" secrets "

80 17 5
                                    

دست به سینه و بی‌حوصله به دیوار یخ زده تکیه داد و به هیونجین که برخلاف وقار همیشگی‌ش، مثل یک موش خرما گردن کشیده بود تا صحبت های کیسامارا و مهمونش رو بشنوه خیره شد. یا خیلی احمق بود یا در کل مغزی نداشت. پدرخوانده‌اش رو مجبور به ملاقات با عموی مشکوک به قتلش می‌کرد تا اطلاعات بگیره؟ هوانگ ته‌جانگ اینقدر احمق بود که با لبخند اعتراف کنه 'هی کیسامارا، من خانواده‌ی همسر پسرت رو آتیش زدم' ؟؟
آه کوتاه و پر حرصی کشید و تکه پوست کوچک کنار ناخنش رو با شدت بیشتری کند.

«دلم می‌خواد بکشمش.»

زیر لب غرید و میوه‌ای که کارین برش زده بود و توی دهنش انداخت.

«هیونجین با یک اشاره انجامش می‌ده، خودش هم دل خوشی از پدرخوانده‌ش نداره.»

کارین با لبخند گفت و وقتی سرخ شدن چهره‌ی شاگردش رو دید لب رو گزید تا نخنده. بامزه بود و از اون جالب‌تر کنجکاوی هیونجین بود.

«درواقع می‌خوام هیونجین رو بکشم، ولی کیسامارا از پسرش احمق‌تره پس فرقی نداره. جفتشون.»

لبخند زن پررنگ شد و با پیچیدن قهقهه‌ی بلند همسرش، چشم‌هاش رو چرخوند. ته‌جانگ هیونجین رو به عنوان یک غنیمت به کیسامارا داده بود، پسری باهوش و یتیم که برای در امان موندن برادرها و خواهرش هر کاری می‌کرد. در جواب تهدید ته‌جانگ سر خم کرد و وقتی هفده سال بیشتر نداشت برای قراردادی نامعلوم بین عموش و مجموعه‌دارِ ترسناک ژاپنی - کیسامارای از نظر فلیکس بی‌مغز - کره رو ترک کرد. فلیکس به خوبی لحظات وحشتناک جداییشون رو به یاد داشت، هیونجین با بغض از ته‌جانگ خواهش می‌کرد تا خانواده‌ی کوچکش رو امن نگه داره. اون زمان، به عنوان تنها دوست هیونجین نمی‌تونست اطمینان بده که مراقب خواهر و برادرهاشه، با این حال تا حد امکان جلوی هر آسیبی رو می‌گرفت. نمی‌خواست و نمی‌تونست بغض مرد رو ببینه، بی‌چارگی هیونجین فلیکس رو می‌کشت.

بزاق شیرین شده‌ش رو قورت داد و با مزه کردن طعم توت روی زبونش، ناخواسته لبخند زد. هوانگ هیونجین، سرتق‌تر از این حرف ها بود و با یک اسم محکم پشت سرش برگشت.

«هیونجین برای ما امید بود. کیسا مرد مغرور و کمالگراییه، بچه‌دار نشدنش ضربه‌ی بدی بهش زد.»

لبخند کارین برخلاف چهره‌ی شیرینش، تلخ بود. یادآوری روز‌هایی که مرد پرشوری مثل کیسامارا به فکر خودکشی افتاده بود و خودش رو ناقص می‌دید برای کارین هم سنگین بود.

«ته‌جانگ در عوض تداوم مهمانی‌هاش توی ساختمون های کیسا اون رو بهمون داد. گفت به خوبی و مثل یک اصیل تربیت شده، باهوشه و می‌تونه فرزند خوبی باشه.»

ابروهای فلیکس درهم رفتن و چهارزانو رو به روی کارین نشست. چیزی راجع به مهمانی نشنیده بود و این زیادی جدید به نظر می‌رسید.

«مهمانی چیه؟ اینقدر مهمه که پسرِ برادرش رو پیشنهاد بده؟»

چشم‌های کارین یخ بستن و با انزجار و صدای آهسته‌ای ادامه داد.

«یک شو که میزبانش ته‌جانگه. چهار ساعت اول مثل مهمانی های عادی با موسیقی کلاسیک و پذیرایی گرونی می‌گذره، ولی چهار ساعت دوم..»

لبش رو تر کرد و سرش رو نزدیک‌تر برد :« پنج زن رو برهنه، بین مهمان‌ها می‌برن تا هر استفاده‌ای که می‌خوان ازشون بکنن. وارد کردن هر نوع آسیبی بهشون مجازه. خیلی ها می‌میرن و بخاطر بالا بودن رده‌ی مهمان‌ها خبرش درز پیدا نمی‌کنه.»

رنگِ چهره‌ی فلیکس پرید و ناخواسته یاد جنازه‌ی غرق در خون هه‌جین افتاد. هیونجین هنوز درگیر شنیدن مکالمه‌ی بین ته‌جانگ و کیسامارا بود، ولی فلیکس.. فلیکس یخ بسته، به کارین خیره بود. حدس توی سرش وحشیانه‌تر از چیزی بود که حقیقت داشته باشه و نمی‌خواست باورش کنه.

«ما قبولش کردیم. هیونجین معجزه‌ بود، بلافاصله بعد از هجده سالگیش بچه دار شدیم. فلیکس، من معجزه‌م طوری تربیتش کردم که وقتی برگشت و خانواده‌ای تشکیل داد، با همه‌ی نفس‌هاش مراقب باشه.»

لحن پر مهر کارین تیز و شماتت گر فلیکس رو هدف گرفت و سوالی رو که نباید پرسید :«چرا از هم جدا شدید؟»

Blood Lake's Swan Where stories live. Discover now