part:38! قانون

3.1K 545 205
                                    

غلتی توی جاش زد و به امید اینکه چشم‌هاش خواب رو به آغوش بکشند روی هم قرارشون داد، اما به ثانیه نکشید که پشت پلک های بسته‌اش، تصویری از الهه‌‌‌‌ای شکل گرفت که نگاهش بارونی بود و لب‌هاش در تناقض با آسمون چشم‌هاش، آروم! لبخندی بود به زیبایی رنگین‌کمونی که بعد از بارون چشم‌هاش ظاهر میشدن، لبخندی مخملی و نمورش.

اخمی روی ابروهای مشکی‌اش شکل گرفت و برای چندمین بار با دیدن تصویر تهیونگ پشت پلک‌هاش، چشم‌هاش رو باز کرد

روی کمر دراز کشید و خیره به سقف، پتو رو از روی خودش کنار زد، پشیمون بود؟ نمی‌دونست!

اما می‌دونست اگر باز برمیگشت به اون لحظه، باز هم با حرف های تهیونگ کنار نمی‌اومد، نمی‌تونست.

چطور سکوت میکرد وقتی با چشم‌های خودش اعتماد کردن امگاش رو به چنین آدم‌های میدید؟ اعتمادی که روزی شکسته می‌شد و گل سرخش رو پژمرده میکرد.

دست‌هاش رو روی چشم‌هاش گذاشت و فشرد

چیزی که توی همین لحظه باید تموم میشد، این جو سنگین حاکم شده بود. رایحه‌ آرامش‌بخش جفتش رو که کمتر از قبل حس میشد، حتی توی اتاق هوسوک هم به مشام قوی‌اش می‌رسید‌

دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت و روی تخت نشست، همینطور که تهیونگ‌پیش بینی کرده بود، مادرش جلوی رفتنش رو گرفت و حالا توی اتاق هوسوک چند ساعتی می‌شد که درتلاش برای ساعتی به خواب رفتن بود.

هوسوک با فهمیدن قضیه، تنها جمله ای کوتاه شده ای گفت که حرف‌های زیادی میون کلماتش پنهان کرده بود، چیزی که جونگکوک خوب می‌فهمید.

"نمیدونم چرا تا این حد تهیونگ من از دستت ناراحت شده جونگکوک، قبل از هرچیز، غم‌هاش رو بکش، میفهمی؟

به این فکر کرد که مسبب غم‌هاش، خودش بود، خود لعنتیش، خودش رو می‌کشت؟

نیشخند محوی زد و با نیم نگاهی به هوسوک که به خواب عمیقی رفته بود، از روی تخت بلند شد و به بیرون از اتاق رفت، تقریبا هوا روشن بود و حدس می‌زد که هفت صبح بود، شبی رو که با بیداری سر کرد.

خونه توی آروم ترین حالتش بود و این خبر از خواب بودن همگی میداد. نگاهش رو به در مقابل، که اتاق تهیونگش بود داد و قبل از وارد شدنش، دستی به موهاش کشید

در رو نیمه باز کرد و همین باعث شد رایحه عسل، زیر بینی‌اش بپیچه، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دقیق توی اتاق چرخوند

تونست ابریشم های فر خورده اش رو ببینه، طوری که عادت داشت پتو رو تا روی سرش بالا بکشه و فقط موهاش بودن که سرکشانه به بیرون میجهیدن.

چطور می‌تونست گرمای تنش رو از آغوش نیازمندش دریغ کنه؟

نبودش خواب رو ازش گرفته بود. خودش می‌دونست که گرگینه‌ای رو بیتاب کرده بود؟ طوری که با نگاهش امگای خفته‌اش رو شکار کرد، و بخاطر این دوری خودش رو لعنت می‌کرد، زیادی بد عادت شده بود!

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 || 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora