد هم
بودند.
دستانی باریک و ظریف و چشمانی درشت داشت. زمانی که میخندید دندانهای خرگوشی اش و خال بوسیدنی زیر لبانش خودنمایی
میکردند و در آخر قامتی بلند و کمری ظریف داشت. اوتنها در توصیف این زیبارو میتوانست یک کلمه بگوید:
 
کران پیشانی کوچک خرگوش را نوازش کرد.
چشمان مشکی رنگ خرگوش چهره ی کران را منعکس میکرد.
نگاه جیمین قفل نشان روی انگشت او شد.
یک دانه ی کریستالی برف تو پر.
قبل از آنکه نگاهش گیر بیوفتد آن را به خرگوش کوچک دوخت.. قلبش تند میتپید.
ممکن بود کران....
باید فرصتی جور میکرد تا نشان دختر را با نشان خودش لمس کند. در غیر این صورت نمیتوانست به سوال ذهنش جواب دهد..
__________________________________________
لین هوانگ_پایتخت لیائوی کبیر:
تمام شب خوابش نبرد.
گام های خودش را را با چشمانی تهی
میشمرد.. هوا سنگین و خفه بود. کنار پنجره ایستاد.. صدای خفه ای از پشت سرش شنیده شد:
"درود بر امپراطور"
"گزارش بده"
مرد سرش را خم کرد و با صدایی رسا گزارش داد:
" این زیر دست گزارش میده..طبق تحقیقات پزشک جاسوسی که فرستاده بودید ایشون
در حین معاینه ی ملکه گردنشون رو چک کردن"
مرد با بی صبری پرسید:
"و نتیجه؟"
صدای زیر دست ضعیف شد:
"این زیر دست ابراز تاسف میکنه. متاسفانه هیچ ماه گرفتگی مشاهده نشد.. ملکه ی گوریو شاهدخت ما نبودن! به نظر ایشون مفقود شده یا فوتــــ.."
"خفه شو!"
مرد فریاد کشید و فنجان چای را به سمت زیر دست پرت کرد.
زیر دست تکان نخورد و اجازه داد هدف انسانی برای کاهش خشم سرورش شود. فنجان به سرش اصابت کرد و خون تازه صورتش را رنگین کرد:
" گمشو..من گوریو رو به خاک مینشونم!امپراطور رو عزادار میکنم..عزادار! از جلوی چشمم گمشو!!"
زیر دست با سری پایین افتاده و قلبی سنگین اتاق را ترک کرد.
شاهدخت فردی بسیار فهمیده و مهربان بود..همه او را به خاطر زکاوت و قلب مهربانش دوستش داشتند..
خبر فوت او قطعا به نزدیکانش شوک وارد میکرد.
__________________________________________
یال سیاه اسبش را نوازش کرد. سیب سرخ درون دستش را سبک و سنگین کرد و سپس خم شد و آن را مقابل دهان لی جی گرفت.
اسب با اشتیاق آن را به دهان گرفت:
"_آروم دختر،نزدیک بود دستمو گاز بگیری."
مقابل تنها آهنگری تیانگ قرار گرفت.
با صدایی رسا صاحب آهنگری را فراخواند:
"_ عموی بزرگ؟ عموی بزرگ؟ آهنگری بازه؟"
عموی بزرگ با عجله تکه آهن را کنار گذاشت و بیرون آمد..
لبخند بسیار بزرگی صورت مرد میانسال را تزئین کرد:
"آه خدای من لادا.‌.خوشحالم کردی. البته که بازه"
صورت لادا جدی بود،
اما چشمانش مانند شبنم صبحگاهی میدرخشید:
"_اومدم نعل لی جی رو عوض کنم"
عموی بزرگ با دستمال دور گردنش صورت عرقی اش را پاک کرد و سپس دستی به پوزه ی لی جی کشید:
"نسبت به سال پیش بزرگ تر شده. دیگه وقتشه جفت پیدا کنه.. نگران نباش لادا،لی چی رو بسپر به من..
تو میتونی به کارهات برسی".
یونگی پس از پرداخت سکه رفت و کمی به امور قبیله رسیدگی کرد:
"لادا چاه داره خشک میشه،آذوقه هامون هم تا اوایل تابستون بیشتر برامون نمیمونه،دستور چیه؟".
یکی از آلفاهای پک پرسید و منتظر به امگای متفکرنگاه کرد:
" _منبع آب در کنار رودخانه ی شرقی غنیه. اونجا نزدیک هم هست..
