" Destiny "

316 29 6
                                    

started // 26 January 2023 .
— welcome to the blood lake dear butterfly

اولین نُت به محض نواخته شدن، بین دیوارهای بلند سالنِ بالت پژواک داد و بدن باریک بالرینِ پوشیده از حریر به نرمی حرکت رو شروع کرد. پاهای باریک و بلندش رو طوری بین هم می‌پیچید و تاب می‌خورد که خیال می‌کردی روی سمفونی قدم می‌ذاره، انگار نخی نامرئی هدایتش می‌کرد و چرخش پارچه‌ی لَخت پیراهن صدفی رنگش همه چیز رو بیشتر از قبل، از واقعیت دور می‌کرد. پنج دختر در سمت چپش و پنج دختر دیگه سمت راست رو با صف آرایی پر کردن، مخمل سفیدِ صحنه کامل کنار رفت و نور پرژکتور ها روی بالرین اصلی متمرکز شدن. به زیبایی و هماهنگ با آوای کلاویه ها، زیر نگاه پر تحسین حضار می‌چرخید و برای خلق اثری متفاوت از اجرای یک مرد با آواز قو جلو رفت. رو بند سفید رنگ از صورتش کنار رفت و بالرین به سرعت با نقاب ظریفی جزئیات زیبای صورتش رو پنهان کرد، بجز لب‌های سرخ و براق پسر هیچ چیز قابل تشخیص نبود.
« نمی‌خوام تموم شه، من هنوز بستنی نخوردم مامان. »
چند کیلومتر دورتر از سالن بلت، عمارت بزرگ و موروثی لی، با هر چرخش پسرک بالرین توی آغوش محکم‌تری از شعله های سرخ فرو می‌رفت. صدای سوختن و درد اهالی خونه توی گوش افراد بیرون عمارت می‌پیچید و کوچک‌ترین فرزند خانواده روی صحنه حسش می‌کرد. بوی خونِ سوخته بینی دکمه‌ای پسرک رو آزار می‌داد و با نگاه سرگردونی سِنِ پوشیده از رز رو رصد می‌کرد تا اثری از آتیش پیدا کنه. حالا موسیقی، به اوج خودش رسیده بود و صورت رنگ پریده‌ی فلیکس از وحشت پر شده بود، نمی‌تونست اجرا رو نصفه ول کنه ولی بوی گوشت سوخته و اضطراب یک لحظه هم رهاش نمی‌کرد. تسلطش رو بهم نزد و با ضرب سوم بالا پرید تا به تقلید از باز شدن بال‌های سفید قوهای خواب‌آلود، مهارتش رو به رخ بکشه. مردمِ ذوق زده از هنر؛ خیره و محو از زیباییِ استعداد پسر لبخند می‌زدن و بی‌خبر از تشویشی که فلیکس حتی دلیلش رو هم نمی‌دونست، دست‌هاشون رو برای تشویق به هم کوبیدن. همزمان با چرخش دنسر اصلی صدای بلند و گوش خراش رعد و برق شونه‌هاشون رو بالا انداخت، بارون به محض استشمام بوی دود و خون شروع به باریدن کرد و داغی آتیش کل پیکر خونه رو آغشته کرد، همه چیز به کام مرگ می‌رفت.
«من نمی‌خوام بمیرم مامان»
مِی‌را، خواهرزاده‌ی هشت ساله‌ی فلیکس، گیر افتاده بین دست‌های جنازه‌ی مادرش هق زد و با بلندترین صدایی که هنجره‌ش توان ایجاد داشت داد کشید. هیچکس برای نجاتش نمی‌اومد؟
بین جیغ های بلند می‌را، دایی عزیزش تحسین می‌شد و بین نوار محوی از بوی شیرین رز برای تماشاگرهایی که اکثراً دستی پرقدرت توی دنیای هنر داشتن می‌رقصید. با قلبی که فشرده می‌شد و غمی که پیشاپیش سرش رو پر کرده بود، احساساتی که فلیکس پای استرس بی‌حدش برای اجرا گذاشت.
«نمی‌خوام بمیرم، دایی، کمکم کن»
ضرب آهنگ تند تر می‌شد و حرکات فلیکس با کشش بیشتری ادا می‌شدن، تشویق ها با درک پایان اجرا بلندتر انعکاس انداختن و آخرین فریاد بلند می‌را، همراه شد با تعظیم فلیکس رو به آینده‌ای که همراه خانواده‌ش دفن می‌شد.

— سه هفته بعد.

