سهون: زود باش ژان داری بهونه میاری

ژان پوفی کرد و سرش رو تکون داد. تیشرتش رو مثل سهون در اورد و توی فضای خالی وسط باشگاه ایستاد. سهون پوزخند ریزی زد و مقابلش ایستاد.

طولی نکشید که هردوشونون گارد گرفتن و مبارزه بینشون شروع شد. 10 دقیقه تمام مشغول مبارزه بودن تا بلاخره گرسنگی ژان بهش غلبه کرد و همونطور که روی زانوهاش خم شده بود، دستش رو بالا اورد.

+ دیگه....نمیتونم...

سهون: خیلی خب

ژان روی زمین ولو شد و چشم هاش رو بست.

سهون: خب چرا صبحونه نخوردی؟

همونطور که شکلاتی که از جیب شلوارش در اورده بود و توی ذهن ژان میذاشت گفت.

+ خب....من صبحونه...نخوردم....تو چرا مجبورم کردی....مبارزه کنم

سهون: اول اون شکلات توی دهنت رو بخور....بعد حرف بزن

همونطور که موها و تنش رو با حوله خشک میکرد، کنار ژان روی زمین نشست. با یادآوری چیزی به طرف ژان برگشت و به بازوش زد تا چشم هاش رو باز کنه.

ژان هم بعد از بازکردن چشم هاش، سرش رو به طرفش چرخوند و منتظر نگاش کرد.

سهون: میگم راستی دیشب چت بود اونطوری پریدی به ییبو؟

+ یعنی چی؟

سهون: خیلی بد باهاش حرف زدی....نفرتم که از نگاهت قشنگ میریخت

+ منظورت چیه؟ یادت رفته اون کیه؟

سهون: مگه کیه؟

+ هون؟ شوخی میکنی دیگه؟ وانگ ییبو، پسر وانگ یوان

با شنیدن اسم پدرش، سهون به خاطر آورد ییبو کیه و دلیل نفرت ژان بهش چیه.

فلش بک

(۵ سال بعد از رفتن بکهیون)

نمیدونست چند ساعت شده که پشت میز، روبه روی کامپیوتر نشسته، ولی الان که هرلحظه داشت به حقیقت نزدیک میشد نمیتونست ثانیه ای رو هم از دست بده.

همون لحظه در باز شد و سهون وارد اتاق شد. ظرفی رو روی میزش گذاشت و روی صندلی جلوی میزش نشست.

سهون: چطور پیش رفت؟ تونستی چندتا چیز مفید گیر بیاری؟

ژان نفسش رو بیرون فرستاد و سرش رو تکون داد:

+ هیچی، هیچ مدرکی وجود نداره

سهون: شاید به خاطر همینه پدرت بیخیالش شده

ژان نگاه سردی بهش انداخت.

+ چون اون نمیخواد انتقام مرگ زنش رو بگیره دلیل بر اینه که منم باید بیخیال شم؟ خودت میدونی این موضوع چقدر برام اهمیت داره سهون

THE GAME OF DESTINYWhere stories live. Discover now