جدایی:بوسه ای تلخ

177 48 10
                                    

دستش را بالا آورد و لادا با دیدن نشان ابر شکل تو پر او
نفسش بند آمد:
"چون منم مثل شماها هستم!»
"ت.. تو چطور.."
کران که تمام مدت پنهانی از پشت درخت گوش میداد ناباور بیرون
آمد:
"توهم طرد شده ای؟"
حالت صورت لادا پیچیده بود:
" چرا تمام این مدت پنهان شده بودی و چیزی نگفتی؟».
جيمين گفت:
"لادا! تو با مدیریت سفت و سختی که داری اجازه ندادی حتی خبری از تیانگ بیرون درز کنه‌‌.. به نظرت میتونستم پیداتون کنم و همچین
خبری رو بدم؟"
"این مدت رو چطور پنهان شدی؟"
"تو روستای نزدیک به بازارچه اقامت دارم."
برگه ی زرد رنگ و مچاله ای را از آستینش بیرون کشید:
"و با استفاده از این تونستم نشانم رو از روستایی ها پنهان کنم.. اولش نمیدونستم چیه ولی با خوندن چند تا کتاب تونستم فعالش
کنم"
لادا با دیدن برگه ی طلسم ابرویی بالا انداخت و آن را از او گرفت.
با دیدن دست خط آشنای روی طلسم مردمک چشمانش تیره شد.. رویش را برگرداند و نگاه سنگینی به دختر جوان که به صورتش نگاه نمیکرد انداخت..طلسم را به جیمین برگرداند و گفت:
"آدمای عادی معمولا نمیتونن از طلسم استفاده کنن،چون پزشکی میتونی انرژی معنوی رو راحت تر متعادل کنی و ازش استفاده کنی، در هر حال این یه طلسم معمولی نیست. مراقب باش"
کران با تردید پرسید:
"پس.. اجازه میدی جیمین به تیانگ بپیونده؟"
لادا مکثی کرد و سپس گفت:
"خودت میدونی امنیت مردم تیانگ برای من در اولویت قرار
داره.. باید شناخت کاملتری از جفت آیندت پیدا کنی..هروقت مارک شدی اونوقت اجازه داره بیاد. من باید برم."
سری برای جیمین تکان داد و به سوی تیانگ رفت.
لادا چیزی به او نگفت اما همین سکوتش نشان میداد باید خودش را
برای سوال و جواب آماده کند.
سمت جیمین برگشت:
"لادا الان عصبيه.. بعدا ميبينمت"
جیمین با درک موقعیت او سر تکان داد:" باشه برو، میبینمت!"
________________
کران به تیانگ رسید.مردم با آرامش در حال رسیدگی به کارهای روزانه شان بودند.با دیدن یونگی که وارد چادرش شد؛
به سمتش رفت:
"لادا باید باهات.."
"الان نه،باید نقشه ی راه رو برای افراد پک که دارن برای جمع آوری
آذوقه میرن توضیح بدم. فردا حرف میزنیم"
"مشخصه عصبی هستی.. تو همین دیروز نقشه رو براشون توضیح
دادی"
یونگی نفس لرزانش را فوت کرد:
"وقتی خودت میدونی عصبی هستم پس ازم دور شو تا آروم
بگیرم"
کران اعتراض کرد:
"قسم میخورم اون طلسم رو بهش ندادم. فکر کنم از جیبم افتاده
باشه"
پلکهایش را بهم فشرد و دندان قرچه ای کرد:
"آران،حتی اگه طلسم رو اتفاقی گم کرده باشی.. جیمین چطور پیداش کرده؟. تو اصلا چنین طلسمهایی نمینوشتی!"
.با دیدن نگاه فراری او با غضب پرسید:
"میرفتی روستاهای دیگه؟"
با سکوت او ناباور به موهای خود چنگ زد:
"باورم نمیشه.. هیچ میدونی چقدر خطرناکه؟.. ممکن بود به خاطر کاراحمقانت جون همرو به خطر بندازی"
"اون روستاییا به کمک نیاز داشتن"
هیستریک خندید:
"جون اون روستاییا مهم تره یا مردم خودت؟"
"من.. من"..
