" Destiny "

128 26 9
                                    


فنجون گرم شده از حرارت چای رو روی میز جا به جا کرد و سرش رو پایین انداخت. طبق معمول، فضای خونه گرم بود و بوی شیرین و ملایمی از شیرینی اون رو دل نشین‌تر می‌کرد.

«پس دلیل آتیش سوزی مشخص نیست، درسته؟»

فلیکس با مکث، سر تکون داد و با پشت انگشت اشاره گونه‌ی تپل دخترکش رو نوازش‌وار لمس کرد. نمی‌تونست جلوی لرزش لب‌هاش رو بگیره و کلافه شده بود.

«درسته. نه نشت گاز بوده نه ترکیدگی، انگار.. شمع گرفته باشی زیر پرده»

نگاه هیونجین به لب‌های سرخ از فشار فلیکس خیره شد و ناخواسته اخم کرد. فشرده شدن پوست نازکش زیر دندون‌هاش دردناک به نظر می‌رسید و هیونجین حتی برخورد ضعیف نسیم رو به پسرک اضافی می‌دونست، فلیکس برای کنار اومدن با دفن هشت جنازه احتیاج داشت چندین سال رو بدون هیچ آسیبی بگذرونه.
نچ آرومی کشید و لبه‌های کیمونوش رو جمع کرد، دخترک خواب‌آلود روی پاهای پسر رو برداشت و به چای لیموی توی فنجون اشاره کرد.
«تا می‌برمش بخوابه تمومش کن، بدنت یخ زده.»
فلیکس سر تکون داد و فنجون رو با هردو دست گرفت. نق نق خواب‌آلود می توی گوشش پیچید و صدای نازک و تیز دختر لبخند روی لبش آورد، اگه می رو به سالن بلت نمی‌برد اون هم می‌سوخت؟
شوکی مثل برخورد محکم جسمش به جایی بدنش رو پر کرد و دندون‌هاش گوشت لبش رو شکافتن. فنجون رو ول کرد و با همه‌ی توان سرش رو فشرد، چرا تصویر جنازه‌ی سوخته‌ی دخترش دست از سرش بر نمی‌داشت؟

«فلیکس؟»

هیونجین متعجب، می رو بین کوسن های روی تختش گذاشت و برای چک کردن وضعیت فلیکس بیرون رفت. صدای شکستن فنجون بلند بود و بدن مچاله شده‌ی فلیکس گیجش می‌کرد. شونه‌های مرتعشش رو عقب کشید و با دیدن باریکه‌ی خون روی چونه‌ش، با فشار زیادی اون رو پایین کشید تا لب و زبونش رو رها کنه.

«نفس‌هات رو بشمار فلیکس، با من، آره.. همینطوری»

فلیکس نیمه هشیار و درگیر تنش تصور بدن سوخته‌ی دخترش، به سینه‌ی هیونجین تکیه زد و به زحمت لباسش رو کشید. می‌خواست از توهم نبودن می مطمئن شه ولی حتی نمی‌تونست برای یک کلمه آوا بسازه. کمی لب‌هاش رو از هم فاصله داد که انگشت‌های هیونجین به سرعت بینشون فرو رفتن تا قفل شدن فکش آسیب بیشتری به لب‌هاش نزنه.

«نفس بکش فلیکس، کاری که گفتم رو انجام بده.»

«م-می..»

دست آزاد هیونجین شونه‌هاش رو بغل کرد و نوازش محوی روی کمرش نشست. می‌تونست تند شدن ضربان قلبش رو حس کنه و تنها کاری که بین خلأ توان انجامش رو داشت شمردن نفس‌هاش بود. فلیکس بیست و چهار ساعت وحشتناکی رو گذرونده بود و فقط تصور سوختن دخترش مثل یک تلنگر چهارچوب به ظاهر قوی‌ش رو پاشونده بود.

Blood Lake's Swan Where stories live. Discover now