جسم ضعیف دخترک رو بین دست‌هاش بالا کشید و چشم‌های سرخش رو چرخوند. میخک، ارکیده و رزهایی که بین دسته گل‌های مجلل اهدایی مهمان ها فضای قبرستان رو نزدیک به واقعیتی می‌برد که فلیکس برای باورش مقاومت می‌کرد. جنازه‌های سوخته‌ی خانواده‌ی لی یکی بعد از دیگری به خاک سپرده شده بودن و مراسم ساکت و معصومانه‌ی اون‌ها تموم شده بود. کم کم، تاریکی آسمون رو بغل می‌کشید و فلیکس نمی‌خواست خانواده‌ش رو تنها بذاره، بازمانده بودن حالش رو بهم می‌زد.
نق دخترک، نگاه سرخ و میخ فلیکس رو از حروف پیچیده به هم اسم مادرش گرفت و توجهش رو جلب کرد. نوزاد هشت ماهه‌ به سختی زیر کت گرم پدرش جمع شده بود و بینی دکمه‌ای و سرد از سرماش رو به گردن خوش بوی فلیکس می‌کشید.
«کوچولوی من..»
بغض، گلوش رو فشرد و یادآوری صدای نرم و پر مهر خواهرش مثل سوزن چشم‌هاش رو شکافت. عمارت با افراد ساکنش خاکستر شده بود و از آتیش سوزی وحشتناک هفته‌ی پیش هشت جنازه به جا موند. نفس عمیقی کشید و روی چمن های سرد و خیس خورده‌ی کنار قبر های تازه نشست. بید بزرگی که کنار مزار پدرش بود همه‌ی مقاومتش رو می‌شکوند و خرد می‌کرد، سوگ‌هوک لی پدر فوق‌العاده‌ای بود. سرش رو به تنه‌ی محکم درخت تکیه داد و پاهای کوچک دخترش رو زیر کت هل داد، هوا سرد بود.
«آپا، متاسفم که پسر خوبی نبودم. حتی برای اشک ریختن هم احتیاج دارم بهت تکیه کنم»
لبخندی به تلخی زهر روی لب‌های خشکش نشست و با خیس شدن قسمت کمی از گلوش، گیج به تقلاهای می خیره شد.
«هاه؟ گرسنته؟»
با درک حساسیت دخترش، ایستاد و محکم‌تر اون رو به آغوش کشید. سرما با فرو رفتن روز بین ساعات شب بدتر می‌شد و فلیکس بدون این که توجهی کنه، کنار خانواده‌ش اشک می‌ریخت. آه کوتاهی کشید و پاهای خشک شده‌ش رو به زحمت حرکت داد تا از جایگاه خانوادگی لی خارج شه، می به مراقبت احتیاج داشت.
«الآن می‌ریم خونه عزیزم.. دوست داری بریم پیش مامان؟»
چشم های درشت می با تنبلی بسته شدن و بامزگی دختر لبخند کمرنگی به پدر خسته‌ش هدیه داد. به قدری وابسته‌ی فلیکس بود که چندین روز ساکت توی بغلش بمونه و حتی برای گرسنگی هم بهانه نگیره. کل راه با غرغرهای ریز و کشیدن دکمه‌های لباس فلیکس سرگرم بود و حتی پشت فرمون هم از گرمای بدن لرز گرفته‌ی فلیکس دل نکند. رانندگی با یک دست و مهار انگشت‌های ریز و پر شیطنت می سخت بود ولی باید انجامش می‌داد.
«چون امروز بابای خوبی نبودم، عیبی نداره»
زیر لب زمزمه کرد و بدون حتی نیم نگاهی به فضای قبرستون سرعت ماشینش رو بالاتر برد. تنها مقصدی که می‌تونست بهش فکر کنه، خونه‌ی گرم و امنی بود که بعد از به دنیا اومدن دخترش اون رو ترک کرده بود، باید بر می‌گشت؟
ذهن فلیکس زیادی برای سبک سنگین کردن خسته بود و وقتی خودش رو پیدا کرد که رو به روی در قهوه‌ای رنگ ایستاده بود. نفس سردش رو حبس کرد و انگشت‌های یخ زده‌ش رو به آرومی روی دکمه‌ی سرخ زنگ قدیمی گذاشت، در قبل از فشرده شدنش با صدای محوی باز شد و نگاه فلیکس به محض باز شدن مانع روی هیکل کیمونو پوش مرد نشست، اومدنش رو دیده بود؟
«فکر می‌کردم اسمم رو فراموش کردی کوچولو.»
می ذوق زده از شنیدن صدایی آشنا، سرش رو بلند کرد و خندید. کاملاً به سست شدن زانوهای پدرش بی‌توجه بود و بغضش رو نادیده می‌گرفت، کوچولوی خائن.
«مزاحم همیشگی‌ت برگشته هوانگ هیونجین.»

Blood Lake's Swan Where stories live. Discover now