کران به لكنت افتاد و سپس با دلخوری گفت:
"من فقط میخواستم واسه چند روز هم که شده عادی زندگی کنم و
به بقیه ی مردم کمک کنم.چرا درکم نمیکنی؟"
لادا برای اولین بار در عمرش سر او فریاد زد:
" اون مردمی که سنگشون رو به سینه میزنی با لو دادن مکان ماکاری کردن نصف قبیله ی ما نابود بشه..کاری کردن من و تو یتیم بشیم.. کاری کردن با ترس زندگی کنیم و نامرئی بشیم.. کاری کردن یه بچه ی شش ساله قبر پدر و مادرش رو با دستای خودش بکنه و چالشون کنه!"
شانه های او را گرفت و به شدت تکانش داد:
"تو معمولی نیستی چون یه نشان نحس داری و تا ابد و لحظه ای که نفس میکشی برچسب منفور بودن به پیشونیت چسبیده !..اون مردمی که کمکشون میکنی مارو طرد کردن..همین مردم کاری کردن شبا با شمشیر زیر بالشت بخوابی!.. تو معمولی نیستی و نمیتونی معمولی بشی، ما محکومیم به نامرئی زندگی کردن ..محکومیم به سگ دو زدن برای غذا و لباس و ذره ای آرامش!"
حدقه ی چشمانش از خشم قرمز شده بودند و نفس نفس میزد:
" من نمیتونم درکت کنم چون تمام عمر و جوونیمو گذاشتم برای آرامش مردمم... برای اینکه بتونن تو این روستای کوچیک زندگی کنن از خواسته هام گذشتم، حتی حاضرم از آلفام بگذرم..حق نداری به خاطر خواسته های احمقانت و یه زندگی معمولی آرامششون رو بهم بزنی.. حق نداری یه عمر بیخوابی و استرس و آرزوهای از دست رفتم رو با یه ریسک به باد بدی لو کران"
وقتی رسمی صدایش میزد. دیگر حرفی باقی نمیماند.
کران لبانش را بهم فشرد و بدون حرفی به بیرون دوید.
یونگی روی زمین نشست و قفسه ی سینه ی دردناکش را با دست مالش داد.. لبانش لرزید و سپس خون لخته شده ای را استفراغ کرد.. چند نفس عمیق کشید.میدانست خشم برایش سم است. اما دست خودش نبود..دست و لبش را با دستمالی پاک کرد و به پایه ی چوبی وسط چادر تکیه زد.آهی کشید و چشمانش را بست..
او هیچوقت به تندی با کران رفتار نکرده بود و حال از زیاده روی اش پشیمان شده بود..کران یک زندگی معمولی میخواست، آزادی میخواست..اما او نمیتوانست برایش آزادی بیاورد.
لادا..تنها میترسید که تنها عضو باقی مانده از خانواده اش را از دست بدهد.. او میترسید شیجیه ی مهربانش همانند مادر و پدرش جلوی چشمش نابود شود.. این کابوس او بود.
___________________________________________________
نیمه شب بود و نگهبانان در حال نگهبانی بودند.
با رد شدن بتای نگهبان با سرعت آلفایی اش از دیوار قصر پرید و
خارج شد.جعبه ی کوچک چوبی را به خودش فشرد و کلاهش را پایین تر آورد..با آنکه دستانش مورد حمله ی سوزن قرار گرفته بود و حال بانداژ پیچی شده بود اما دلش راضی نشد آن ربان مو با گلدوزی عجیب و زشتش را هدیه بدهد؛
در آخر با لباس مبدل به بازار رفت و یک آویز شمشیر از جنس یشم سفید خرید. یشم به شکل یک دایره که در مرکزش یک گل صد تومانی داشت تراش خورده بود و نفیس بود.
