پری‌بالِ کوچیک!part:18

4.2K 753 266
                                    

گراوری به روی فولاد،تصویرِ آدمی که مراحل گرگینه شدنش رو به ترتیب به نمایش گذاشته بود

چشم های قرمز،ناخون های بلند و درنهایت نیش های کشنده،نکاتی ترین حالت یک گرگینه بود،اما می‌تونست به یاد بیاره واضح تر از قاب های با رنگ های مرده

تصاویر اجدادی که حتی به این اتاق کوچیک هم رحم نکرده بودند

نگاه بی‌حسش رو از روی دست های کشیده که با ناخون های بلند مشکی رنگ،خوفناک تر میشدن، لغزوند

ناخواسته زیر لب، بی‌قرار تکرار کرد

_رگ های باریکِ تیره رنگِ زیر چشم‌ها، پوستِ بی روح ، صدای دورگه‌ی کنترل‌گر..

لب هاش بی حرکت موندن ،صدای قدم های محتاط آشنایی روی پارکت های چوبی گنگ به گوشش رسید

دختر خدمتکار با احترام سینی حاوی یک فنجون دمنوش روی میز کوچیک مقابل پسر گذاشت و کنار صندلی قدیمی که با رنگ های گرم و براق تزیین شده بود ایستاد

در سکوت رد نگاه پسر رو دنبال کرد و لبش رو گزید
رنگ صورتش پریده بود و جوری که در شوک بزرگی گیر کرده باشه درون اتاق کوچیک سیگی نشسته بود و اتصال نگاهش رو با تصاویر قاب ها برهم نمیزد

توی این چند ساعت شاهد پر شدن مداوم چشم های پسر  با لایه شفافی بود، پلک زدن های تند پشت سرهم که اجازه ریزششون رو نمیداد و مصرانه جلوشون رو می‌گرفت

با افکارش گلاویز بود و هیچ حرفی به زبون نمی‌آورد تا این سکوت زجرآور رو بشکنه

_قاب به دیوار نصب شده،اما جسارتا عرض میکنم،اگه مایل باشید می‌تونم پیچ‌هاش رو باز کنم.

پسر پلک سنگینی زد همینطور که هنوز نگاهش رو به قاب دوخته بود،چشم هاش رو بست.شقیقه‌هاش تیر می‌کشید

و نور چشم های بی‌خوابش رو تحریک می‌کرد،حس‌می‌کرد کاسه چشم هاش قراره به زودی خون‌ریزی کنند

سیگی دقیقا متوجه نشد تهیونگ از شنیدن صداش کلافه شده بود و یا فقط نیاز داشت کمی تنها باشه تا با افکار بهم ریخته‌ش و اونچه که دیده بود کنار بیاد..

لب هاش رو روی هم فشرد چون تهیونگ پلک های خستش رو باز کرد و با نگاهی که حس درونش مبهم بود به دختر چشم دوخت

_توی اتاق خودت هم معذبی..رفتار عجیبی داری..

حس اضافی بودن بیشتر به وجود دختر آمیخته شد و روی قلبش سنگینی کرد،چشم هاش رو به کف اتاق دوخت و لبخند محو پنهانی زد

_دست خودم نیست آقا،گاهی حس میکنم هیچکس قادر نیست توی اتاقی که من نفس می‌کشم، نفس بکشه.

ابروهای تهیونگ توی هم رفت و صریح تر از همیشه اما با لحنی گرفته لب زد

_بشین.

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 || 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now