به کمک چند تا آلفا و بتا اونجا چاه بکنید... تو هم
چند تا آلفای برجسته از پک جدا کن و به شکار برو"
بتایی گفت:
"ولى لادا تو محدوده ی خودمون دیگه تقریبا شکاری نمونده..واسه کل قبیله کافی نیست"
امگا میان ابروهایش را فشرد:
"_پس الفاها رو جمع کنید و به همراه چند تا تهذیبگر به
خارج از محدوده برید، زیاد دور نشید و حداکثرتا 5 روز دیگه برگردید.. حواستون باشه که لو
نرید و برای نشان هاتون حتما از دستکش استفاده کنید"
همگی تایید کردند و سپس متفرق شدند.
به سمت رودخانه رفت تا آبی به صورتش بزند. زمان نزدیکی به تابستان و زمستان کارهای او بیشتر میشدند...
به رودخانه رسید. خم شد و آب خنک را به صورتش زد.. زلف سپیدش هم مقداری خیس شد. دخترک امگایی حدودا پانزده ساله در حال رخت شستن بود. او با دیدن رهبر دوست داشتنی اش شرمگین لبخند زد و با
صدای لطیفی گفت:
" سلام لادا!"..
یونگی با دیدن دخترک کوچک چشمانش نرم شد. او هانفوی بادامی رنگ پوشیده بود و موهای قهوه ای رنگش را بافته و با گلهای طبیعی تزئین کرده بود. ظاهر دوست داشتنی و کوچکش به دل مینشست:
"_سلام، اینجا چکار میکنی؟ چرا تو لباس میشوری؟"
دخترک خجل گونه اش را خاراند:
"راستش مادرم سرماخورده و نمیتونه تو سرما بیرون بیاد. خواهر کوچکترمم مشغول بازیه و کمک نمیکنه.من جاشون میشورم"
یونگی دستی به سرش کشید:
"_اسمت چیه؟ چند سالته؟"
" اسمم شیائو یو هست،پانزده سالمه".
دست لادا برخلاف دگر امگاها بزرگ و پینه بسته بود و در مقابل موهای نرم شیائو یو کمی زمخت بود..ولی با این حال حس آرامش خاصی به او میداد..
در همین زمان دخترکی حدودا 13 ساله مانند آهویی گریز پا به سمت
آنها دوید:
"جيه جيه ،جيه جيه،چرا انقدر لفتش ..."
دختر بچه با دیدن رهبرشان در کنار خواهرش حرف در دهانش ماند و هول کرد، پایش پیچ خورد و درست قبل از افتادنش یونگی او را گرفت:
"_مراقب باش زمین نخوری".
با دیدن چهره ی دخترک لبخندی زد:
"_تورو میشناسم..شیائویان! همونی که قرار بود شاگرد کران بشه، درسته؟"
شیائو یان خجالت زده موهای آشفته اش را مرتب کرد:
"ب.. بله لادا.. خودمم"
"_سعی کن کمتر سربه هوا باشی، کران هنوز به خاطر خرابکاریات غر میزنه!"..
گونه های دختر بیشتر سرخ شد:
" چ... چشم "
شیائو یو نسبت به خواهرش خجالتی تر و آرام تر بود با این حال پرسید:
"لادا..شما کی میخواید ازدواج کنید؟"
یونگی متعجب شد"
"_کی گفته من میخوام ازدواج کنم؟"
شیائویان دست به سینه شد و غر زد:
"مگه اون آلفایی که همیشه میاد پیشتون جفتتون نیست؟ پس باید ازدواج کنید دیگه! اگه هم دوستش ندارید پس نزارید بیاد پیشتون".
یونگی در دل ریشخندی به افکار کودکانه ی او زد:
" _خب،مسائلی هست که به خاطرش نمیتونم باهاش باشم"
شیائو یو با نگرانی پرسید:
"به خاطر امنیت تیانگه ؟من از مادرم شنیدم که به خاطر ما نمیتونید هیچوقت ازدواج کنید،حقیقت داره؟"
یونگی مکثی کرد. آهی کشید و دو ضربه ی پیوسته و آرام به پشتشان زد:
" _شما هنوز واسه فهمیدن این مسائلها کوچیکید.. خودتون رو درگیر مشکلات بزرگترا نکنید و رو رشد و پرورش خودتون تمرکز کنید. دیگه وقت ناهاره برید تو
چادراتون نباید دیر کنید."
دو خواهر پس از مکثی تعظیمی کردند و سپس دست در دست او را ترک کردند ..
یونگی آه عمیقی کشید و به درخت پشت سرش تکیه داد.
ذهنش درگیر حرف شیائو یان شد.
اگر دوستش نداشت،پس چرا به این ملاقاتها ادامه میداد؟
چرا آلفا را وابسته تر میکرد وقتی میدانست پایان این راه جدایی بود؟
در این مدت کوتاه یونگی به تکیه دادن معتاد شده بود.
به نجواهای او...
به دستهای او به... به آغوش های او...