به شکل گرگ درآمد و با سرعت فوق العاده بالایی به تیانگ رفت. با رسیدن به آن منطقه که در خاموشی فرو رفته بود، تغییر شکل داد و جلو رفت..پیدا کردن چادر لادا در تاریکی سخت بود اما فانوس چادر او روشن بود، به نظر هنوز بیدار بود.
لبه ی چادر را کمی بالا زد..یونگی روی زمین نشسته بود، موهایش آزاد بر روی کمرش ریخته و با چاقو در حال کنده کاری یک تکه چوب بود.. به نظر عمیق به فکر فرو رفته بود.
"میتونم بیام داخل ؟"
یونگی با شنیدن صدای او متعجب سرش را بالا آورد:
"هوسوک؟ این موقع شب چرا اینجایی؟"
هوسوک داخل رفت و کنار او نشست:
"خب دلم برای لادای مو برفیم تنگ شده بود."
یونگی لبانش را بهم فشرد تا لبخند محوش نمایان نشود:
" دیر وقته.. خطرناک نیست اومدی؟"
هوسوک کش و قوسی به بدنش داد. پارچه ی معمولی ردای بدلی که پوشیده بود پوستش را به خارش مینداخت اما او از احساس معمولی بودن لذت میبرد:
" با وجود وزرا و خائنها و شورشی هایی که تو قصر پشت ماسک های خیرخواهانشون پنهان شدن خطر اصلی داخل قصره نه بیرون
قصر"
یونگی سری تکان داد و دوباره مشغول تراشیدن چوب شد.
میتوانست رفتار مضطرب آلفا را ببیند پس گفت:
"اگه حرفی میخوای بزنی و اینجا راحت نیستی بهتره بریم
تپه.. چطوره؟"
هوسوک لبخندی از درک او زد و سر تکان داد.یونگی بلند شد:
"پس صبر کن تا لی جی رو بیارم"
"نیاز نیست.. تبدیل میشم زودتر هم میرسیم"
با اتمام حرفش به گرگ بزرگ و زیبایی تبدیل شد..خم شد تا لادا سوارش شود. یونگی پشت کمر او نشست و خز گردنش را نوازش کرد..با سرعت او تنها در چند دقیقه به تپه ی دوست داشتنی لادا
رسیدند..هوسوک به حالت انسانی اش درآمد.
«خب؟..»
یونگی با نگاه آرامبخشی پرسید تا او شروع کند.آلفا بزاقش را فرو داد و جعبه ی باریک را بیرون آورد و به او داد:
" این برای توعه"
جعبه را باز کرد و با دیدن آویز شمشیر زیبایی، لبخند محو و دلنشینی روی لبش نشست.
"این خیلی قشنگ و ظریفه...ازت ممنونم!"
هوسوک لبانش را بهم فشرد و به گیسوان باز او نگاه کرد. در آخر پشت سرش رفت و ربان دست دوزش را بیرون آورد و با ظرافت موهای بلندش را بست.. یونگی متعجب انتهای ربان ابریشمی را در دست گرفت و گفت:
«اوه هوسوک اینم خیلی قشنگه... طرحش چیه؟ لوبيا؟!»..
هوسوک داشت شر شر عرق شرم میریخت:
«نه..درواقع خفاشه به نشانه ی عمر طولانی و خوشبختی..راستش خودم گلدوزی کردم..میدونم زشته»
یونگی با احساس شیرینی که قلبش را پر کرده بود انتهای ربانش را رها کرد و دستانش را دور گردن آلفای شرمنده حلقه کرد:
"ازت ممنونم هوسوک. اینا قشنگ ترین و با ارزش ترین هدیه هایی هستن که من گرفتم"
هوسوک که از اضطرابش کم شده بود دستانش را دور کمر او حلقه
کرد:
" پس..پیشنهادم رو قبول میکنی؟"
"کدوم پیشنهاد؟"
صورت او را با یک دست قاب گرفت:
«اینکه..مارکت کنم و رسما امگام بشی»
قلب لادا یخ زد. حال باید چه میگفت؟. آشفتگی اش حتی در نگاهش نمایان بود. هوسوک با ندیدن واکنشی از او با تردید پرسید:
"قبول میکنی؟"
«نه»
هوسوک وحشت زده به بازویش چنگ انداخت:
"برای چی؟ من کار اشتباهی کردم؟..بهت قول میدم برات بهترین آلفای دنیا باشم.. قول میدم که.."