مهر و محبت هوسوک مانند یک بیماری لاعلاج بود و اورا تضعیف میکرد..
پس چرا مقاومت نمیکرد؟
هوسوک.. به او و قبیله اش آسیب میزد.
ولى..
او معتاد این درد شده بود.
  لذت عاشقی یک لحظه بود..و درد و آسیب آن همیشگی..
__________________________________________
"_ مادر؟"
" بله عزیزم؟"
"_یونگی پسر بدی شده؟"
"یونگی کوچولو چرا این حرفو میزنه؟"
کودک با حالت لوس وارانه ای در آغوش او جمع شد و لبان کوچکش را غنچه کرد:
"_آخه دیگه یونگی رو بوس نکردی باهاش حرف نزدی"
زن خندید و شنل خز دارش را دور فرزندش پیچاند: "مامان فقط حالش خوب نبود"
گونه ی بامزه ی او را بوسید و گیسوی سپیدش را کنار زد:
"الان خوب شد؟"
" _اوهوم.. یونگی مامانیشو خیلی دوست داره"
"مامانی هم یونگی رو خیلی دوست داره.. خیلی"
با اتمام حرفش زن آرام آرام محو شد و کودک گریان را تنها گذاشت.
"_مادرررررر!"..

چنگی به موهایش زد و چشمانش را با آشفتگی به اطراف چرخاند.
خواب مادرش را دیده بود.ابتدا خواب آرامش بخش بود.
آغوش مادرش غم هایش را محو میکرد.
او یکی از مهمترین آدمهای زندگی اش بود و محو شدنش در خواب...
گواه بدی به او میداد..
کلافه بلند شد و از چادرش بیرون رفت.
اول خواست به سمت تپه برود اما با دیدن فانوس روشن چادر کران مکث کرد و سپس پیش او رفت:
" _آران بیداری؟".
کران به نظر نامه ای در دستش داشت، به تندی آن را زیر تشک پنهان کرد: "^آره..بيا".
یونگی نامه را دیده بود اما آنقدر بی حوصله بود که اهمیتی نداد،
بعدها هم میتوانست از اوسوال کند.
کران از چشمانش فهمید مشکلی پیش آمده است. کمی در تشک جا باز کرد و روی آن ضربه زد:
"^بيا.. مشكلت رو به شیجیه بگو"
یونگی کنارش دراز کشید و سرش را روی پای او گذاشت..دستان باریک
و ظریف بتا گیسوانش را نوازش میکرد:
"_خواب مادرمو دیدم"
با انگشت روی دامان لباس او نقوش نامفهومی کشید:
"_اون.. بغلم کرده بود. ولی یهو..محو شد..ترکم کرد.. به دلم بد افتاده. اگه اتفاقی بیوفته چی؟"
"^همه چیز به خواب بوده.. خاله لیکسو روحش خیلی وقته به آرامش رسیده و به تناسخ رفته، تو یه رهبر همه چی تمومی پس نگران نباش. اتفاقی نمیوفته. هرچی هم بشه ما پشتتیم."
نگاه درمانده اش را به او دوخت:
"_اگه اتفاقی برای هوسوک بیوفته چی؟".
کران مکثی کرد، سپس لبخندی لبانش را نقاشی کرد:
"^ نگران چی هستی؟ اون ولیعهد دست و پا چلفتی الفای رهبر آیندس..کی جز امپراطور پیدا میشه که بتونه حریفش بشه هوم؟"
یونگی مکثی کرد و سپس آهی کشید..کران درست میگفت هوسوک قوی بود..او یک آلفای رهبر بود.
کران کلافگی او را میدید پس پیشنهاد داد:
"^هی.. نظرت چیه امشب کنار من بخوابی و من بغلت کنم؟ درست مثل بچگیامون"
یونگی با شادمانی چشمان کهربایی اش را بست و در آغوش کران فرورفت.باحس نوازش دستان ظریف خواهرش بر روی موهایش آرامش در رگ هایش جاری شد. افکار منفی به سرعت دور شدند و سپس در دنیای
خواب فرو رفت..
کران لبخندی زد و سر او را بوسید.
"^نمیزارم بلایی سرت بیاد برادر کوچولو..شیجیه مراقب تو هست!"
حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد و با لبخند باقی مانده بر روی لبش به خواب رفت.
__________________________________________
تو .. همانند شبنم صبحگاهی در زیر نور خورشید هستی.
دریا چه میگوید در برابر روح بزرگ او؟.
ماه، ندرخش مهتاب واقعی روی زمین است.
گوش کنید ماه من غمگین است.
يين من..تنها است.
_یانگ
_________________________________________
کانال تلگرام:
@chushizuen
#یوهنگ

Agnosthesia Where stories live. Discover now