"نه هوسوک.."
"من.. من میتونم خودمو از ولیعهدی برکنار کنم...میتونم کنار تو زندگی کنم..می.."
یونگی حرف او را با بی رحمی قطع کرد:
" من نمیتونم قبولت کنم. این سرزمین و مردمش به ولیعهد نیاز دارن.. حتی اگه بهترین آلفای دنیاهم باشی راه ما از هم جداست"
هوسوک هیستریک خندید.. برق اشک درون چشمانش در حال کور کردن لادا بود:
«پس چرا این همه مدت بازیم دادی؟ چرا منو وابسته ی خودت کردی و حالا داری مثل یه آشغال پسم میزنی؟».
با طولانی شدن سکوت او فریاد زد:
" چرا لادا چرا؟"
یونگی بزاق تلخ شده اش را فرو داد:
"من از اولش بهت گفتم رابطه ی ما آینده ای نداره..کسی که منطقی نبود تو بودی"
گویی آلفا را آتش زده باشند، وحشیانه جلو رفت ،صورتش را با دو دست گرفت و لبانش را به اسارت درآورد. یونگی سرش را چرخاند و به او اجازه ی بیشتر بوسیدن را نداد. لبان تشنه ی هوسوک دنبال وصال بودند اما او سرش را سمت مخالفش میچرخاند. الفا با خشونت چانه اش را گرفت و دوباره لب بر دهان او گذاشت.
بوسه ی یک طرفه و تلخی بود..بوسه ی تلخی که طعم دلخوری، خشم، نفرت، پشیمانی و التماس رامیداد...
یونگی پلک هایش را به هم فشرد،دستانش را به سینه ی او زد و محکم هلش داد..هوسوک چند قدم به عقب تلو تلو خورد و در لبه ی تپه متوقف شد..ناباور به او نگاه کرد تا بلکه اثری از نگرانی در صورتش ببیند. اما او با بی رحمی تمام بدون آنکه به او نگاه یا توجه کند خیسی روی لبانش را محکم با پشت دست پاک کرد و قلب آلفا بیشتر از قبل شکست..قطعا پس زدن او، آن هم به آن شدت هنگامی که میخواست اورا مارک کند بزرگترین شکست و تحقیر برای یک آلفا بود:
«از اینجا برو هوسوک.. همه چیز تمومه»
گیسوان آلفا آشفته بر روی صورتش ریخته بود و چشمان خیسش را
میپوشاند..هیستریک خندید و سر تکان داد:
"درسته..همه چیز تمومه..اصلا چیزی از سمت تو شروع نشده بود که حالا تموم بشه.."
رنگش پریده بود و دستانش میلرزید.. سرش را بالا آورد و چشمان
سرخ شده از غم و خشمش را به نمایش گذاشت:
"من میرم..اونی که داره میره منم ولی یادت باشه لادا..اونی که این رابطه رو سیاه کرد تو بودی!"
سپس با قدمهایی بلند اما ضعیف از جلوی دیدگاهش محو شد... یونگی به جسم در حال دور شدنش نگریست. کم کم پاهایش لرزیدند و روی زمین به زانو افتاد..دیگر نمیتوانست او را از پشت پرده ی تار اشک ببیند..دندان هایش را روی هم کشید و آویز شمشیر را در دستش فشرد.. نفس عمیق و بلندی کشید و به قفسه ی سینه اش چنگ انداخت.. خون لخته شده و کثیف از میان لبانش بیرون جهید و هق هق های شکسته اش بدون آنکه اشک بریزد از گلویش خارج شد...
درد داشت.
دیدن شکستن آلفایش درد داشت.
حس میکرد خون در رگهایش یخ زده است..
تا چه زمانی باید تحمل میکرد؟
صبور بودن، درد کشیدن ،در انتظار بودن،گذشتن از خواسته ها...
حسرت...
بغض
عقده...
یونگی خسته بود..مغز و روحش خسته بود..با تک تک سلول هایش احساس خستگی میکرد..
پلک های خیسش را بست..سرش گیج میرفت. شاید با کمی خوابیدن خستگی اش تمام میشد و میتوانست برای دوباره تظاهر کردن انرژی بگیرد..بدنش سمت زمین خم شد اما قبل از آنکه بیوفتد دستانی ظریف اورا گرفت و سپس در آغوش گرم و آشنایی فرو رفت..میشناخت.. آن آغوش گرم و عطر خنک و شیرین را میشناخت..
پیشانی اش را به گردن او چسباند:"جيه جيه"
کران نوازشی بر روی کمرش نشاند:"یونگی، وقتشه بخوابی"
حلقه ی آغوشش را محکم کرد:
" تو سخت تلاش کردی..میتونی تا وقتی که آروم بشی بخوابی" صورتش را پایین آورد و بوسه ای به پیشانی اش زد:
"شیجیه کنارت هست، پس لطفا بخواب.. لازم نیست نگران باشی..من همیشه هستم تا ازت حمایت کنم"
لادا تکخند بی حالی زد:"درسته... تقریبا فراموش کرده بودم."
پلک هایش را به هم فشرد و ضعیف زمزمه کرد:
"حداقل تورو دارم.. ازت ممنونم"
سپس در آغوش او بیهوش شد و در دنیای خواب فرو رفت.
___________________________________________________
اقامتگاه ولیعهد در سکوت ترسناکی فرو رفته بود.
زمانی که ولیعهد در جلسه صبحگاهی با وزرا شرکت نکرده بود و امپراطور شخصی را فرستاد تا علت غیبتش را جویا شود تنها با جنازه ی خدمتکارش روبه رو شد..وليعهد در جواب تنها شکم پاره شده و گلوی بریده شده خدمتکار را برای او فرستاد و نشان میداد او به شدت آزرده شده و آلفایش آسیب دیده است.
هوسوک پشت میزش نشسته بود و در حال طراحی بود..چهره ی خنثی و بی حسش حس ترس را به یوجون القا میکرد.. هوسوک آخرین خط را کشید و به پرتره ی کامل شده بر روی کاغذ کاهی نگاه کرد..پرتره ای از یک امگای برفی،همراه با چشمانی کهربایی و یخی.
این پرتره را کشیده بود تا با هرروز دیدن آن به خودش یادآوری کند که چطور تمام احساساتش ، وجودش، غرورش، قلبش،مغزش و آلفایش توسط آن امگای برفی به تصاحب درآمد و در آخر زال زوال تمام آنها را دور انداخته بود.
هوسوک خودخواه بود.. لجباز بود..مغرور بود.. تنها بود.
اما لادا او را از خود گذشته کرد.. او را صبور کرد.. او را شیدا کرد و همدم و مرهم قلب تنهایش شده بود.لادا او را از نو ساخته بود و سپس خودش او را شکسته بود..
آلفا، نمیتوانست نگاه شکسته اش را پنهان کند. یونگی کران را داشت تا دستش را بگیرد و هر زمان که احساس تنهایی کرد او را در آغوش بگیرد..اما او جز یونگی چه کسی را داشت؟
در آن زندان بزرگ و پر زرق و برق ولیعهد تنها بود و به تنهایی باید تکه های شکسته وجودش را جمع میکرد
هوسوک..دلتنگ و تنها بود.
___________________________________________________
دل شیدایم اسیر زلف تو بود...
شاید در میان آغاز و پایان جایی برای معجزه باشد.
چشمانت را از من نگیر امگای برفی من..
در فراسوی این زندان بزرگ من منتظر تو هستم.
_جانگ هوسوک
____________
#یوهنگ

Agnosthesia Où les histoires vivent. Découvrez maintenant